🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وششم 6⃣5⃣ خوابی که دیدم بعدازنمازصبح ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣
داداش اومدواز همگی خداحافظی کرد،،وپدرومادرم سرپابودن که بعدبوسیدن دست پدرومادر مثل حرکت سال قبل هم رو زانوها نشست وپای پدرومادرم رابوسید وخداحافظی کردورفت ومن همیشه به این کارداداش غبطه میخوردم شکرخدا دومین سفرکربلای داداش هم به خیروخوشی وباسلامتی تمام شدوبرگشت تازمان رفت وبرگشت داداش خودمن هم اینبارواقعاخیلی فکرم مشغول این خوابی که دیده بودم. بود
وهمش به این فکرمیکردم ومیگفتم مگه داداش دراین راه رفت وبرگشت به کربلاچه کارهایی انجام میده؟؟که وقتی سفرش راکنسل کرد شهیدمحمدرضااونطورناراحت اومدوگفت بایدحتمااین سفررابره وحتی راننده وماشین هم براش جورکرد
ومهمتراینکه صدای امام زمان راشنیدم توخواب که اونطوربا دردورنج وناراحتی ازدست ماکه چرا باعث شده بودیم داداش ازسفرمنصرف بشه
وقتی به همه اینهادوباره فکرمیکردم هرروزبیشترازقبل بازبهش غبطه میخوردم که چقدرباطن ونیتش واقعی بوده که خودامام زمان وشهیدمحمدرضاپا پیش گذاشتن وسفرش رامحیاکردن وقتی به کارورفتارهای داداش ازسال اول که متوجه خواب دیدن های من شدوبعدهاهم شهیدمحمدرضاپیغامهایی بهش داد متوجه این شده بودم که داره روزبه روزسعی میکنه بهتروبهترازقبل بشه ومن این بهترشدن ها ویاهمان بیشترمتحول شدن هاش رامتوجه شده بودم که سعی میکردهمیشه دائم و الوضوباشه
#درکار وزندگیش درهرشرایط سختی دروغ نگه
#تامیتونه ازقضاوت وغیبت حتی دردودل دوری کنه
#نمازهاش همیشه سروقت باشه
#وتامیتونه به پدرومادررسیدگی کنه ودلی نشکنه
#ویه جورایی داشت تلاش میکردتایک امام زمانی باشه وشهدایی اصل
#وسعی داشت همیشه اطرافیانش راهم به این راه بکشونه
طوریکه متوجه شده بودم دعای قنوت نمازهاش هم شده بود دعابرای آقاامام زمان
وتاکسی ازفامیل یاآشناهاکربلامیرفتن موقع خداحافظی ویابعدهااز زبان همان مسافران کربلایی میشنیدم که میگفتن آقا......موقع خداحافظی همش تکرارمیکردکه کربلارسیدین فقط واسه امام زمان دعاکنید وهرکاری میکنیدبه نیت سلامتی وظهورآقا انجام بدین ومطمئن باشین که اونم میبینه ومیشنوه وصددرصدنگاه به مشکلات وگره زندگی شمامیکنه
قبل اینکه داداش خودش کربلابره پدر.ومادرخانمش کربلارفتن و برگشتن،مادرخانمش وقتی داشت ازسفرشان تعریف میکرد
میگفت هرجاکه میرفتم صدای.......توگوشم بودکه گفته بودتامیتونیدواسه امام زمان دعاکنیددلم میشکست وزار زاربه حال غریبی آقاگریه میکردم بازهم بادیدن وشنیدن از بیشترمتحول شدن هرروزداداش تااین حدفکرنمیکردم که دعاکردنهاش وبه فکرامام زمان بودن هاش اینقدر واقعی باشه که واسه کنسل کردن یک سفرکربلا این همه اتفاق بیفته وزمین وزمان دست به دست هم بدن تاسفرش اینطورراحت اونم درست روزای آخرنزدیک به اربعین براش محیابشه
داداش بعدبرگشت ازسفرکربلا دراون دوسال هیچ وقت به جزء زیارت کردن که کجاهارفته بود دیگه ازهیچ اتفاق وهیچ کسی برامون تعریف نمیکرد تا یه وقتی غیبت ویا ریانباشه
تقریبادوهفته ای ازسفرش گذشته بود که یه روزی اومدمنزل پدر ومن کنجکاویم گل کرده بود به خاطرهمان سوالهایی که توذهنم ایجادشده بودازداداش وخوابهام درموردش که بهش گفتم داداش جان یک سوالی ازت میپرسم وواقعی دوست دارم جواب بدی وبه این هم فکرنکن که یک وقتی ریامیشه نه اصلا
چون من مطمئنم که شمادراون اولین سفرکربلات کارهایی انجام دادی ونیت هایی کردی که اینطوردوباره دعوت وطلبیده شدی خداراشکر🤲ومنو بقیه بایدچیزایی درمورداین نیت هاوکارهات بدونیم تابهتروبهتر بتونیم به خودسازی برسیم وراه واقعی امام زمانی بودن رابریم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣ داداش اومدواز همگی خداحافظی کر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣
با اصرارهای من ازداداش بالاخره برام گفت که چه کارهایی انجام میداد ازچشم خیلی هاشایدکوچیک به نظربرسه ولی کارش واقعاخیلی باارزش بودوبجا
ودرست مثل قضیه قطره قطره جمع گردد وانگهی دریاشودبود داداش گفت من دعاهایی میخریدم ویاتوبرگه ها ذکرهایی مینوشتم باصلوات
اونم فقط به نیت آقا امام زمان12عدد ولی آخراون برگه هاباخودکارمینوشتم خوندی به خاطرآقابده به بغل دستیت هم بخونه وبه محض شروع پیاده روی من دعاهاوبرگه هارابین 12نفرپخش میکردم وازاون 12نفراولی خواهش میکردم تابرگه هارادورنندازن واول بخونن که بی شک دراون راه وقتی اون12نفراون دعاهاونوشته من را روی برگه هامیدیدن ودعاها صددرصددست به دست میچرخیدوصددرصدهم وقتی دراون روزهای اربعین چندین میلیون زائرکه بود مطمئنم اون دعاها وبرگه هاحداقل به دست یک میلیون نفرزائرمیرسیدکه به خاطرآقا امام زمان ازته دل وباتمام وجوددعاکنن
وکارهای دیگه ای هم تامیتونستم به خاطررضای خداانجام میدادم وصبوری میکردم که بماندبین من وخدای من واقعااین حرف داداش خیلی منوبردتوفکرکه مامیتونیم باهمین کارهای ریزوکوچک ولی باارزش چقدرظهورآقارانزدیک ونزدیکترکنیم ولی بی خیالیم
مثل صبوری کردن
احترام به پدرومادروهمسر،
خوب تربیت کردن بچه.،
سعی کنیم گناه نکنیم،
ویاترک گناه کنیم،
غیبت نکنیم،
تهمت نزنیم،
گناه بقیه راچشم پوشی کنیم،
تاچیزی رابه چشم ندیدیم ونشنیده ایم قضاوت نکنیم،
خوش اخلاق باشیم،
وامام زمانی بودن،اول ازهمه انجام دادن ودوری کردن ازهمه اینهاست نه اینکه هیچ کدوم اینها را انجام ندیم ورعایت نکنیم بریم دنبال انجام دادن کلی از نمازهای مستحبی ودعاهای مستحبی،،وازهمه اینهاغافل بشیم ویا عهدهایی باخداوامام زمان وشهداببندیم وبعدهم زیرش بزنیم ودلهایی بشکنیم
عهدبستنی که درش همت وعمل نباشه وسختی کشیدن عهدبستن نیست که حرف بزنیم
وبه عمل که رسیدزیرش بزنیم
مثل همون دم زدن ازامام زمانی بودن که مردم رابه راه خودسازی دعوت کنیم وتهش خودمون غافل اززندگی واعمال خودمون وحتی طرزصحبت کردنهامون باشیم
کسایی که اینطورهستن
مثل آدمهای کوفی میمانندوبس
ودرآخراین داستان آقاداماد ما
اینم بگیم که وقتی سال بعدیعنی سال99تقریبابرج6موقع جمع کردن باغ انگوربابا که خود من هم نبودم،،
خواهربزرگترم توباغ یهویی به بقیه خانواده گفته بودکه اگه گفتین یکی ازدلایلی که شهیدمحمدرضاسفرکربلای داداش را جورکردبره واسه چی بود؟؟؟واینکه گفته بوداصلادرسال جدیدچه معلوم که چه اتفاقهایی بیفته آیا بتونه سال بعد بره کربلا یانه!که شمادارین الان ازسفرمنصرفش میکنید..
