eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
457 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم د
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا که ازنگین عقیق تبرک شده به بدن محمدرضاگفتن ومن واقعاخیلی افسوس خوردم که چراکلا نگین عقیق رو فراموش کرده بودم وقتی که به دیدن مادررفته بودم درصورتیکه دوستم به سفارش همسرش درمورداین نگین برام گفته بودتاسوال کنم ازمادر بعددیدن این فیلم وجریان نگین عقیق دیگه ذهنم درگیرشد وهرروزوشب بامحمدرضاصحبت میکردم ومی گفتم من حتمالیاقت نداشتم که این نگین راازنزدیک ببینم وآب تبرکی هم باخودم بیارم که اینطوریادم رفت تادرموردش صحبت یاسوال کنم ومتاسفانه ازمادرمحمدرضاوخواهرش هم شماره تماسی نگرفته بودم که حداقل باتماس ازاین قضیه مطلع بشم که آیا قضیه نگین عقیق وشفادادن مریضهاواقعی هست یانه وحتی باعث بچه دارشدن کسایی شده بودکه بیش از10سال بچه دارنشده بودند تقریبایک هفته از کل کل کردن باخودم وافسوس خوردن واسه نگین عقیق گذشت که بازهم مثل همیشه فهمیدم کار کارخودآقامحمدرضابود ودرست بعدیک هفته که روزچهارده فروردین ماه مافیلم رادیدیم محمدرضاشب بیست ودوم فروردین ماه قبل نمازصبح که روز13رجب وولادت امام علی (ع)بودوروزپدربه خوابم اومدن مثل همیشه ودلیل فراموشی نگین عقیق رابرام گفتن آقامحمدرضاگفت اگرجریان نگین عقیق یادت میومدومیپرسیدی وآب تبرکی هم میاوردی دیگه بهانه ای واسه رفتن به منزل مادرنداشتی پرسیدم چی رفتن دوباره به منزل مادر؟ گفت بله برات رقم خورده تایک سفریک هفته ای به قم داشته باشی وچندروزی هم پرستارمادرباشی ویایه جورایی مهمون مادروبعدهم ازبابت نگین عقیق هم به سوالهات میرسی وحتی سوالهای دیگرت ویاچیزهایی که بایدراجبه بعضی ازاتفاقات افتاده شده بدونی ولی اصلانگفت واشاره نکرداون اتفاقهادرموردخودش هست یانه وادامه دادکه بایدسعی کنی بین10تا12روزحرکت کنی همچنین محمدرضاگفت واسه رفتن منزل مادرهم شایدبه مشکلاتی برخوردکنی ازآقای شریفی کمک بخواه وبگوپیگیرباشه واسه هماهنگی واجازه خانواده من خداراشکرمثل بیشتروقتهابازهم باصدای اذان صبح از گوشیم ازخواب بیدارشدم ووقتی کاملابیدارشدم واای اصلاباورم نمیشدکه دوباره قسمتم شده برم قم واونم مهمتراینکه لیاقت پیداکردم حتی شده چهارپنج روزی بشم پرستارمادرمحمدرضاولحظه به لحظه درکنارش باشم محمدرضاقشنگ اززندگی من خبرداشت وخانواده ام که چقدربه فکرمن هستند ونگرانم هستند ومیدونست اگرقضیه نگین وسط نبودوهمون باراول دیدن مادررفتم سوالمومیپرسیدم وآب تبرکی هم میاوردم شایدبعدهابه خاطرهمون نگرانی خانواده ام واینکه راه قم دوربودومنم بایدتنهامیرفتم واینکه تازه یک ماه بودبرگشته بودم شایدمخالفت میکردن خودش دیگه همه برنامه هارامرتب وقشنگ چیده بودکه چیکارکنه وچطورپیغام بده ودعوت کنه تاپدرومادرم هم طبق معمول دلشون بلرزه واجازه بدند تاتنهایی برم قم که پدرم اینبارمیخواستن بامن بیان وقتی توضیح دادم من بایدنزدیک یک هفته اونجاباشم دیگه بنده خدامنصرف شدن واینکه محمدرضادعوتم کرده بودکه برم و بشم پرستارمادرش مادرم هم خیلی خوشحال شدن واستقبال هم کردند ازاین سفروباکلی خوشحالی رضایت دادن بعدصحبت هام باخانواده واجازه دادنشون روزبعدتصمیم گرفتم که باآقای شریفی تماس بگیرم وجریان خوابم رابراشون بگم وبگم که محمدرضاگفتن واسه اجازه خانواده خودش شماپیگیربشین وببینیدکه آیااجازه میدن من برم منزل مادر. یا نه... ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ویکم1⃣3⃣ با آقای شریفی تماس گرفتم وخوابم رابرایشان تعریف کردم ایشون ازپیغام محمدرضاخیلی هم خوشحال شدن که محمدرضا یه جورماموریت بهشون داده،وگفتن که دراولین فرصت پیگیری میکنن وخبرمیدن تقریباسه چهار روزی گذشت که بامن تماس گرفتن وگفتن که باخواهرمحمدرضاصحبت کردن وجریان رابهشون گفتن وایشونم گفتن که خبرمیدن،من این خوابم رابه جزء خانواده ام به کسی دیگه ای نگفته بودم حتی به یکی دوتاازدوستای صمیمیم که ازقبل از قضیه خوابهای من خبرداشتن ،بازهم تقریباسه چهارروز ازتماس آقای شریفی بامن گذشته بودکه یک روزبعدازظهردوتا ازهمان دوستان صمیمیم که باهم خواهرن،یکی فرمانده پایگاه بسیجمان هستن ویکی دیگه هم مسئول حلقه صالحین پایگاه باهم اومدن منزل ما وبعدگذشت نیم ساعتی صحبت که مادرم هم بودن فرمانده مان بهم گفت خب ان شاءالله کی ساکتومیبندی برای سفر وفکرمیکردن که من باخبرهستم ازاون خبرهایی که اوناخبردارن واومده بودن یه جورخداحافظی والتماس دعاگفتن وسلام رسوندن به مادرمحمدرضا بعدگفتم بله کدوم سفر گفت قم دیگه منزل مادرمحمدرضا گفتم بله؟ ببخشیدشماازکجاباخبرشدین ودر ادامه اش گفتم که هنوزرفتنم دقیق مشخص نیست اول باید خانواده اش اجازه بدندتابرم کلی خوشحال شدوگفت پس نفراولم که این خبرخوش رابهت میدم ازنظرمن هشتاددرصدفکرکن که اجازه داده شده تابری قم پرسیدم چطور؟شماهاچطوری باخبرشدین اصلاجریان اجازه چیه،گفت به خاطرشماکلی تحقیق کردن ازطرف قم گفتم بله تحقیق به خاطرمن جواب دادبله ازطرف قم حالادقیق متوجه نشدم کیابودن وازکجاکه فکرکنم ازطرف سپاه قم باشه اول تماس گرفتن باسپاه قوچان ازشماسوالهایی پرسیدن وبعدباحوزه بانوان قوچان تماس گرفتن وبعدبامن که شمارامیشناختم وفرمانده بودم وباتحقیقاتی که این سه جابهتون دادن مطمعنم که خانواده محمدرضااجازه میدن تاشمابرین منزل مادرش واقعاخبرخوشحال کننده ای بود وبعددوستم پرسیدحالامیشه خوابتم واسه مابگی وبراشون تعریف کردم،بعدِرفتن دوستام دقیق یادم نیست همان شب یاروزبعدبودکه آقای شریفی تماس گرفتن وموافقت خانواده محمدرضارااعلام کردن وگفتن هرزمان خودشماموقعیت اومدن به قم راداشتین خبربدین تامن باخانمم بیاییم دنبالت ترمینال ومن روزسوم اردیبهشت ماه بعدازظهرحرکت کردم به سمت قم وروزچهارم صبح رسیدم که آقای شریفی اومدن دنبالم واول رفتیم منزل ایشون که بعدصبحانه واستراحت آقای شریفی تماس گرفتن باخواهرمحمدرضاوخبردادن که من رسیدم قم وبعدازظهریاعصری میریم منزل مادرشون بعدازظهرشدتقریباساعت5بودماحرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا ووقتی رسیدیم بازهم خواهرمحمدرضاآنجابودباپرستارمادر،وما تا واردمنزل شدیم ومادر راسرحال ترازقبل دیدم که تقریبادوماه قبل بوددیده بودمش خداراشکرکردم وکلی خوشحال شدم وانرژی گرفتم ومادر کلی ازرفتن مابه آنجاخوشحال شدوخوش آمدگفت.بعداحوال پرسی گفتم مادرمنو بجاآوردین شناختین کی هستم لبخندی زدوگفت بله گفتم خب کی هستم گفت همونی که ازقوچان اومده بودی دیدنم وبعدکمی صحبت وخوش وبش خانواده آقای شریفی باخواهرمحمدرضاومادر دیگه تصمیم گرفتن که تشریف ببرن ومن موندگاربشم پیش مادر وخواهرمحمدرضاهم ازآنجایی که مادرشون براش باارزشترین شخص زندگیش بودوبه قول خودشون کل دارائیش ازدنیاوامیدشون بعدخدا وازمنم هنوز شناخت کاملی نداشتن به جزءتحقیات مجبورشدن مدارک من را امانت پیش خودشون داشته باشن وکلی هم معذرت خواهی کردن گفتم من اصلاوابدا ناراحت نشدم وحق بهتون میدم واگرمن هم بودم حتماهمین کاررامیکردم محمدرضا توخواب وقتی بهم گفته بودبایددرعرض10تا12روزحرکت کنم تابه اون روزمتوجه نشده بودم که دلیل اصلیش برای این دعوت وتعیین حتی حرکت روز سفرم برای چی بود وآن روز فهمیدم که مثل همیشه میخواست من به خیلی ازسوالهام برسم واینبارحضوری حتی باچشم ازنزدیک ببینم ❤️ ...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و دوم 2⃣3⃣ شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابودم شب مبعث رسول اکرم (ص)بود وروزمبعث هم روزاول بودکه آنجابودم به خاطرعیدبزرگ مبعث خیلی هابرای عیادت مادربه منزلش می آمدند بعضی ازآنهاباراول بودکه توفیق زیارت مادرراپیداکرده بودن وخیلی هاهم ازچندسال قبل ویکی دوسال قبل مادررامیشناختند وازقضیه سنگ نگین عقیق باخبربودن که هرکدام یک بطری آب هم باخودشان آورده بودن تاآب تبرکی ازمادربگیرند به چشم دیدم وبه گوش شنیدم که چندین نفرباهم صحبت میکردن ازآب تبرکی نگین عقیق به هم میگفتند که وقتی خودشان مریض بودن وازآن آب خوردند و شفاگرفتن ویاچندنفرهم از خودمادرمحمدرضاتشکرکردن وجریان شفاگرفتن مریضهاشون راگفتند ومادرهم باآن حال بی حالی وباصدای ضعیفی جواب میدادازخداتشکرکنیدومحمدرضامن کاره ای نیستم وای که این مادرهای شهداچقدر بزرگ هستن که یک عمرخودشان رادربرابرهمه کوچک دیدن آن روزباتمام خوبی هایش گذشت ونزدیک اذان شدومن خداراشکرتوفیق پیداکرده بودم آن روز بزرگ راروزه باشم وبالقمه شهدایی آن مادرعزیزافطارکنم آن روزبرایم خاطره شیرینی شددر زندگیم وبهترین عیدمبعث عمرم بود،مادرباهمه پرستارهای خودش یااینطوربگم همدم های خودش،بله همدم،مادراینقدربزرگواربودکه کلمه پرستارراهیچ وقت به کارنمیبردومیگفت همدم هام. ایناهمدمهای من هستند تامن تنهانمونم ومثل دخترهای خودم هستند.