eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
452 دنبال‌کننده
19هزار عکس
14.2هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯در اولین پنجشنبه 🤍مـاه مبـارک رجب 🕯ودر آستانه شب لیلةالرغائب 🤍شـاخه گلی بفرستيم 🕯براي تموم آنهایی كه در 🤍بين ما نيستند ولي دعاهاشون 🕯هنـوز كارگشاست، 🤍يادشون هميشه با ماست و 🕯جاشـون بين مـا خاليه، 🤍دلمون خيلی وقتها 🕯هواشونو مي كنه اما دیدارشون 🤍میفته به قیامت, شاخه گلي 🕯به زيبـایی يك
45.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سردار دلها از روح مطهرت از اعماق دل تشکر می‌کنیم... قسم به آیه‌های قرآنی زنده‌است قاسم سلیمانی (۱۴۰۳/۱۰/۱۳) ۱:۲۰🌷 شهدا‌را‌یاد‌کنیم‌با‌ذکر‌ملکوتیِ‌صلوات🌸 (اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌‌مُحَمَّد‌وَآلِ‌مُحَمَّد‌ وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر روحِ مطهّر و آسمانی سردارِ قلبم♥️ تو همانی که دلم لک زده لبخندش را . . . 🥺 سالگرد شهادت سردارِ دلها . . .💔 حاج_قاسم
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 صحنه زیبا از چهارقلوهای کرمانی 😍😍❤️❤️ 🔸چهارقلوهای کرمانی زمانی که بر مزار دختر شهیده ریحانه سلطانی نژاد رفتند، بعد ناز کردن مزار، بر عکس مزارش بوسه زدند و همه رو شگفت زده کردند
🔺روز برفی دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی💔 🌷 اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۴ دوسال از سالگرد ازدواجمان می گذشت در این دوسال خیلی چیز ها از علی یادگرفتم مث
علی باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعزامم جور بشود ولی نشد. هانیه خیلی به من وابسته شده بود دلم نمی خواهد اذیت بشود. چطور به او بگویم تا دوهفته دیگر می خواهم به سوریه بروم! فکری در سرم می گذشت. تصمیم گرفتم کاری که برای هانیه بهتر بود را انجام بدهم دلم نمی خواست بعد از من اذیت بشود. کاری که میخواستم کنم خیلی سخت بود امروز قیافش یه جوری شده بود نمی دانم ولی مهر خاصی در چهره اش بود. صبح جمعه بود شرکت هم تعطیل بود مادر زنگ زد و گفت برای ناهار به آنجا برویم. هانیه از خواب بیدار شد با من کمی سرسنگین بود حق داشت دیشب حالم اصلا دست خودم نبود ولی امروز سخت ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم اینقدر دست دست کردم که ظهر شد تا می خواستم حرف بزنم وقتی به چهره اش نگاه می کردم زبانم بند می آمد. آنقدر در فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم؟ بعد از سلام و احوال پرسی کنار بابا روی مبل نشستم هانیه هم با فاطمه به اتاقش رفتند. فنجان چای را در دستم گرفته بودم که متوجه نبود حلقه ام شدم یادم آمد که در خانه کنار شیر روشویی برای وضو آنجا گذاشته بودم. نمیدونم چرا ولی حس میکردم الان بهترین موقع هست که حرفم را بزنم بلند شدم و به سمت اتاق فاطمه رفتم در زدم و در را باز کردم با چهره ای جدی و بدون احساس رو به فاطمه گفتم _فاطمه جان میشه ما رو تنها بذاری فاطمه با صورتی نگران اول به من بعد هم هانیه نگاه کرد و از اتاق خارج شد بدون اینکه به هانیه نگاه کنم روی صندلی نشستم درست رو به روی هانیه ولی به فرش نگاه میکردم حرفم رو گفتم _هانیه جان من توی این مدت فکر کردم نمیتونم تو رو خوشبخت کنم به این نتیجه رسیدم که اگر طلاقت بدم هم برای تو بهتره هم خودم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۵ علی باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعز
هانیه دلم از علی گرفته بود دست خودم نبود حس می کردم مانند قبل نیست. به خانه پدر علی که رفتیم در اتاق کنار فاطمه نشسته بودم می خواستم خبر بارداری ام را به او بگویم که علی در زد و وارد شد رو به فاطمه گفت بیرون برود. با حرفی که زد حالم دست خودم نبود حس می کردم خون در رگ هایم یخ کرده است حس این را داشتم که در این مدت با یک دروغگو ازدواج کرده ام! اصلا مغزم کار نمی کرد بلند شدم و از اتاق خارج شدم دنیا دور سرم می‌چرخید. لیوانی آب برایم آوردند دستانم می لرزید لیوان را نزدیک دهانم بردم که در یک لحظه لیوان از دستم افتاد و پخش زمین شد. با صدای لیوان علی از اتاق بیرون آمد دلم نمی خواست نگاهش کنم. گفت _هانیه حالت خوبه به دست چپش نگاه کردم حلقه در دستش نبود متوجه نگاهم شد با دیدن این صحنه حالم بد تر شد دلم میخواست از این خانه خارج بشوم نفسم بالا نمی آمد. دوباره بلند شدم که اینبار چشمانم بسته شد و دیگر متوجه اطرافم نبودم. چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودیم سر کسی روی دستم سنگینی می کرد نگاه کردم دیدم علی خوابیده است نمی دانستم فهمید که باردارم یا نه؟ سرش رو تکون داد انگار بیدار شده بود سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. چشمانش قرمز شده بود فهمیدم گریه کرده است یادم هست وقتی خبر شهادت یکی از دوستانش را شنیده بود چشمانش این گونه شده بود. می دانم علی من را دوست دارد و اون حرفش دروغ است اما نمی دانم چرا این حرف را زد؟ ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد علی چشمانش خیلی غم داشت با صدای گرفته گفت _میخواستم قبل از اینکه ازدواج کنم سوریه برم ولی هر بار نشد اصلا فکرش رو نمی کردم که کارای اعزامم درست بشه وقتی فهمیدم که دوهفته دیگه باید برم تمام فکرم تو بودی با خودم گفتم اگه ازت جدا بشم برات بهتره اینجوری اذیت نمی شی بعد هم لبخند شیرینی روی لبش کاشته شد و ادامه داد _نمیدونستم که داریم مامان بابا میشیم هانیه این رو بدون که من همیشه دوستت داشتم و دارم همین جور اشک از چشمام سرازیر میشد باورم نمی شد علی من داره مدافع حرم میشه! علی نگران رو به من گفت _هانیه حالت خوبه لبخندی روی لبم شکل گرفت و گفتم _علی من حالم عالیه