که درجواب خواهرم همه گفته بودن نمیدونیم خودت بگو
که خودداداش هم بودبه فکرش نرسیده بودچرا
وخواهرم گفته بود شهیدمحمدرضا ازآینده خبر داشته که کرونا میاد وراه کربلابسته میشه
ونمی خواست دینی به گردنش بمونه به خاطر دوهدیه کربلایی که به داداش داده بودن
شادی روح همه شهدا صلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣ با اصرارهای من ازداداش بالاخ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣
اوایل سال1398بود همش به این فکرمیکردم که چه خوب میشدتاماهم یک کانال شهدایی تاسیس کنیم واونم به اسم شهیدمحمدرضاشفیعی باشه
تااین شهیدعزیزرابه خیلی ها که شناختی ازشهیدمحمدرضا نداشتن وندارن بشناسونیم
همه شهدا شاخص هستن ولی گاهی اوقات بعضی ازشهدابه خاطرکارهای خیلی بزرگی که انجام داده بودن ویامعجزاتی درزندگیهاشون داشتن چه قبل شهادت وچه بعدشهادت یه جورایی بیشتروبیشترخاصترشدن
که متاسفانه همین شهدای خیلی خاص راهم حتی به اسم هم نمی شناسیم به خاطرتاسیس کانال فکرم مشغول بودکه آیاهمچین کاری راانجام بدم یانه وچون همش چندماه هم بودکه واردمجازی شده بودم وانجام کارهایی رابلدنبودم بازمنصرف میشدم تااینکه تصمیم گرفتم بابرادرم مشورت کنم واگر اون قبول کردتاکمکم باشه حتمااین کارراانجام بدیم
وقتی واسه برادرم جریان راگفتم خداراشکراونم بامن هم عقیده بود وگفت خودمن هم دراین فکر بودم وباهم تصمیم گرفتیم تاچندروزآینده حتمااین کار را انجام بدیم اونم به این دلیل که اول ازخانواده شهیدمحمدرضا اجازه بگیریم
من بعددو روزباخواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفتم وباایشون مشورت کردم وگفتم اگراجازه میدن وراضی هستن ماکانال شهیدمحمدرضاشفیعی راتاسیس کنیم وتامیتونیم برای هرچه بیشترشناساندن شهیدمحمدرضاوبقیه شهداتلاش کنیم که ایشون هم خداراشکرخیلی خوشحال شدن وماراهم همراهی کردن
ومن بعدبه برادرم خبردادم که باخواهرشهیدمحمدرضاصحبت کردم تاکانال راتاسیس کنیم
ودرست روزبعد28فروردین سال1398ولادت حضرت علی اکبر(ع)بودوروزجوان که طبق معمول قبل نمازصبح خواب دیدم شهیدمحمدرضامثل همیشه داخل همان بهشت سرسبزبودوبالباسهای خاکی سپاهی وچفیه به گردن ومن هم باچادرنمازسفیدگلدار
که مثل همیشه فقط چندقدمی تونسته بودم ازدربهشت واردبشم به داخل نه بیشتر شهیدمحمدرضاگفت قبل تاسیس کانال من خودم را اول به دوستش سرهنگ حاج حسین کاجی معرفی کنم بعدتاسیس کانال راانجام بدیم..که بتونیم ازطریق سرهنگ کاجی اطلاعات بیشتری به دست بیاریم
من سرهنگ کاجی راازچندسال قبل تقریبامی شناختم ولی ایشون بامن آشنانبودن
شماره تماس سرهنگ کاجی..یاهمون حاج حسین کاجی راوی گرامی دوران دفاع مقدس را باکمک یک شخص موفق شدم تا پیداکنم بعدهم باایشون تماس گرفتم وخودم رامعرفی کردم وخلاصه ای ازخودم وشهیدمحمدرضاکه چندین ساله باهاش عهدخواهروبرادری بسته بودم وخوابهایی ازش میدیدم رابراش تعریف کردم
بعدشنیدن صحبت هام ازآنجایی که شهداراباورداشت ومعجزات بزرگی ازشهدابه چشم دیده بودوحتی معجزاتی درخودشهیدمحمدرضادیده بود خداراشکرحرفهای من راهم باورکردچون بهشون گفتم که من به خاطرخوابهام شاهدهایی هم دارم وثابت شده
درموردتاسیس کانال وپیغام شهید محمدرضاهم بهشون گفتم وایشون هم خوشحال شدند وقبول کردن روزیکه باسرهنگ کاجی صحبت کردم وتصمیم گرفتیم تاکار تاسیس کانال راشروع کنیم اصلاباورم نمیشدکه درست بعدآشناییت من باسرهنگ کاجی وتاسیس کانال شهیدمحمدرضا تاریخش با ولادت امام زمان (عج)به یک روزبیفته وواقعاخیلی خوشحال بودم به خاطراین اتفاق که بعدبرادرم گفت چرا باورت نشه،،بلکه بایدبرعکس باشه مگه یادت رفته که شهید محمدرضاهم خودش امام زمانی بود وحتی معجزاتی ازطرف امام زمان درزندگیش رخ داده بود که یکیش هم معجزه پایی بودکه قراربودقطع بشه ولی امام زمان شفاداد وپاش قطع نشد
شهیدمحمدرضاتاتونسته بوددرزندگی راه یک امام زمانی بودن رادرپیش گرفته بودودر وصیت نامه اش هم بیشتربه خودسازی وامام زمانی بودن اشاره کرده بود
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣ اوایل سال1398بود همش به این فک
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصتم 0⃣6⃣
همین طورکه گفتم تاسیس کانال شهیدمحمدرضاشفیعی درست باروز ولادت امام زمان (عج)یکی شد
روزیکشنبه! یکم اردیبهشت سال1398
خداراشکردراون شش سال به اندازه کافی ازشهیدمحمدرضاوخانواده اش شناخت هایی داشتم که برام ازشهیدمحمدرضاوخاطراتش گفته بودن وبه حدی ازشهیدمحمدرضاومصاحبه های مادراین شهید عزیزعکس وکلیپ داشتم تابتونم باارسال آنهادرکانال،شهیدمحمدرضارابه بقیه بشناسونم ومهمتراینکه اولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضا به نام(هنوزسالم است) باروایت گری مادرعزیزشان راهم که دریکی ازسفرهای راهیان نوربه دستم رسیده بود راهم داشتم وهمچنین کتاب دوم زندگی اش رابه نام (16سال بعد)که چاپ اولش هم بود!وسال آخرسفرراهیان درسال1397درفروشگاه کتاب شلمچه به دستم رسیدباروایت گری دوست گرامی شهید محمدرضاسرهنگ حاج حسین کاجی..