با همه مهربان بودوحتی اگرحالش خوب بودباآنهامزاح وشوخی هم میکرد.ویاحتی داستان ومثال هایی ازدوران قدیم میگفت وچقدرشیرین ودلنشین بودن،ولی متاسفانه قسمت من بیشترحال بدمادرشد وکم صحبتی هایش که گاهی اوقات بیشترروزخواب بودن ودربستربیماری که من کنارتختش یا روبه روی تختشون مینشستم وفقط نگاهش میکردم وحسرت میخوردم که ای کاش زودترباایشون آشنامیشدم مادرتامتوجه میشدکسی میخادبه دیدنش بیادازهرجاکه بودن یاهرکسی هیچ وقت ردش نمیکردحتی دربدترین حال خودش وهمیشه میگفت مهمون های محمدرضابرام عزیزهستندهیچ وقت ردشون نکنید،روزعیدمبعث که من روزه بودم ومهمون زیادداشتن واسه پذیرایی کمک به همدم دیگه شون میکردم مادرهمش نگران من بودطوریکه چندباری باسرونگاه کردن بهم اشاره میکردبرم اتاق بغلی استراحت کنم نمی دونست که چقدرمن لحظه شماری میکردم برای آن روزها.شب دوم مادرازمن سوال کردند شماکمی برام ازمحمدرضابگووخواب هایت گفتم مادر شما مادرشهیدهستین وبایدحستون بهتون بگه که آیاحرفهای من راجبه خوابهام واقعیته یانه وبهم بگین باورم دارین یانه که محمدرضاراخواب میبینم لبخندقشنگی زدوآروم گفت بله باورت دارم چون محمدرضاقبولت داره که اجازه داده وبرات هم تعیین کرده چه روزایی اینجاباشی اگرقبولت نداشت هیچ وقت اجازه نمیدادبیای شبهاتنهایی کنارمادرش بخوابی بااین حرفهاش کلی ذوق کردم ودستشون راگرفتم بوسیدم وگفتم الهی من به قربون شمامادرعزیزبرم که همچین محمدرضایی راتربیت کرده بودی که الان هم دلسوزهمه هست وتامیتونه به آدمهاپیغام میده که راه خودسازی رایادبگیرن تا ظهورآقاهرچه زودترنزدیک ونزدیکتربشه🕊🌹 ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و دوم 2⃣3⃣ شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و سه 3⃣3⃣ مادرمحمدرضاپرسیدباراول محمدرضاراکجادیدی براشون گفتم توطلائیه اونم توبیداری در ورودی طلائیه بهم خوش آمدگفت وباهام صحبت کرد مادرباشنیدن این حرفم اشک توچشماش جمع شدوسرخورد روبالشتش گفتم قربونتون برم چراگریه میکنی گفت خوش به سعادتت قدرخودتوبدون و فوری خلاصه خلاصه ازهرخوابهام که خیلی مهم بودن براشون گفتم وحتی اینکه چطورشددوباره برگشتم قم. همینطورکه گفتم مادرباهمه مهربون بود ولی بعدحرفهای اون شب مون انگاریک حس دیگه ای بهم پیداکرده بود طوریکه حتی پامیشدم یک ظرف بشورم یاگردگیری کنم همش ورد زبونش این بود: بیابشین دخترم اینقدرخودتواذیت نکن ومن وقتی میدیدم واقعی اذیت میشه وهی تکرارمیکنه صبرمیکردم تاخوابشون ببره بعدکارهای منزل راانجام بدم وگاهی اوقات هم خودموبراشون لوس میکردم دستشومیگرفتم میبوسیدم میگفتم مگه شمامنودوست ندارین میخندیدومیگفت چراخیلی میگفتم مگه نمیخوای من صواب کنم سرشون تکون میدادومیخندیدمیگفت چرا میگفتم خب پس حله دیگه من برم بازم لبخندمیزدومیگفت برو ولی طوری میگفت بروکه قشنگ بهم میفهموند ازدست توبرووو مادرکلاهمیشه آخرهرماه منزلشون روضه داشت وروزسوم که من منزل مادربودم روز آخرماه رجب بودوبازهم خداراشکرتوفیق پیداکردم تادریکی ازمجالس روضه مادرشرکت داشته باشم وبه مهمونهای عزیزش خدمت کنم. وبازبیشترازمعجزات محمدرضابشنوم وهربار چیزجدیدی واسه اون منزل خریدمیشدیاکسی سوغات میاورد همش مادرمیگفت واسه دخترمم کناربزارین خداراشکر روزیکه مجلس روضه مادربود خواهرمحمدرضاهم تشریف آوردن بعدسه روزدوباره زیارتش کردیم وواقعامن خیلی خوشحال شدم ازآمدنشون ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و سه 3⃣3⃣ مادرمحمدرضاپرسیدباراول محمدرضارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وچهار4⃣3⃣ اون روزبعدتمام شدن مجلس روضه ورفتن مهمان ها خواهرمحمدرضاتاپاسی ازشب درکنارمادرومابودن ومن خیلی خوشحال ومشتاقانه پای صحبت های ایشون نشستم البته سوال کردن ازمن بودوجواب ازایشون واینکه بهشون گفتم درکل هرچی ازمحمدرضایادشون میادبرام تعریف کنن وازخاطرات تلخ وشیرین باهم بودن ویابعدشهادت برام بگن خواهرشون مروری برکودکی های محمدرضاکردتاجبهه رفتنش که من درکتاب زندگی محمدرضا،به نام هنوزسالم است خوانده بودم تقریباخبرداشتم وبعدمن بازهم ازخواهرمحمدرضادرموردنگین عقیق سوال کردم چون مادربه خاطرکسالتشون نتونسته بودن درطی اون سه روزکامل به سوالهای من جواب بدن پرسیدم این نگین دقیق چطوربه دست مادررسید که گفتن روزتشیع پیکرمحمدرضایک آقای قدبلندولباس سفیدبه تن ویک تسبیح هم به گردن داشت که مادر راصدامیزنه ومیگه چندقدم بیایین نزدیکترکه مادرمیرن وبعدنگین سنگ عقیقی رابه مادرمیدن ومیگن که محمدرضاخیلی عزیزه وبعد16سال پیکرش سالم برگشته حیفه چیزی به بدنش تبرک نشه این نگین رابگیرین وبه بدن محمدرضاتبرک کنید که مادرمحمدرضانگین رابه سرهنگ حاج حسین کاجی میدن ومیگن تابه بدن محمدرضاتبرک کنن وبعدمادر نگین رامیبرن بِدند به صاحبش که دیگه ایشون رانمیبینن وهرچی دنبالش میگردن بعدتشیع هم توگلزارپیداش نمیکنن.ونگین راباخودشون میبرن وبعدهابه علمای قم نشون میدن وجریان راتعریف میکنن که آنهامیگن این نگین بااین اتفاق وتبرک شده به بدن محمدرضاهست و احتمال میده شفادهنده هم باشه که بعدهامادراین نگین رادرداخل آب میزاشتن به اندازه چندثانیه الی یک دقیقه وبعدآن آب رامیدادن به مردم گرفتار مریض،مشکل داروکسانیکه بچه دارنمیشدن که خداراشکرحرف علمادرست بوده واین نگین به خیلی ازمریضهاشفاداده بود وخیلی هابچه دارشده بودن وگره ازمشکلات خیلی هاهم بازکرده بود که متاسفانه متاسفانه کسی اینهارادردفترثبت وضبط نکرده بود ویاازهمه این عزیزان شماره تماسی بگیرن خواهرمحمدرضاگفتن مادرهیچ وقت اجازه ندادبه جز خریدیخچال نو چیزدیگه ای براشون نو بخریم حتی ازبنیادشهداهم منزل جدیدخواستن بهشون بدند مادراصلا قبول نکرد وگفت توهمین خونه های قدیمیم که پرازخاطرات همسروپسرمه زندگی میکنم.وتلویزیون ال سی دی جدیدمادررانشونم دادوگفت اینم که میبینید یکی ازشفاگرفته هابراش بدون اینکه اطلاع بدند خریدن وآوردن.که این شخص یک خانمی بودن که مریضی ناعلاجی داشتن ودکترهاجوابش کرده بودن ولی باخوردن آب تبرک شده از نگین عقیق شفاگرفتن ویک خانم اصفهانی که بیش از10سال بودبچه دارنشده بودباکاروان میرن قم وبعدهم منزل مادر و ازآن آب میخورن وتایکسال آینده بچه دارمیشن که بچه پسرمیشه واسمش رامحمدرضامیزارن ویکی ازاقوام دورخودخواهرمحمدرضاهم به همین شکل بعدچندین سال بچه دارمیشن که دوباره میرن سونوگرافی وهربارمیگن جنین دختره وایشون به دلایلی دعامیکنن وازآب نگین بازمیخورن ونیت میکنن وازمحمدرضاسرمزارش باتمام وجودمیخوان که دعاکنن وازخدابخوان تامعجزه کنه وبچه پسربشه که اگردخترباشه مشکلاتی برای زندگیشون پیش میادکه دوست ندارن اینطوربشه که موقع به دنیااومدن کودک متوجه میشن که پسره وایشونم اسم پسرش رامحمدرضامیزاره وهمین طورگفتن که ازترکیه هم باخبرشده بودن وبه خاطرآب نگین ودیدن مادرمنزل مادراومدن وآب تبرکی هم بردن ومریض آنهاهم شفاگرفته بودوکلی ازمشکل دارهامشکلاتشون حل شده بودطوری اعتقادپیداکرده بودن که تامیتونستن هرسال برای آب تبرکی میومدن وکلی هم سوغاتی میاوردن و12تا دبه20لیتری همراه خودشون میاوردن تاآب تبرکی ببرن واینقدربه شهداو پدر ومادر شهدا اعتقادقلبی ولطف داشتن که بعدپرکردن دبه هاحتی مادر رااجبارمیکردن تاانگشت یادست خودش راهم داخل این آبها بزندوحتی آب دهانش راهم بریزد وباالتماس وخواهش مادررامجبور به این کارمیکردن خواهرشون درادامه گفتن که یک پسرتقریبا10یا12ساله ای هم ازروسیه که دکترهاجوابش کرده بودن راوقتی مادرش این خبررا از رسانه های تلویزیونی متوجه میشه باکلی پیگیری وتماس بابنیادشهدای وخواهش کردن برای گرفتن آدرس،آدرس رامیگیرن ومیان قم منزل مادرمحمدرضا وازاین آب تبرک به پسرشون میدن وخداراشکرکه ایشون هم شفامیگیرن وبعداسم این پسررا تغییرمیدن ومیزارن علی ومن درطی آن چهارروزیکه منزل مادربودم وروزعیدمبعث وروزیکه مجلس روضه آخرماه داشتن هم خودم ازبعضی ازمهمان ها شنیدم تعریف میکردن که چطوربااین آب تبرک نگین عقیق مریضهاشون شفاگرفتن وگره ازمشکلاتشون هم بازشده خداراشکر ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی وچهار4⃣3⃣ اون روزبعدتمام شدن مجلس روضه ور
