eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
459 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی وچهار4⃣3⃣ اون روزبعدتمام شدن مجلس روضه ور
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و پنجم 5⃣3⃣ خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقایق واقعی ازسنگ نگین عقیق من ازشون سوال کردم طوریکه من ازروکتاب زندگی محمدرضاخوندم وازرو سی دی مصاحبه مادررادیدم،ویک کلیپ دیگه ازمصاحبه سرهنگ کاجی متوجه شدم که محمدرضابه جزسالم بودن پیکرش،حتی بدن محمدرضاطوری بودکه مثل میت های دیگه خشک وسردنبوده وحتی سرهنگ کاجی گفتن که موقع ای که محمدرضاراداخل قبرمیزاشتن حتی انگشتانش فرورفته داخل گوشت بازوهای محمدرضا ویکی ازپاهاش هم خم بوده وپاراهم صاف کرده وبه خاطرهمین اتفاقهامن کنجکاوشده بودم وازایشون پرسیدم که شکم محمدرضاکه جراحت داشت به خاطرتیری که خورده بودآیاجراحتش هم موندگاربودیانه اثری ازجراحت روی شکم محمدرضادیده نمیشد گفتند بله جراحت شکم محمدرضادرست مثل روزهای اول مجروح شدن به جاباقی مونده بود انگارکه تازه مجروح شده باشد وپرچمی راکه محمدرضارابه آن پیچیده بودن راهم بعدتشیع دادن به مادرم حتی خون بدن محمدرضابه پرچم خورده بود ونصف پرچم راهم مردم تبرک بردند کمدکوچکی راکه محمدرضاخودش ساخته بودرابه من نشان دادوگفت این همان کمدی هست که محمدرضابارآخرکه به جبهه میرفت خودش بادستان خودش ساخت وآوردمنزل گذاشت وعکس هم در عکاسی گرفته بودوچاپ کرده بود و وصیت نامه هم نوشته بودوبه همراه عکس خودش آنها راداخل کمد گذاشته بودوقفل کرده بود،کلیدراهم داده بوددست مادرم وسفارش کرده بوددرِ این کمدرابه هیچ وجه بازنکنیدتاخودم بیایم وخبرداشت که به شهادت میرسه وبعدخبرشهادتش درِ کمدرابازکنند وآخروصیت نامه محمدرضا به مادرش سفارش کرده بودکه بعدشنیدن خبرشهادت من شکرگذاری کن وهمچون مادروهب صبورباش وگریه نکن وصیت نامه ای که محمدرضادر سن19سالگی اش نوشته واقعااگربخواهیم به آن عمل کنیم بی شک جزء یاران وبنده های بی ریای خداوآقاخواهیم شد محمدرضادروصیتش سه بار به خودسازی اشاره کرده او باتمام وجودش به این نکته رسیده بود که تاآدم خودش را نسازد نمیتواندبقیه مردم راهم بسازدویاخدایی زندگی کند وبه امام زمان (عج)اشاره کرده بودوارزش ظهورکه خیلی ازماها هنوزهم بااین همه علم پیشرفته به ارزش ودرک ظهورآقانرسیده ایم واینقدرسست ایمان شده ایم که عرضه ترک یک گناه یاگذشت رابه خاطرامام زمان رانداریم درادامه خواهرشون ازقاب وصیت نامه محمدرضاگفتن که وصیت نامه محمدرضاراازطرف بنیادشهدا قاب بزرگی گرفته بودن وچون وصیت نامه محمدرضاطولانی بودبازهم درقاب بزرگ متن ریزچاپ شده بودطوریکه به دیواراتاق که زده بودندکسی میخواست متن را بخواند یاعکس بگیرد واضح خوانده ودیده نمیشد ولی خب بعدمدتی انگارخودمحمدرضادست به کارمیشود خواهرشون درادامه گفتند که سه بارقاب وصیت نامه ازبالای دیواربه زمین افتاد وهربار بازنصب میکردیم