بعدتاسیس کانال من وبرادرم کانالمون رابه همه دوستان وآشناهاومخاطبهایی
که داشتیم معرفی کردیم وبعد هم ادشون کردیم درکانال
وازهمه خواهش کردیم تاکانال مارابا کمی معرفی آن هم بایک عکس ازخودشهیدمحمدرضا که اشاره به سالم ماندن پیکرشهید محمدرضابعداز16سال شده بود را به بقیه معرفی کننن واسه تبلیغ...
چندماهی گذشت که درآن چندماه تاحدودی شهیدمحمدرضارامعرفی کرده بودیم وعضوهای کانال تقریبابه500نفری رسیده بودکه مااولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضارابرای معرفی کامل ازشهیدمحمدرضا
راقسمت به قسمت درکانال به اشتراک گذاشتیم
و دونفرازاین عضوهاهم بادرخواست خودشون ادمین کانال ماشدن وباتبلیغ هاشون خداراشکر عضوهابیشترازقبل شد..درداستانهای سال96 گفته بودم بایک راوی عزیز دوران دفاع مقدس که مشهدی واستاددانشگاه هم بودن آشناشدم..که ازخانواده شهدابودن وخودشون هم سمت هایی دارن که بامعرفتی که داشتن راضی به گفتنش نشدن حتی من ازاین راوی عزیزدرحین روایت گری عکس وفیلم هم گرفته بودم که وقتی در اروندرود متوجه فیلم برداری من شدن گفتن که خواهشن فیلم نگیریدازمن
من یک بسیجی بیشتر نیستم ومن هم به حرفشون گوش دادم ودیگه فیلم وعکسی نگرفتم..آقای.......کسی نبودکه دل بشکنه ویا رک بگه راضی نیستم تاکسی ازشون نرنجه ولی انگارته دلشون هم راضی نبودتازیاددیده بشن ومعرفی..
به همین دلیل هم بعدسفرراهیان وقتی عکس وفیلم های راهیان راچک میکردم یهومتوجه شدم که توگالری گوشی من هیچ عکس وفیلمی ازاین راوی نیست درصورتیکه بقیه عکس وفیلم هابودن..واین هم بازیک نشونه بودازطرف شهدا به خاطرمعرفت وصاف وصادق بودن آقای.......درراه شهدایی بودنش وآرمانهاش
بایدبگم که متاسفانه درسفرراهیان نور درطی اون سه روزی که هرکاروانی برای بازدیدازمناطق جنگی میرفتن هرروزی یک راوی جدیدبرای روایت گری میفرستادن به همین دلیل سوال وجواب خیلی ازمسافرهانصفه کاره میموند وبازروزبعدکه راوی جدیدمیومدکلابحث وصحبتهاش درموردچیزایی وشهدایی بودکه اصلامربوط به بحث روزقبل نمیشد
وبازسوالهای جدیدوجوابهای ناتمام که روزآخردربرگه های نظرسنجی بچه های اتوبوس ماخداراشکربه این موضوع اشاره کردن تااگرشدبرای آینده یک راوی درطول اون سه روزمعرفی کنن نه هرروز یک راوی جدید واقعابچه هاخیلی ناراحت بودن که آقای.......فقط یک روز تونستن برای ماروایت گری کنن ونصف جوابهاشون به خاطرسوالهانصفه کاره ماندکه فقط دوست داشتن جوابهاشون را ایشون بدن..من اون روز ازآقای......هم درموردشهیدمحمدرضاسوالهایی کردم که درجواب گفتن بله تاحدی میشناسمش ولی هیچ وقت ندیدمش..بعدسوال کردن ازآشناهاتون هستن؟؟گفتم نه ولی حالامثل برادرواقعیم هستن طوریکه درزندگیم حضوردارن..پرسیدن درچه حدی؟؟گفتم خوابش رامیبینم عین واقعیت وباراول هم روحش رادرطلائیه دربیداری دیدم گفت خوش به سعادتتون..پرسیدم آقای......حالاباورکردین حرفهای من را؟؟درجواب گفت بله چون اینقدررر ازاین شهدامعجزه هادیدیم چه قبل شهادت هاشون وچه بعدش که شکی درش نیست..وشماهم که میگین خوابهاتون عین حقیقت بوده وثابت شده..مهم هم همینه که تونستی ثابت کنی ویاشاهدهایی هم داری
که بعدبیان کردن خوابهات اون اتفاقهاهم براشون افتاده وثابت شده خداراشکر
بعدازاتمام سفرراهیان نورسال96تادوماهی که به سال97مانده بود ومن شماره تماس آقای.......راهم داشتم هیچ وقت مزاحم ایشون نشدم تازمان نزدیک شدن به سفرراهیان نورسال97به خاطرپرسیدن سوالهایی ازایشون...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣
تقریبادوماه به سال97 مانده بودوکم کم ثبت نام راهیان نورشروع شده بودوبرای بار پنجم بازهم شهدا طلبیده بودن تامن هم یکی از مسافرهای راهیان نورباشم
سال96که با راوی آقای.....آشناشده بودم واز روایت گریهای خوبشون راضی بودیم تصمیم گرفتم تابه ایشون ازطریق تلگرام پیام بدم وبپرسم که آیاامسال هم برای روایت گری به اهوازمیان یانه..ودرچه تاریخی
که آقای......گفتن من تقریباروزهای اول سال میرم اهواز،ولی روزحرکت کاروان ما درست یک هفته قبل سال97بود،که درست تاقبل سال تحویل هم کاروان برمیگشت قوچان
ازروزی که به آقای......پیام دادم به خاطر راهیان نوروسوالهاییاز ایشون ؟؟و ایشون چندباری به من گفتن تابه شهیدمحمدرضاسفارش کنم یک پیغامی به ایشون بدن
واونم فقط پیغامی درمورداینکه ایشون به جزء از روایتگری ازمناطق جنگی..جنگ..وشهدا
بازدرمورد چه چیزهایی صحبت کنن تا تاثیرگذارترباشه..