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و پنجم 5⃣3⃣ خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقایق واقعی ازسنگ نگین عقیق من ازشون سوال کردم طوریکه من ازروکتاب زندگی محمدرضاخوندم وازرو سی دی مصاحبه مادررادیدم،ویک کلیپ دیگه ازمصاحبه سرهنگ کاجی متوجه شدم که محمدرضابه جزسالم بودن پیکرش،حتی بدن محمدرضاطوری بودکه مثل میت های دیگه خشک وسردنبوده وحتی سرهنگ کاجی گفتن که موقع ای که محمدرضاراداخل قبرمیزاشتن حتی انگشتانش فرورفته داخل گوشت بازوهای محمدرضا ویکی ازپاهاش هم خم بوده وپاراهم صاف کرده وبه خاطرهمین اتفاقهامن کنجکاوشده بودم وازایشون پرسیدم که شکم محمدرضاکه جراحت داشت به خاطرتیری که خورده بودآیاجراحتش هم موندگاربودیانه اثری ازجراحت روی شکم محمدرضادیده نمیشد گفتند بله جراحت شکم محمدرضادرست مثل روزهای اول مجروح شدن به جاباقی مونده بود انگارکه تازه مجروح شده باشد وپرچمی راکه محمدرضارابه آن پیچیده بودن راهم بعدتشیع دادن به مادرم حتی خون بدن محمدرضابه پرچم خورده بود ونصف پرچم راهم مردم تبرک بردند کمدکوچکی راکه محمدرضاخودش ساخته بودرابه من نشان دادوگفت این همان کمدی هست که محمدرضابارآخرکه به جبهه میرفت خودش بادستان خودش ساخت وآوردمنزل گذاشت وعکس هم در عکاسی گرفته بودوچاپ کرده بود و وصیت نامه هم نوشته بودوبه همراه عکس خودش آنها راداخل کمد گذاشته بودوقفل کرده بود،کلیدراهم داده بوددست مادرم وسفارش کرده بوددرِ این کمدرابه هیچ وجه بازنکنیدتاخودم بیایم وخبرداشت که به شهادت میرسه وبعدخبرشهادتش درِ کمدرابازکنند وآخروصیت نامه محمدرضا به مادرش سفارش کرده بودکه بعدشنیدن خبرشهادت من شکرگذاری کن وهمچون مادروهب صبورباش وگریه نکن وصیت نامه ای که محمدرضادر سن19سالگی اش نوشته واقعااگربخواهیم به آن عمل کنیم بی شک جزء یاران وبنده های بی ریای خداوآقاخواهیم شد محمدرضادروصیتش سه بار به خودسازی اشاره کرده او باتمام وجودش به این نکته رسیده بود که تاآدم خودش را نسازد نمیتواندبقیه مردم راهم بسازدویاخدایی زندگی کند وبه امام زمان (عج)اشاره کرده بودوارزش ظهورکه خیلی ازماها هنوزهم بااین همه علم پیشرفته به ارزش ودرک ظهورآقانرسیده ایم واینقدرسست ایمان شده ایم که عرضه ترک یک گناه یاگذشت رابه خاطرامام زمان رانداریم درادامه خواهرشون ازقاب وصیت نامه محمدرضاگفتن که وصیت نامه محمدرضاراازطرف بنیادشهدا قاب بزرگی گرفته بودن وچون وصیت نامه محمدرضاطولانی بودبازهم درقاب بزرگ متن ریزچاپ شده بودطوریکه به دیواراتاق که زده بودندکسی میخواست متن را بخواند یاعکس بگیرد واضح خوانده ودیده نمیشد ولی خب بعدمدتی انگارخودمحمدرضادست به کارمیشود خواهرشون درادامه گفتند که سه بارقاب وصیت نامه ازبالای دیواربه زمین افتاد وهربار بازنصب میکردیم به دیوار تا اینکه بارسوم مادرشون بادیدن خوابی متوجه میشوند که قاب بایدپایین باشه نه روی دیوار تاهرکسی که به منزل میادومیخواد وصیت نامه محمدرضارابخونه ویاعکس بگیره و داشته باشه به این صورت بتونه بخونه وهم عکس بگیره ازقاب وصیت نامه بعدبه خواهرمحمدرضاگفتم من چندروزی که منزل مادربودم وحال مادرهم زیاد روبه راه نبود نشدکه برایم بیشترازمحمدرضابگویند وخاطراتش شماحالاکه آمدید هرچه به ذهنتان میرسد ازمحمدرضا برایم بگوید بالبخندی پرازمهرومحبت وآغشته به حسرت گفتند حتماچشم وبعدباشوخی گفتن هرچندشمامحمدرضاراازماگرفتی وبه خواب مانمیادوبه خواب شمامیاد ولی بازهم باعث افتخارماست که محمدرضااینقدردلسوزه وحواسش به همه هست وکاری هم کرده که ماازنزدیک باشماآشنابشویم تااین را گفت یکدفعه یادشون اومدکه بایدمدارک من را که به امانت روزاول ازمن گرفته بودند به خاطراینکه منونمیشناختند به من پس بدهند تافردا بدون مدارک برنگردم قوچان وبعدپس دادن مدارکم کلی هم عذرخواهی کردن ومنوشرمنده خودشون،وقتی مدارک من راازداخل کیف خودش پس دادند چشمشون هم به کیف جیبی که بیشتربه قاب عکس جیبی شبیه بودافتاد کیف راازداخل کیفشان بیرون آوردند وبعدبوکردن وبوسیدن واشک درچشمانشون حلقه زد ❤️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و پنجم 5⃣3⃣ خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقای
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد وگفت این کیف خودمحمدرضاهست که بعداز اسارت وسایلهاش را آوردن دادن بعدمدتی من این راازمادربه یادگارگرفتم دادن به من وگفتن شماهم ببینیدوبوکنید وقتی بوکردم یک بوی عطرخوشی میداد که واقعاتوعمرم این بوی عطرراهیچ وقت استشمام نکرده بودم بعدازخواهرمحمدرضاپرسیدم گفتم خودشمااین عطررابه این کیف زدیدتابوی خوشی بدهد گفتن نه اصلا بااینکه همراه محمدرضاوداخل وسایلهاش هیچ عطری هم نبوده ولی این کیفش همچین بوی عطری را میدهد که بوی این عطرباعث شدتابرم ازعطرفروشیها یک شیشه ازاین عطررابخرم وازآنجایکه اسم عطررانمیدونستم کیف راهم همراه خودم بردم به عطرفروشیهاتابوکنن ومثل همین عطررابهم بدن ولی چندین عطرفروشی رفتم وکلی گشتم اما هیچ عطرفروشیهایی ازاین عطر نداشتن که درآخریکی ازعطرفروشهاگفتن خواهرمن دنبال این عطرنباش پیداش نمیکنی چون این عطر عطربهشتی هست نه عطردنیایی بازهم یک باردیگه بو کردم واقعابوی خاصی داشت که آدم با هربار بوکردنش حال وهوای خاصی پیدامیکردوبه آرامش میرسید بعدازخواهرمحمدرضااجازه گرفتم وسجاده خودم راآوردم و به این عطرخوش کیف جیبی محمدرضا تبرک کردم که بعداون سجاده تااولین شستن هم هنوز اون بوی عطررابه همراه داشت به جزکیف جیبی محمدرضاخواهرشون یک یادگاری شخصی دیگه هم ازمحمدرضاداشتن که اون یادگاری راخودمحمدرضابه خواهرشون بادستای خودش هدیه کرده بودن و اون یادگاری تسبیح دستی محمدرضابود که وقتی میخواستن به جبهه برن دقیق یادشون نبودبارآخررفتن محمدرضابه جبهه بودیاچندوقتی به شهادتش مونده بود که موقع رفتن خواهرشون رامیبرن داخل آشپزخانه وپای گازویک فشنگ راداغ میکنن ونصب به تسبیح میکنن ومیدن به خواهرشون یادگاری که الان اون تسبیح چندساله دست خانمهای دوره قرآن قم هست که باهاش چله های ذکرمیگیرن وخیلی هاحاجت رواشدن خداراشکر وبعدهم ازشفاگرفتن محمدرضاگفت به خاطرقطع شدن پاش که بعدازچندبارمجروح شدن وعمل هایی که کرده بودن بارآخر که مجروح میشن بازهم ازناحیه همان پا مجروح میشن دیگه هیچ راهی به جزقطع کردن پای محمدرضا نبود که وقتی تصمیم میگیرن پاشوقطع کنن محمدرضاتابه اون روزبیمارستان بودوخبری به خانواده نداده بودتانگران نشن ولی وقتی دکترهامیگن بایدپات قطع بشه مجبورمیشه به مادرشون خبربدن وبعداینکه مادرمیرن عیادت محمدرضاومحمدرضاراداخل حیاط بیمارستان روویلچرمیبینه محمدرضااینقدرلاغرشده بودکه مادرش محمدرضا را نمیشناسه وبعداینکه جریان قطع کردن پای محمدرضارامتوجه میشه بعدازبیمارستان میره جمکران واونجاواسه محمدرضادعامیکنه ویک قالیچه دست بافت خودش راکه بادستای خودش بافته بودرا نذر مسجدجمکران میکنه وبه خداوآقاامام زمان میگه که من لیاقت اینوندارم که ازیک جانبازپرستاری کنم پس کاری کنیدکه شرمنده نشم ومحمدرضای منوشفا بدین صبح آن شب فرامیرسه ودکتربرای معاینه آخرمیره بالای سرمحمدرضاتابعدببرنش اتاق عمل،پای محمدرضا رامعاینه میکنه ومیبینه که سالمه بعدمیگه محمدرضااون پات که قراربودقطع بشه چندکیلویی سبک بشی رانشونم بده محمدرضاهم گفته بودهمین پام هستش آقای دکتر دکترباتعجب گفته بودواقعاهمینه ودوباره دوتاپای محمدرضارامعاینه کرده بودودیده بودکه دوتاپای محمدرضاهم سالم سالم هستن دکتربه محمدرضاگفته بود مادرداری؟