🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت140
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت141
سر میز شام کنار آرش نشستم.
برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود.
با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم.
آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت:
–اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش.
خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم:
– لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم.
ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت:
–اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–باور کن می خورم، نگران نباش.
حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد.
پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت.
من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمیخوردم و نوشابه هم که...
وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد.
بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم.
مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند.
برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت:
_ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن.
رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من.
می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم میکرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتیاش نشود.
بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم.
با لبخند به طرفم برگشت و گفت:
– دستت دردنکنه. نشد بیام کمک.
من هم لبخندی زدم.
–کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود.
از کنار من که خواست رد بشود گفت:
–راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق.
با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت:
–این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم.
اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا.
با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم:
–چرا؟
ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه.
ــ من؟
به طرف پهلو چرخیدو گفت:
–میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه.
اخمی کردم و گفتم:
– از چی خوشم نمیاد؟
ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم.
یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت:
– پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد.
برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاریام اینقدر راحت گفته بود. گفتم:
– اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم.
ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟
ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته.
با تمسخر گفت:
–پس موضوع دقیقا چیه؟
ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم.
با دهان باز گفت:
ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمیدونیم.
مگه خدا گفته معاشرت نکن.
همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم:
–نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت.
به طرف در راه افتادم و گفتم:
–من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی.
روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من.
کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفتهاست. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد.
با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟
"فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم.
بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت142
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
ادامه دارد...
✍#به قلملیلافتحیپور
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت142 آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی
سلام دوستان صبحتون نزدیک ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
#تلنگر
اگر نمازتان را مراقبت
و محافظت نڪنید🔒💔
اگر میلیاردها قطره اشڪ هم
براے سیدالشہداء بریزید🔥
در آخرت شما را نجات نمیدهد...!😔🥀
#آیتاللهبهجت🥀🌿🌱✨
📿لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء
✾࿐༅•••{🌿🌹🌿}•••༅࿐✾
⛈✍🏻#دمےبامادرپهلوشکسته
❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇
🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها
✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها
💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها
🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ
☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️
✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد
✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد
✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#اُمّاه
@Beh_to_az_door_salam
مداحی آنلاین - بازم منو دلواپسی - جواد مقدم.mp3
11.6M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🍃بازم منو دلواپسی
🍃در به دری و بی کسی
🎙 جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
┈┈┈┈┈•✿🥀✿•┈┈┈┈
🪔#امام_زمان
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
4_6028231254158086558.mp3
2.13M
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
#يااَباصالحَالْمَهديعَلَيهِالْسَـّـلاٰم.....؛🌿ˇˇ!
¬ماجرای شیخ صدوق که با دعای امام زمان علیهالسلام به دنیا آمد!
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾✨🏴✨﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلامِ صبح من
از دل بہ بارگاه شما
خوشم همیشہ
بہ يك جرعۂ نگاه شما
بہ غربتم نظرے
كن كہ دورم از حرمٺ
تو و عطا و عنایٺ، من و پناه شما
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
🍃 #قـــالالامــامالصـادقﷺ
🕋ھــر ڪس ســه بــاࢪَ بــگــۅیـــد ⇣
🥀《صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله》
《صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله🖤》
🥀《صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله》
ـٰٖٖٖٖٖٜ۬ـٰٰٖٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٰٖٖٜ۬ـٰٰٰٰٰٖٜ۬زیــارتــ ڪـامـݪ انجام داده استــٰٖٖٖٖٖٜ۬ـٰٰٖٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٰٖٖٜ۬ـٰٰٰٰٰٖٜ۬
࿐჻ᭂ🍃🪶🍃჻ᭂ࿐
࿐჻ᭂ🍃🪶🍃჻ᭂ࿐
#امام_حسین
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
▪️🔮▪️
🏴 منتقم عاشق!
🔮مولای من مهدی، تو امتداد راه حسینی
و بودن تو جوابی است به ندای یاری طلبی مولایمان حسین،
تا به جاماندگان از کاروان عشق بگوید،
فریاد مظلومیت هرگز بی جواب نمیماند
و هنوز هم برای پیوستن به ثار الله، خون خدا، دیر نیست...
▪️🔮▪️
▪️چرا که مولایم حسین فرمود:
خون من از جوشش نمی ایستد تا فرزندم مهدی قیام کند...
و تو آن منتقم عاشقی
که هزاران سال است غریبانه و تنها،
ندای هل من ناصر ینصرنی سر میدهی...
تو خودت ادامه روضه اهل بیتی آقای من
و در انتظار پاسخ مایی تا تو را در این قیام و انتقام یاری دهیم....
▪️🔮▪️
🔮و تو
دست انتقام خدا
برای مظلومیت عشقی
تا روزی که دیگر کسی،
جان عاشقان را مظلومانه نستاند..
▪️و من برای همیشه با توام
و صدای هل مِن ناصر یَنصُرُنى ات را میشنوم و لبیک گویان به سمتت رهسپارم...
▪️🔮▪️
#محرم
#امام_زمان
#دلنوشته_مهدوی
🌴اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها 🌴
࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود
نوحه بسیار زیبای یا سیده زینب
با نوای حاج مهدی رسولی
لبیک یا زینب
#محرم
#امام_حسین
•┈••✾🍃🥀🍃✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
مستجاب.mp3
6.39M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
یا خادم الحسین
و یا ناصرالحسین
حی علی الحسین
و سلام علی الحسین
🎙#مهدی_رسولی
🚩السَّلامعلےالحسین(ع)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(ع)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(ع)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(ع)
─━━━⊱✿⊰━━━─
#امام_حسین_محرم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
حضرٺ_ارباب✋🌼
🌾باز هـم روز مـن و
عرضِ ادب محضرِ یار💛
🌾با سـَلامـے
برڪٺ یافتہ روز و شب ما💛
#مِن_الغریب_الے_الحبیب❤️
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا✋
#روزتون_حسینی ⛅️
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾▪️🍂🥀🍂▪️✾••┈•
من امام حسین(ع) دوست دارم
عشقش به سینه میسپارم
اللهم_ارزقنا_الکربلا🌺
33پروز تا اربعین🏴
•┈••✾▪️🍂🥀🍂▪️✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🏴🖤࿐ྀུ༅࿇༅═┅─❁✦
🥀سوز همیشه ی جگرم باش یا حسین
من سینه می زنم سپرم باش یا حسین
🥀در طول عمر جز تو پناهی نداشتم
مثل گذشته ها پدرم باش یا حسین
🥀هر روز مادرم سر سجاده گفته است
خیلی مراقب پسرم باش یا حسین
🥀ای نام تو بهانه ی شیرین زندگی
شور محرم و صفرم باش یا حسین
🥀پایین پات سر بگذارم تو هم بیا
بالای جسم محتضرم باش یا حسین
🥀جان مرا بگیر حوالی قتلگاه
این گونه اخرین خبرم باش یا حسین
🥀دستم به دامنت نرسید این جهان اگر
باب الحسین منتظرم باش یا حسین
🥀باشد قرار بعدی ما اربعین حرم
مهر قبولی گذرم باش یا حسین
🥀سربازهای لشکر یا زینب توایم
حرز مدافعان حرم باش یا حسین
🍃سعید پاشازاده
💔#امام_حسین
🏴🖤࿐ྀུ༅࿇༅═┅─❁✦
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°