من دراین سفربرای باراول با سه نفرازدوستان وهم روستایی های خودم که یکی ازآنهاهم فرمانده پایگاه بسیجمان بودثبت نام کرده بودیم
وخیلی خوشحال بودم چون چهارسال قبلی که سفرراهیان میرفتم همیشه تنهابودم ازروستا یعنی کس دیگه ای برای سفرراهیان ثبت نام نمیکرد به خاطرسال جدیدوکارهای خونه تکونی ولی ازشانس خوب یابدمن درست چندروزی به حرکت مونده بودکه فرمانده پایگاهمون تماس گرفت وگفت سفرمن باهمان کاروانی که یک هفته قبل سال جدیدحرکت میکنن افتاده واون سه نفرشون هم بایک کاروان دیگه بعدسال تحویل حرکت میکنن ومن مثل اون چهارسال گذشته بازهم بدون دوستام ازروستا به این سفررفتم
وقتی رسیدیم اهواز،اردوگاه حمیدیه مثل همه سالهای گذشته نزدیک پنج شش نفرازخادم الشهدای خانم در ورودی اردوگاه برای استقبال حاظربودن وبا روی خوش ودودکردن اسپندماراهمراهی میکردن تاخوابگاههای اردوگاه بعدجابه جایی وخوردن شام آقای.....تماس گرفتن وگفتن که چون خودم قسمت نشددرروزهایی که شمااهوازهستین بیام اگراجازه بدین معرفیتون کنم به یکی ازراوی دیگه که ازشاگردانم هستن تاسوالهایی ازشمابپرسن درزمینه خواب و داستانهای شماوشهیدمحمدرضا
که درجواب گفتم بله خواهش میکنم مشکلی نیست فقط لطف کنین بهشون بگین منوبه کس دیگه ای معرفی نکنن
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣ تقریبادوماه به سال97 مانده بودو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ودوم 2⃣6⃣
روز اولی که رفتیم برای بازدیدازمناطق جنگی شاگردآقای......که ایشون هم بااستادش مشابه فامیلی داشتن وهردو بزرگوار سید هم بودن..اول فکرکردم شایدپسرشون باشه که بعدآقای......گفتن نه...
باراول که ماهم دیگر راملاقات کردیم فکرمیکنم طلائیه بودوزمان ناهارخوردن مادرپای اتوبوسها که ایشون اومده بودن وبامسئول کاروان ماهماهنگ کرده بودن.مسئول کاروان مابازهم آقای گلستانی بودو ازجریان داستانهای من تاحدی خبرداشتن که من راصدازدن دیگه آخرهای ناهارخوردنم بودوپاشدم رفتم...
تانزدیک این آقاشدم ودیدمشون چندلحظه خشکم زد چون بالباسهایی که درتن داشت وعینک به چشم وچفیه به گردن وکمی هم شباهت به شهید محمدرضاراداشت فکرکردم خودشهیدمحمدرضاست ودرست یادروزی افتادم که شهیدمحمدرضارادرطلائیه دیده بودم بعدازسلام واحوال پرسی وآشناشدن باآقای......که بعدبه ایشون گفتم چون زمان کمه وبعدناهارباید اتوبوسهاحرکت کنن دریک فرصت دیگه هم دیگرراببینیم..
وروزبعدوقتی که شلمچه بودیم آقای.......استاد
ازتلگرام پیام دادن که درخروجی شلمچه آقای......شاگردکه راوی هم بودن منتظرمن هستن
من رفتم.وایشون سوالهایی درموردشهیدمحمدرضا واینکه چطوربااین شهیدآشناشدم پرسیدن ومن هم جواب دادم که بنده خدا بهم ریخت وبه زورجلوی اشکهایش رانگه داشته بودتاسرازیرنشه بعدچنددقیقه گفتگوکه دوباره بایداتوبوس هابجای دیگه حرکت میکردن
آقای......شاگرد.گفتن که عمری باقی بودان شاءالله یک ملاقات دیگه باهم خواهیم داشت تاادامه صحبت هاتون راگوش بدم وسوالهای باقیمانده رابپرسم.وخداحافظی کردیم
شب که رسیده بودیم اردوگاه بعداستراحت آقای......استاد تماس گرفتن وگفتن اگرامکانش هست من هماهنگ کنم وشمابرین محوطه بیرون اردوگاه یعنی ازقسمت محوطه خانمهابرم بیرون وروبروی اردوگاه قراربزارن..باآقای.....شاگرد وآقای باخردکه یکی ازراویهای دوران دفاع مقدس وسرشناسی بودن که ایشون درروایت گریها همیشه ازمعجزات شهدا وداستان های واقعی هم تعریف میکردن که حتی به چشم خودشون هم دیده بودن
زمانی که من رفتم بیرون از محوطه اردوگاه واین دوبزرگوارهم اومدن..من یه باردیگه خشکم زد
باورم نمیشدکه این آقای باخردهمان راوی بودکه من درآن چهارسال گذشته همیشه پای روایت گریهایش مینشستم تاآخر که بااون لهجه غلیظ مشهدی وچنان باعشق وکوبنده ازشهداصحبت میکردن وگریه که دیگه نیازی به روضه نبود با ارادتی که من به ایشون داشتم دراون چندسال همیشه دعامیکردم تایه بارهم که شده باهاشون ازنزدیک صحبت کنم وسوالهایی بپرسم..واونشب واقعاباورم نمیشدکه خودشون باپای خودشون اومده بودن دیدن من باکلی احترام وادب سلام واحوال پرسی کردن وخوش آمدگفتن.چون کمی ازدر ورودی اردوگاه خانمهادوربودیم اینقدرباشعورواهل درک وفهم بودن که گفتن بریم به سمت اردوگاه خانمها.وایشون جایی راانتخاب کردن برای نشستن که درست روبروی در ورودی اردگاه وجلوی دیدخادم الشهدابودیم..
نشستیم وآقای باخردسوالهای خودشون راپرسیدن وبعدهم گفتن حالاماسکوت میکنیم شماهم برای ما تعریف کن ..
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣
درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید محمدرضارابرای این دوبزرگوار خلاصه تعریف کردم
که خودم هم اصلامتوجه نشدم چی گفتم وازکجاهاگفتم آخه باراول بودکه درحضور دو راوی داشتم ازداستانهاوخواب های خودم تعریف میکردم.وهم اینکه آقای......روبه روم روزمین نشسته بودن وسرشون پایین بود،وباتعریف های من ازشهیدمحمدرضاایشون گریه میکردن طوریکه اشکهایش روزمین آسفالت میچکیدومن وقتی میدیدم بیشترمنقلب میشدم بعدتمام شدن حرفهام.آقای باخردگفتن بایداینطورداستانها را ازشهداکه وقتی ثابت شده وجزء واقعیت ها بوده راگفت تاهمه واقعی پی به اینکه شهداحاظروناظرهستن ببرن..گفتم من تاجایی که امکان داشت برای کسی تعریف نکردم جزء خانواده ام وکسایی راکه شهیدمحمدرضاخودش سرراه من قرارداده ازطریق خوابهام..واگرچندین نفرهم درروستامتوجه شدن به همین دلیل بوده.والانم اگررضایت بدم به گفتنش در روایتگریهاتون بایدبدون معرفی من باشه یعنی بدون نام ونشون.. موقع خداحافظی ازآقای باخردبهشون گفتم که من دراین چندسال پای همه روایت گریهاتون تاآخرمینشستم وهمیشه دوست داشتم ازنزدیک باشماوسردارباقرزاده آشنا بشم.وامشب بدون اینکه خودم باخبرباشم این دیدار وآشنایی باشما ازنزدیک وحضوری صورت گرفت خداراشکر
سردارباقرزاده هم یکی ازراوی های سرشناس دوران دفاع مقدس هستن درسفرراهیان نور.ومعروف به شهیدزنده،
کسی که شهیدشده بود وحتی تشیع جنازه خودش راهم دیده بودن،ولی بعدچنددقیقه امام حسین(ع)میان وسر سردارباقرزاده رابر زانوی خودمیزارن وبهشون میگن که شمابایدبمونی تابعد این برای کسایی که اینجامیان ازجنگ وجبهه وشهدا روایت گری کنی، وهمچنین ازطرزشهادت خودت وبرگشتت روایت گری کنی،ولی خب برای سردارباقرزاده یادگاریهایی هم بجاگذاشته بودن تاحرفهایی راکه میزندوروایت میکندرا مردم بیشترباورکنن..