محمدرضاگفته بودبله بعددرجوابش گفته بودهرکاری کرده مادرت کرده به درگاه خدا ومستجاب شده پاهای شماسالم سالم هستن ونیازی حتی به عمل ندارین تابرسه به قطع پا وازهمین الان مرخصی ومیتونی بازبری جبهه ومحمدرضاازخوشحالی فوری خودشو مرخص میکنه وبعدپنج شش روزبازمیره جبهه ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها به خصوص مادران شهداکه اینطوربادعاهاشون همیشه گره ازمشکلات مابازمیکنند خواهرمحمدرضادرادامه صحبت وخاطره هاش ازمحمدرضاگفت بارآخری که محمدرضامرخصی اومده بود وتقریباروزای آخرمرخصیش بودیک روزی دوربین عکاسی میارند وداخل حیاط به یک دیواری پارچه قرمزنصب میکنند وبه خواهرشون میگند که بچه های گلت رابیارتا ازشون عکس بگیرم وچاپ کنم تایادگاری نگه دارین ومن اگرروزی نبودم بچه هات بزرگ شدند عکسهارابهشون نشون بده وبگوکه دایی محمدرضاازشمااین عکسهارابه یادگاری انداخت وخودش هم یک عکس یادگاری کناراین پرده یاهمون پارچه قرمزبه یادگاری انداخت محمدرضاخبرداشت که اینباردیگه برنمیگرده وبه شهادت میرسه خواهرمحمدرضاکه کم کم داشتند آماده میشدند تابرند منزل خودشون گفتم من از مادریک یادگاری میخوام واگه میشه شمابه مادربگید وایشون هم به مادرمیگن ومثل همیشه مادرباز اون لبخندهای ملیح ودلنشین وخیلی باصدای ضعیفی به دخترشون میگند که چی به من یادگاری بدند بعدایشون یک سجاده بایک کیسه پلاستیکی خیلی کوچکی که پرازخاک تربت اصل امام حسین بودرا به من یادگاری دادن که ازهمان خاک هم یک تسبیح کوچک دانه درشتی هم ساخته بودند ودرکنارقاب سجاده جیبی محمدرضاگذاشته بودند بعداز دادن این هدیه های باارزش به من خواهرمحمدرضاخداحافظی کردند ورفتند منزل خودشون آه اون شب حال عجیبی داشتم به خاطراینکه شب آخری بودکه کنارمادرمحمدرضابودم هنوزنرفته یک جورحال دلتنگی بهم دست داده بودواینکه درکل اصلاراضی نبودم برگردم ودوست داشتم بمانم وپرستارهمیشگی مادرمحمدرضا باشم ولی متاسفانه به خاطرپدرومادرم نمیتوانستم چون تحمل اینکه من درشهرغربت باشم رانداشتند آنشب آخرای شب حال مادرکمی بدشدنسبت به روزقبل ومن بیشترشب راکنارتختشان نشستم ونگاه کردن به ایشون فقط شامل حال من شد ودرافسوس یک دل سیرکه باایشون صحبت کنم اززبان خودشان ازمحمدرضابشنوم به دلم ماند روزبعدهم فرارسیدو من صبح رفتم حرم حضرت معصومه زیارت وموقع برگشتن یک دبه چهارلیتری هم خریدم تابرای سفارش شده هاآب تبرکی نگین عقیق راببرم ووقتی رسیدم منزل مادرهمچنان بی حال وخواب بودند چمدونم رابسته بودم وکم کم زمان حرکتم بودبایدمیرفتم ترمینال وکمی نشستم کنارتخت مادردستشون راگرفتم و آروم آروم صداشون زدم وگفتم الهی من قربونتون برم بیدارنمیشین من میخوام برم ومیخوام کمی حال خوبتون راببینم وبه دست خودتون آب تبرکی بگیرم بعدبرم هرطوربودبیدارشدواشاره به جعبه چوبی کوچک که نگین داخلش بودکردونگین رابایک پارچ بزرگ آب روبه روش گذاشتیم نگین را داخل پارچ آب انداخت ومثل همیشه سوره حمدراخواندوبعدتمام شدن دعانگین راازآب بیرون کشیدوگفت بریزداخل دبه و دبه را پراز آب کن .بیشتراین صحبتهابااشاره بود وروی تخت درازکشیده بودن من چمدانم راگذاشتم بیرون وبعدبرگشتم بامادرخداحافظی کردم که به زورچشماشون را بازکردند وجوابمودادند وبرایم کلی دعاکردند باآژانس راهی ترمینال شدم واین خداحافظی خیلی برایم سخت بود انگارکه ازمادرخودم داشتم خداحافظی میکردم حسم به من میگفت که این دیدارآخرمن ومادرمحمدرضاهست به خاطرهمین تاسوارشدن اتوبوس ونصف راه فقط گریه کردم وافسوس خوردم که ای کاش زودترازاین هابامادروخانواده محمدرضاآشناشده بودم ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها بعداز برگشتم ازمنزل مادر محمدرضادرسال96 بشیم بایدازیک داستان جامانده درسال95. برایتان بگویم یعنی به دلایلی عمدا نخواستم این داستان رابازگوکنم ولی درست شبی که تصمیم گرفتم بی خیال این داستان بشم واین کارراهم انجام دادم ووارد داستانهای سال96شدم اتفاقی افتادکه برام یک جور تذکربودتاداستان سال95راهم تعریف کنم،ولی بازهم من اعتنایی نکردم و ازاین داستان رد شدم ،تااینکه دوباره تقریبابعدیک هفته خوابی دیدم که خیلی واضح بهم فهموندتاازاین داستان پسر16ساله به نام محمدرضا ردنشم وتعریف کنم پسری که ازطرف خودشهیدمحمدرضاانتخاب شده بودتاجاهایی درزندگی اش کمک وراهنمایش