بله چشمان سردارباقرزاده نابینابودوهنوزهم ترکش هایی درسرش به یادگاردارد..
سال اولی که باایشون آشناشدم وداشتن ازشهادت وبرگشت خودشون میگفتن وهنوزنگفته بودن که نابیناهستن همه مافکرمیکردیم ایشون بیناهستن،که یهویی چشمان مصنوعی خودشان رادرآوردن
بادیدن این صحنه صدای گریه همه زائرها کل اون فضاراپرکرد قبل اینکه باشاگردآقای......درشلمچه ملاقات کنم سردارباقرزاده روایت گری داشتن بعدتمام شدن برنامه ،
من یک ربعی صبرکردم تاشایدبتونم ازنزدیک باایشون صحبت کنم ولی نشد چون خیلی هامشتاق دیدارسرداربودن واون لحظه نوبت به مانرسید،
اماوقتی که داشتم بالای تپه های خاکی راه میرفتم وفاتحه میخوندم وذکرمیگفتم وبه شهدافکرمیکردم یک لحظه درست شونه به شونه خودم یکی را احساس کردم تابرگشتم نگاه کردم دیدم سردارباقرزاده هستن درست کنارمن وسمت دیگرش هم یک خادم الشهدابودکه ایشون راهمراهی میکردن
وبه جزء ماسه نفرشخص دیگه ای نزدیک مانبود
انگاردنیارابه من دادن ازخوشحالی بلافاصله سلام کردم واحوال پرسی.بامهربانی خاصی جوابم رادادن وبعدبهشون گفتم باورم نمیشه اینطورراحت بتونم شمارا ازنزدیک ببینم وباهاتون صحبت کنم
خندیدوگفت چرا؟؟گفتم آخه امسال سال پنجم سفرمنه وهرسال شمارا ازراه دورمیدیدم وامسال بیشترازسالهای قبل مشتاق دیدارشما ازنزدیک بودم وامروزم بعدروایت گریهاتون صبرکردم تاشایدبتونم شمارا ازنزدیک ببینم.ولی نشد وناامیدراهم راپیش گرفتم وتوعالم خودم بودم که یهویی شمارانزدیک خودم دیدم،
لبخندزدوگفت من که کسی نیستم به جزء یک آدم عادی ولی چون شما زائرومهمان شهداهستی وچندین ساله پادراین کربلای ایران به نیت هایی گذاشته ای.بی شک شهداهم صدای قلب شمارامیشنون وازآرزوهاتون ویادرخواست هاتون باخبرهستن ودست خالی برتون نمی گردونن..آره انگارشهداخبرداشتن که ازسال97به بعدشایدتاچندسال آینده سفرراهیان نورنباشد
وهمان طورهم شد..که آخرهای سال98هم ثبت نام کردیم برای راهیان نور ولی به خاطرکروناهمه چی تعطیل شد این سفرهم باخیروخوشی وباکلی خاطرات خوب تمام شد.که البته راوی های عزیزوبزرگوار وقتی متوجه شدن یک کاروان دیگه هم ازقوچان داره میادودوستان خودم هم بااین کاروان هستن به من اجازه دادن اگرمایل بودم هماهنگی کنن بارئیس شون،،ومن بمونم تابادوستانم برگردم..بامسئول کاروان خودمون هم صحبت کردم که اجازه دادن.ولی چون ثبت نام من ازکمیته امدادبودتماس که گرفتن باکمیته ازاونجااجازه ندادن متاسفانه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣ درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید مح
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣
بعدبرگشت ازسفرراهیان نور
که قبل سال تحویل بودمن به خاطرکارهایی ورسوندن پیغامهایی به خواهرشهیدمحمدرضابایددرقم پیاده میشدم وچون تنهابودم وازخانواده ام کسی بامن نبودسپاه اجازه نمیداد که ازکاروان جدابشم آقای گلستانی ازقبل من رامیشناختن ومیدونستن که برای چه کارهایی درقم میخوام پیاده بشم.ولی بازهم برای جداشدن ازکاروان بایدکسی ازآشناهامیامدوامضامیداد ومسئولیت من رابه عهده میگرفت ومن وقتی درسفربودم خانواده آقای شریفی ازقم درجریان بودن که من درسفرراهیان نورهستم چندباری هم اصرارکردن تاموقع برگشت حتمابه منزلشون برم چون دخترعزیز ودوست داشتنیشون هم میخواستن درموردشهیدمحمدرضاچیزهایی بنویسن بااینکه کلاس چهارم ابتدایی بوداما خیلی علاقه خاصی به نویسندگی داشت
قبلاهم یه بارتلفنی پیگیرداستانهاشد وتاحدودی نوشته بودکه بازهم دوست داشتن حضوری اززبان خودم بیشتربدونن
وقتی آقای شریفی تماس گرفتن تاببینن من آیامیتونم قم پیاده بشم یانه؟؟بهشون گفتم آقای گلستانی اجازه میدن ولی بایدکسی بیادامضابده
ایشون هم گفتن باآقای گلستانی صحبت کنیدکه اگرمن مسئولیت شمارابه عهده بگیرم کافیه؟؟که خودمن بیام..
آقای گلستانی که ازسالهای قبل آقای شریفی راهم میشناختن گفتن بله میتونن بیان
رسیدیم قم ورفتیم زیارت حضرت معصومه(ص)که آقای شریفی وآقای گلستانی هم باهم صحبت کرده بودن تابعدزیارت آقای شریفی بیاددنبالم تارسیدن آقای شریفی؛
ازکمیته امدادباآقای گلستانی تماس گرفته بودن که مااجازه نمیدیم خانم.......درقم پیاده بشن چون اون وسط یکی تماس گرفته بودباکمیته تا اجازه ندن من پیاده بشم اونم به این دلیل که اون بنده خدابایکی ازدوستان من بحث هایی درسفرکرده بودن به خاطرمن
وقتی آقای شریفی رسید
آقای گلستانی مونده بودن چه جوابی به ایشون بدن که خودمن به آقای شریفی گفتم ازکمیته تماس گرفتن واجازه نمیدن تامن ازکاروان جدابشم وکلی معذرت خواهی کردم به خاطراینکه این همه راه زحمت کشیده بودن وتشریف آورده بودن خداراشکرمثل همیشه هیچکس نتونست ازسرلج بازی یاغبطه خوردن برنامه هایی راکه خودشهیدمحمدرضابرام رقم زده بودراکنسل کنن
خودآقای شریفی باکمیته امدادتماس گرفتن وگفتن که من ازآشناهای خانم.....هستم وآقای گلستانی هم من رامیشناسن وخودمن مسئولیت همه چیزراقبول میکنم وامضاءهم میزنم
ولی درصحبت های اولیه راضی نشدن تااینکه آقای گلستانی گفتن که آقای شریفی چه کاره هستن درناحیه سپاه قم وازهمکاران خودشان هستند وازخانواده شهداهستن دیگه بدون هیچ اعتراضی اجازه دادن ومن به همراه آقای شریفی ودخترهای گلشون راهی منزل ایشون شدیم وقتی رسیدیم منزل خانم کدبانوی آقای شریفی مثل سال گذشته صبحانه مفصلی آماده کردن بودن ودورهم خوردیم ومن را اجبارکردن تا اول چندساعتی برم دراتاق استراحت کنم وقتی برای استراحت به اتاق رفتم ویه سربه تلگرام زدم دیدم که آقای......برام پیام گذاشتن تاباخبربشن آیابرگشتم ازاهوازیاموندگارشدم تاباکاروان بعدی برگردم..وگفتن که خانم......من یکی دو روز دیگه واسه روایت گری میرم اهواز ازشهیدمحمدرضاخواستم تابرام پیغامی بدن..قبلاهم گفته بودم که ازش بخواین تایک پیغامی بدن که من درروایت گریهام بهش اشاره کنم،،درجوابشون گفتم چشم هرچندروزهایی که راهیان بودم ودرطی این دوماهی که درخواست کرده بودین همیشه ازشهیدمحمدرضاخواهش کردم تاجوابی بهتون بدن...
من ازاول آشناییم باآقای شریفی متوجه شدم که ازخانواده شهداهستن
ولی خبرنداشتم که درخانواده سه شهیددارن بله دوتاازبرادران آقای شریفی شهیدشده بودن باپدرخانم گرامیشون که نسبت فامیلی هم باهم داشتن....
شادی روح همه شهدای عزیزصلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣ بعدبرگشت ازسفرراهیان نور که ق
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣
بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشدم دیدم خانم ودخترهای گل آقای شریفی سفره هفت سین راآماده کرده بودن رفتم خسته نباشید گفتم باریکلاچه زودسفره هفت سین راچیدین که درجوابم دخترشیرین زبون پنج سالش گفتن خاله قبل سال تحویل میخواییم بریم منزل اون یکی مادربزرگم همه قراره اونجاجمع بشن شماهم بامامیایین؟بلافاصله بعدحرف دخترآقای شریفی..خانمش گفتن که خانم......مادرم کمی کسالت دارن به همین دلیل سال تحویل همگی میریم منزل مادر،اگرشماهم بامابیایین خیلی خوشحال میشیم وهمچنین مادرم گفتم بله حتماچی بهترازاینکه سال تحویل راکناردوخانواده شهیدباشم برام باعث افتخاره وکم کم همگی آماده شدیم به همراه مادرعزیزآقای شریفی حرکت کردیم سمت منزل مادرخانم آقای شریفی که خاله ایشون هم میشدن وقتی که رسیدیم خیلی شلوغ بود وداشتن بامادرخانم.آقای شریفی مصاحبه میکردن وفیلمبرداری دیگه آخرای کارشون بودوبیست دقیقه نکشیدکه رفتن..ومن رفتم دست بوسی مادرخانم آقای شریفی بعدآشنایی واحوال پرسی..آقای شریفی گفتن مادراین همون خانم.......هستن که ازشون برات گفته بودم،وخواب شهیدمحمدرضارامیبینن..باخوشحالی گفتن واقعاهمون خانم هستن؟؟وازخوشحالی یه باردیگه بغلم کردوکلی تحویلم گرفتن والتماس دعاگفتن که با کار ایشون واقعاخیلی خجالت کشیدم گفتم مادرآخه من کی باشم واسه شماکه همسریک شهیدهستین دعاکنم،شمابایدواسه من دعاکنید باعث افتخارمنه که باهمچین خانواده های شهدا آشناشدم وبااینکه براشون غریبه بودم ولی کلی کمکم کردن دراین دوسال وپشتم بودن مثل خواهروبرادر
یکی دوساعت بعدسال تحویل که شب جمعه ووفات حضرت خدیجه کبری(ص)هم بود خداحافظی کردیم تابرگردیم منزل آقای شریفی..که موقع خداحافظی یک عیدی خوشگل ازدست همسراین شهیدبزرگوارهم گرفتم همین طورکه گفتم شب اول سال شب جمعه ووفات حضرت خدیجه بود که منزل آقای شریفی خواب شهید محمدرضارادیدم که واسه آقای.......راوی گرانقدرپیغام دادن
وپیغامهای شهیدمحمدرضا چقدرواضح بودوبجا
که کل حرفهاوپیغام هاش برای آقای......ومردم،،ازآقاامام زمان (عج)بود آن هم برای چندمین باردرآن شش سالی که عهدهایی باشهیدمحمدرضابسته بودم وخوابش رامیدیدم..پیغام از آقاامام زمان(عج)وخودسازی میدادوسفارش زیادی میکرد
#خادمالشهدانوشت❤️
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣ بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وششم6⃣6⃣
شهیدمحمدرضا اون شب توخواب گفت به آقای.......بگوهمیشه ودرهمه وقت درکنار روایت گریهاش چه درراهیان نوروچه درجاهای دیگه هیچ وقت آقاامام زمان (عج)راازیادنبرن وتامیتونن ازآقابگن وایشون رابه بقیه بشناسونن وواقعی
تامردم باتمام وجودبه درک ظهورودرک خودآقا امام زمان برسن طوریکه هرلحظه درزندگی خودشون به فکرویادآقا بودن برای همه مهم باشه..
وبفهمن که آقاهست..وجودداره وروزی خواهدآمد
وبرای آمدن امام زمان وهرچه زودتر ظهور ایشان همه بایدتلاش کنن آن هم اول ازهمه.باخودسازی واقعی وعمل واقعی..
که درقسمت های قبل داستان هم گفته بودیم که بایدچطور، اول ازهمه به خودسازی خودمون وبعدهم بقیه برسیم،
وبعدهم دعاکردن برای آقاامام زمان (عج)بامستحبات..
وشهیدمحمدرضاگفتن آقای ......اگرزمانی هم ازمن خواستن روایت گری کنن،طوری بایدروایت گری کنن که مردم مخصوصا جوانهابه اون پنج نکته اصلی که من رسیده بودم وآقاامام زمان برسن..وبازهم مثل همیشه منظورشهیدمحمدرضا، رسیدن به همان خودسازی واقعی وامام زمانی شدن بود..
شهیدمحمدرضامثل همیشه بجاپیغام دادبه آقای........چون میدونست دراین سفرراهیان نورخیلی ها نسبت به هرزمان ومکانی باشنیدن این صحبت ها،،ازخودسازی،،وامام زمان(عج) بیشتربه درک آن میرسن ومتحول میشن تا زمانهای دیگر
من یباردیگه به اون پنج نکته اصلی اشاره میکنم
1⃣نمازاول وقت
2⃣نمازشب
3⃣غسل جمعه حتی باآب جیره بندی جبهه
4⃣خواندن زیارت عاشورابعدهرنماز وحتی زمانی که وقت داشتن
5⃣گریه برای امام حسین(ع) وآقاامام زمان(عج) که همیشه شهیدمحمدرضا اشکهایش را بادستمال یاچفیه پاک نمیکرد بلکه اشکهایش رابادستان خودمیگرفت وبه سروصورت وبدن خودمیمالید
وهمین پنج نکته اصلی
وامام زمانی بودنش
واون اشکهابودکه باعث معجزه شد
تابعدشانزده سال پیکرشهیدمحمدرضا سالم به وطن برگردد
طوریکه هنوزجراحت شکمش خون داشت
وبدنش حتی نرم بود وپرازگوشت..نه مثل میت های دیگرسردویخ زده
واقعابادیدن وشنیدن این معجزات ازشهدا بعضی هاچطورمیتونن ازشهدابدبگن
ویا ازخون پاک این شهدا حالاخیلی ها راحت سوء استفاده کنن ومثل کفدارها خیانت به کشورکنن...