باشم که بیشترجالبی این داستان این شدکه بعدمدتی متوجه شدیم که خانواده های ماازقبل هم دیگررامیشناختن ویه جورایی هم آشناویابه قول قدیمی هاقوم و خویش بودن ولی به دلایلی که بعدبهش اشاره میکنم نزدیک به12سال بودازهم بی خبربودن دراین هشت،نه سالی که خدابهم توفیق داده بودتاپنج سال آن رابه سفرراهیان نورطلبیده بشم،همینطورهم آقاامام رضا (ع)طلبیده بودتاچهارسال هم باکاروان پیاده رَوی قوچان به مشهدبرای زیارت بروم وآن هم درست روزشهادت خودآقاحرم باشیم،که مسئول این کاروان یک خانمی بودن که خودشون هم خادم افتخاری حرم امام رضابودن که هرسال یک ماه قبل شهادت گروه کاروانی درتلگرام ایجادمیکردوبچه های کاروان را ادمیزد تاهمگی ثبت نام هارا باخبربشن وکسایی هم که خبرندارن بچه های داخل گروه بقیه راهم درجریان بزارن برای ثبت نام واین گروه چندماهه بود وبعدبرگشت کاروان ازمشهدهم گروه راحذف میکردن بعدیک ماه،وقتی سال95کاروان به سلامت ازمشهدبرگشت وگروه تلگرامی هنوزبرپابود ودوستان وآشناهای خودم هم دراین گروه بودن هرازگاهی چت میکردیم درگروه ومن بیشتروقتهایی درگروه چت میکردم که دوستای خودم باشن وهرازگاهی هم اگرمشکلات بحس واینهادرگروه پیش میومدبایک خانم دیگه ای سعی میکردیم تامشکلات دوستان رابرطرف کنیم واین آقامحمدرضای تقریبا شانزده ساله راهم دوستش درگروه ادزده بود که محمدرضادرگروه بیشترچت هارامیخوندتافعال باشه تقریبابیست روزی نگذشته بودکه محمدرضاچت کردنهاش شروع شدواون هم بیشتروقتی من چت میکردم یاپست هایی ازشهدا،امام زمان،یاتلنگرانه می گذاشتم،ودرکل پست های مثبت ومذهبی اون هم میومدولایک میکرد ومیگفت آبجی پست هاتون خیلی سنگینه،ومن ازشون سردرنمیارم،یه باربهش گفتم چطورسردرنمیاری که میگی سنگینه واینکه لایک میدی،گفت آخه من وامثال من این هاتومخ مانمیگنجه وبهشونم فکرمیکنیم موخمون میخوادمنفجربشه گفتم پس نمیخواین به خودتون زحمت بدین درکل وگرنه گنجوندن این حرفهاکه جزئی از واقعیت هاست باورش زیادهم سخت نیست محمدرضادرجوابم فقط آهی کشیدوگفت هی آبجی بی خیالش ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها ب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی وی من وباکلی اصراروخواهش که من بشم به جای آبجی نداشتش وگفت که من آبجی ندارم خودم هستم ویک داداش کوچیکترازخودم که شش سالشه،من هم درجوابش گفتم من هیچ وقت قبول نمیکنم آبجی کسی بشم که درفضای مجازی باهاش آشناشدم اونم درحدیک اسم،واصلانمیدونم رگ وریشش ازکجاست؟!ومهمتراینکه بحث محرم ونامحرمی کجامیره؟! بعدخندیدوگفت اوووچقدرسخت گرفتی تازه من میخواستم بگم به جای مادرم باشی چون مادردارم نشدبگم؛ وتااونجایی که من متوجه شدم شماسن مادرمنودارین ومن بایدبه جای پسرشماباشم ولی چون آبجی ندارم وواقعاهمیشه دوست داشتم آبجی بزرگترازخودم داشته باشم وخدابهم نداده حالاشماراتاحدی شناختم که چقدردرکتون بالاس میخوام به جای آبجی بزرگه نداشتم باشین درکل ازمن انکارازمحمدرضاهم اصرار،تقریبادوسه روزی دست بردارنبودوروزی یکی دوبارتامیدیدآنلاین هستم پیام میدادوخواهش والتماس میکرد واین درخواستش به عنوان اینکه آبجیش باشم زمانی بودکه محمدرضاازشرایط زندگی من اصلاخبرنداشت وفقط میدونست که من متاهل هستم ویک دخترکوچولوهم دارم ومن بعدچندروزکه دیدم محمدرضادست بردارنیست وهربارمیادپی ویم آبجی آبجی میکنه وخواهش کلاتصمیم گرفتم که بلاکش کنم ووقتی این تصمیم راگرفتم روزپنج شنبه بودوتاریخ اصلایادم نیست که چندم ماه وروزسال95بودومن اون روزوپنج شنبه شب بسته اینترنت نداشتم تاآنلاین بشم ومحمدرضارابلاک کنم،وهمان شب خواب شهید محمدرضارادیدم؛که بهم گفت پیشنهادمحمدرضارامدتی قبول کنم ودرزندگیش کمکش کنم وفقط درهمین حدشهیدمحمدرضابهم درخواب گفت واصلامتوجه نشدم که مشکل یامشکلات محمدرضای 16ساله چیه؟!بعددیدن اون خواب خیلی خیلی فکرم درگیرشد به خاطرهمین بحث محرم ونامحرم که شهداخیلی رواین مسئله حتی خودشهیدمحمدرضاحساس بودن وحالاچرابایدشهیدمحمدرضابه من بگه که مدتی قبول کنم که درزندگی این محمدرضاباشم وراهنمایش... الشهداء نوشت❤️ دارد... 🌷