معجزه ازاین بالاترکه پیکریک شهیدراسه ماه تمام درآفتاب داغ وسوزان مستقیم عراق بزارن وبازهم پیکرازبین نره
ویاپودر تخریب کننده جسد
ویااسیدبه آن بپاشن وبازهم پیکرسالم سالم بماند
زمانه ای شده که بجای گفتن شهداشرمنده ایم
واقعابایدبگوییم شهدا بی عرضه ایم
شادی روح همه شهدا
وشادی روح داداش محمدرضا عزیزم صلوات
#خادمالشهدانوشت
ادامه دارد
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وششم6⃣6⃣ شهیدمحمدرضا اون شب توخواب گفت به
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وهفتم7⃣6⃣
بارآخرسفرراهیان نورمن،که همان سفرقبل سال تحویل97بود،درآن سه روزی که اهوازبودیم وروزی یک راوی برای ما روایتگری میکرد
روزآخرهم راوی اتوبوس ما آقایی بودبه نام آقای محمود رعیت نژاد
که یکی ازآن23نفر رزمنده ای بود
که بین 13تا17سال بودن وهمه باهم رفتن جبهه وهمگی باهم اسیرشدن
وبعدهشت سال وچندماه آزادشدن وبرگشتن به وطن
که فکرمیکنم بیشتردوستان هم کتاب آن23نفررامطالعه کرده باشن،وچندباری هم مستندآن 23نفرراکه ازتلویزیون پخش کردن دیده باشین..
آقای رعیت نژادبرای ماهم گفتن که نقش ایشون درآن فیلم کدوم یکی ازبازیگرهابود ولی متاسفانه یادم نمانده
وایشون درکربلاهم جاهایی به زائرهای امام حسین(ع)خدمت میکردن که شماره تماس هم دادن تااگرقسمتمون کربلاشد خدمتشون برسیم..که بازهم متاسفانه نه کربلاقسمت وروزی ماشدونه مادیگر ایشون راملاقات کردیم .چون شماره تماس این بزرگوار راکه روی برگه کاغذیادداشت کرده بودم گم شد
آن23نفرهمگی ایرانی بودند که درجریان جنگ ایران وعراق درسال1361به اسارت نیروهای عراقی درآمدند
واکثرا ازتیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند..ودر اردیبهشت همان سال1361درمرحله مقدماتی عملیات بیت المقدس درمناطق مختلف جبهه اسیرشدند
واقعاچه سِرّی دراین رزمنده ها!!
اسیرهاوشهدا بود؟؟
که این23نفرباهم اعزام شدن به جبهه...باهم اسیرشدن
آن هم درمناطق مختلف وجدا ازهم..ولی بازهم همگی باهم اسیرشدن وباهم دریک سلول بودند..
درقسمت های قبلی ازسردارمحمودباقرزاده همان کسی که معروف به شهیدزنده است گفته بودم..که بعدسفرتصمیم گرفتم تاسوالهایی درموردخواب دیدن ازشهدا واینکه بایداین خواب هاگفته بشه درموردشهدایا نه بپرسم..ویااصلامنی که خواب ازشهدامیبینم وآن هم اینقدرواضح..آیامسئولیتی دارم درقبال این خواب هایانه؟؟
به همین دلیل به آقای.......پیام دادم ازمجازی وگفتم اگرامکان داره شماره سردارباقرزاده رابرام بفرستن
که من خبرنداشتم ایشون مشهدزندگی میکنن،که آقای .......گفتن خانم......
سردار کسالت دارن..عمل شدن..والان بیمارستان رضوی دربخش مراقبت های ویژه هستن براشون دعاکنین
که برای سردارازناحیه پاوکمر مشکلاتی پیش اومده بود
واقعاخیلی ناراحت شدم وبعداون روز هرچندروزیکبار ازآقای........ازحال سردارباخبرمیشدم که خداراشکرروزبه روزبهترشدن واومدن توبخش ومن تصمیم گرفتم برای ملاقات ایشون برم بیمارستان رضوی مشهد.وباآقای......هماهنگ کردم..ورزویکه من برای ملاقات سردارحرکت کردم برم مشهدتاساعت ملاقات برسم بیمارستان،،ایشون رایک ساعت قبل ترخیص کرده بودن
که بعدبرگشتم منزل یکی ازدوستام وآشناها وبعددوروز باهماهنگی آقای......واجازه ملاقات گرفتن ازخانواده سردار من تونستم به ملاقات سردارباقرزاده به منزل ایشون برم وواقعاباعث افتخارمن بود تاباهمسرمهربان ودلسوز ودخترگل سردار ازنزدیک آشنابشم...سردار درموقعیتی نبودن که من بتونم هرسوالی ویاسوال های زیادی ازشون بپرسم ایشون به من گفتن،من دقیق شمارابجا نیاوردم هنوز، میشه یه باردیگه خودتون رامعرفی کنین؟گفتم من خانم.....هستم که شلمچه باهم صحبت کردیم وخواب شهیدمحمدرضاشفیعی رامیبینم بعدگفتن بله بله یادم اومد
که بلافاصله همسرشون باکلی خوشالی گفتن میشه برای ماهم تعریف کنین؟؟وسردارهم گفتن بله تعریف کنین من هم مایلم بدونم..وکمی تعریف کردم ازخواب وداستانها..بعدسردارباقرزاده ازمن پرسیدآیااین هاراجایی یادداشت کردین یانه؟گفتم نه وچون بعضی هاگفتن نبایدگفته بشه به همین دلیل جاهایی راهم ازذهنم پاک کردم ودقیق یادم نیست
سردارگفت بایدمعجزات شهدا راگفت تاکم رنگ نشن وازیادوخاطرات پاک بشن، بایدهمه بدونن شهداحاظروناظرهستن واگرشمادوست ندارین بگین سعی کنین یادداشت کنین وگفتن من یه بارچیزایی نوشتم که بعدپاره کردم ولی الان پشیمونم..چون خیلی چیزها الان دیگه ازذهنم پاک شده ودقیق به یادنمیارم..که بعدهمسرسردارگفت به خاطرترکشهایی که هنوز توسرش هست گاهی اوقات مشکلاتی پیدامیکنه سردارمحمودباقرزاده چندین باردرجبهه مجروح شده بودوکارش به عمل جراحی کشیده بود.که گفت هرباری که مجروح میشدم وعمل جراحی..ویاحتی عمل هایی که بعدجنگ داشتم..بعدعمل جراحی هیچ وقت دردی رااحساس نکردم ونمیکنم ومن هم واقعابه چشم دیدم باعمل سختی که سردارانجام داده بودومن یک ساعتی درکنارایشون بودم وخانواده اش چنان درسکوت وآرامش بودکه آدم باورش نمیشدعمل جراحی سختی داشتن...
بعداون روزتصمیم گرفتم تاهرخوابی می بینم یادداشت کنم وتاریخ بزنم
وهرچیزی هم ازقبل یادم هست بنویسم،که بازبی خیال شدم
ولی بعدمدتی آقای.......هم بهم پیشنهاد دادن تادرکانال شهید محمدرضا ازخواب وداستانها گفته بشه..که حتی اسم هم برای داستان انتخاب کرد..وگفت اگردوست ندارین میتونین خودتون راکامل معرفی نکنین جزء شهر.بعدپیشنهادآقای......
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وهفتم7⃣6⃣ بارآخرسفرراهیان نورمن،که همان س
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وهشتم8⃣6⃣
درقسمت اول(داستان حقایق پنهان)وقتی ازآشناییم باشهیدمحمدرضاگفتم..
یعنی دراصل دیدن روح شهیدمحمدرضا رادر ورودی طلاییه
که به عنوان یک خادم الشهداایستاده بود وخوش آمدمیگفت..من فقط اورامیدیدم نه بقیه..ولی رفتارش طوری عادی بودکه فکرنکردم روح یک شهیدباشه وبقیه او. رانمیبینن
داستان اصلی خواب های من وآشناییم باشهیدمحمدرضا.قبل اینکه سفرراهیان نوربرم.ازیک خوابی که مربوط به یک مریض سرطانی به نام آقاجوادکه تقریبا26ساله بود شروع میشه.که درسال91حدودبیست روزی کمتریابیشتربه سال 92مانده بودکه آقاجواد داستان مابراثرسرطان فوت میشن روزحرکت کاروان راهیان نورقوچان ششم فروردین بود.ومن قبل نمازصبح همان روز،این آقاراکه یکی ازهم روستایی های من بودرادرخواب دیدم.به من گفت برومنزل خواهرم اکرم وبهش بگواون پیراهن من راکه به رنگ خرمایی یاهمون قهوه ای کم رنگه.وچهارخونه های آبی داره رابهت بده برام بیاریش اونور..واصلااسمی ازجاومکانی
نمی آورد
.من نمیدونستم دارم خواب میبینم،وچون بااین آقاجواد تازمانی که زنده بودن هیچ وقت صحبت نکرده بودم وبرام غریبه بوددرجوابش گفتم.خب چرامن بیارم خودت بروبگیر..یا اصلابه خودخواهرت بگوبرات بیاره..گفت من خودم نمیتونم.وخواهرم اونورنمیادشمامیایین..اصلا
نمی گفت خواهرم اونورنمیره شمامیرین..
میگفت نمیاد..شمامیایین..
معنی این حرفش این بودکه انگار..روح خودش هم..راهیان نورهمان کربلای ایران بود
باصدای اذان صبح بیدارشدم.چهره این آقاهمش جلوچشمم بودوحرفهاش توگوشم که ازیک پیراهن گفت وحتی نشونه هم داد.سردرگم بودم اصلانمیدونستم بایدچیکارکنم.وبیشتربه این فکرمیکردم که چطوربایدبرم به خواهرش بگم.چون داغ دار برادرجوانش بود.وآن هم برادری که واقعاخیلی مظلوم وخوش اخلاق بود که موقع فوتش هم یک دخترکوچولوی نازهم داشت به نام مریم که یتیم شد
سرسفره صبحانه من وبرادرم بامادرم بودیم.که بهشون گفتم من یک خوابی دیدم نمیدونم بایدچیکارکنم برادرم پرسیدچه خوابی؟؟ومن برایشان تعریف کردم..تقریبا اززمانی که به سن بلوغ رسیده بودم بیشترخوابهای من واقعیت میشد.به همین دلیل برادرم گفت خوابت خیلی واضح بوده.حتی این آقاجوادنشونه هم بهت داده.پس حتمابرو پیغام رابه خواهرش برسون.هرچندهم سخت باشه.چون بعدهایک روزی متوجه بشی همچین پیراهنی بوده وپیغامهای آقاجوادراجدی نگرفتی بی شک عذاب وجدان میگیری.ازآنجایی که خودم راخوب میشناختم وحرف برادرم به خاطرعذاب وجدان واقعی بود.تصمیم گرفتم تابرم منزل خواهرآقاجواد..
نزدیک ساعت10صبح بودرفتم زنگ درخونه اکرم خانم رازدم اومدن پایین درحیاط راکه بازکردن واقعانمیدونستم بایدچطوری حرفم راشروع کنم
گفت:....خانم.خیره شماواینجا؟گفتم ببخشیدمیشه بیام داخل حیاط.بلافاصله معذرت خواهی کردوتعارف..بهش گفتم شرمنده به خدا من اصلانمیخوام شماراناراحت کنم ومیدونم هنوزداغ دارهستین ولی من امروزقبل نمازصبح برادرت آقاجوادراخواب دیدم که پیغامی داده ومجبورشدم که به شماپیغام رابرسونم.نمیدونم شایدخوابم واقعیت هم نباشه ولی چنددرصد احتمال دادم اگرواقعیت باشه چی؟؟
چشاش پرازاشک شد وگفت زودبگین برادرم چی گفته؟
وبراش گفتم..بنده خدا منقلب شدوکلی گریه کرد بعدگفت آره این پیراهنش هست
ونشونش هم درسته
ومن وزنداداشم درست قبل سال تحویل یعنی همان هفته پیش برادرم هرچی لباس نوع داشت راجمع کردیم ودادیم خیریه وهمون یک عددپیراهنش راکه خودش دوست داشت رازنداداشم یادگاری نگه داشته..که اونم جواد گفته شماببرین باخودتون بعدسوال کردجوادنگفت پیراهن راچراببری؟واصلابه کی بایدبدی؟گفتم نه چیزی دراین موردها به من نگفت.وفقط گفت پیراهن راباخودم ببرم
خواهرآقاجوادگفتن پیراهن دست زنداداشمه،،میرم قضیه خواب شمارابهش میگم تاببینم چی میگه..حدودساعت1بودکه اکرم خانم باپیراهن اومدمنزل بابا وبهم گفتن وقتی خواب شمارابرای زنداداشم تعریف کردم.اون بیشترازمن حالش بدشد.آخه گفت پارسال که آقاجواد وقتی مریض بود.وازتلویزیون برنامه های راهیان نور راپخش میکردن من بهش گفتم که آقاجوادمنم خیلی شهدا رادوست دارم کاش قسمت ماهم میشدتابریم سفرراهیان وازنزدیک همه چی راببینیم ولمس کنیم.که درجوابم گفت شمادعاکن من حالم خوب بشه قول میدم بهت که سال آینده حتماواسه راهیان نورثبت نام کنیم وبریم ان شاءالله..
خوب نشدکه هیچ.درست همین روزهای ثبت نام سفرراهیان نورهم ماراتنهاگذاشت ورفت وحالاهم یه چیزی ازش یادگاری نگه داشتم همین راهم پیغام داده تابراش ببرن.من مطمئن هستم که روح جواد امسال اونجاس به.....خانم بگوماکه قسمتمون نشد.ولی ایشون هرجارفتن ماراهم فراموش نکنن ازدعای خیرشون من پیراهن راگرفتم.وموقع رفتن بابرادرم مشورت کردم.گفتم خب من بایدحالاچیکارکنم این پیراهن را؟؟گفت رسیدی اهواز هرروزکه خواستی بری مناطق جنگی پیراهن راهمراه خودت ببر..شایدنشونه ای آقاجوادبهت داد