به دیوار تا اینکه بارسوم مادرشون بادیدن خوابی متوجه میشوند که قاب بایدپایین باشه نه روی دیوار تاهرکسی که به منزل میادومیخواد وصیت نامه محمدرضارابخونه ویاعکس بگیره و داشته باشه به این صورت بتونه بخونه وهم عکس بگیره ازقاب وصیت نامه بعدبه خواهرمحمدرضاگفتم من چندروزی که منزل مادربودم وحال مادرهم زیاد روبه راه نبود نشدکه برایم بیشترازمحمدرضابگویند وخاطراتش شماحالاکه آمدید هرچه به ذهنتان میرسد ازمحمدرضا برایم بگوید بالبخندی پرازمهرومحبت وآغشته به حسرت گفتند حتماچشم وبعدباشوخی گفتن هرچندشمامحمدرضاراازماگرفتی وبه خواب مانمیادوبه خواب شمامیاد ولی بازهم باعث افتخارماست که محمدرضااینقدردلسوزه وحواسش به همه هست وکاری هم کرده که ماازنزدیک باشماآشنابشویم تااین را گفت یکدفعه یادشون اومدکه بایدمدارک من را که به امانت روزاول ازمن گرفته بودند به خاطراینکه منونمیشناختند به من پس بدهند تافردا بدون مدارک برنگردم قوچان وبعدپس دادن مدارکم کلی هم عذرخواهی کردن ومنوشرمنده خودشون،وقتی مدارک من راازداخل کیف خودش پس دادند چشمشون هم به کیف جیبی که بیشتربه قاب عکس جیبی شبیه بودافتاد کیف راازداخل کیفشان بیرون آوردند وبعدبوکردن وبوسیدن واشک درچشمانشون حلقه زد ❤️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و پنجم 5⃣3⃣ خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقای
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد وگفت این کیف خودمحمدرضاهست که بعداز اسارت وسایلهاش را آوردن دادن بعدمدتی من این راازمادربه یادگارگرفتم دادن به من وگفتن شماهم ببینیدوبوکنید وقتی بوکردم یک بوی عطرخوشی میداد که واقعاتوعمرم این بوی عطرراهیچ وقت استشمام نکرده بودم بعدازخواهرمحمدرضاپرسیدم گفتم خودشمااین عطررابه این کیف زدیدتابوی خوشی بدهد گفتن نه اصلا بااینکه همراه محمدرضاوداخل وسایلهاش هیچ عطری هم نبوده ولی این کیفش همچین بوی عطری را میدهد که بوی این عطرباعث شدتابرم ازعطرفروشیها یک شیشه ازاین عطررابخرم وازآنجایکه اسم عطررانمیدونستم کیف راهم همراه خودم بردم به عطرفروشیهاتابوکنن ومثل همین عطررابهم بدن ولی چندین عطرفروشی رفتم وکلی گشتم اما هیچ عطرفروشیهایی ازاین عطر نداشتن که درآخریکی ازعطرفروشهاگفتن خواهرمن دنبال این عطرنباش پیداش نمیکنی چون این عطر عطربهشتی هست نه عطردنیایی بازهم یک باردیگه بو کردم واقعابوی خاصی داشت که آدم با هربار بوکردنش حال وهوای خاصی پیدامیکردوبه آرامش میرسید بعدازخواهرمحمدرضااجازه گرفتم وسجاده خودم راآوردم و به این عطرخوش کیف جیبی محمدرضا تبرک کردم که بعداون سجاده تااولین شستن هم هنوز اون بوی عطررابه همراه داشت به جزکیف جیبی محمدرضاخواهرشون یک یادگاری شخصی دیگه هم ازمحمدرضاداشتن که اون یادگاری راخودمحمدرضابه خواهرشون بادستای خودش هدیه کرده بودن و اون یادگاری تسبیح دستی محمدرضابود که وقتی میخواستن به جبهه برن دقیق یادشون نبودبارآخررفتن محمدرضابه جبهه بودیاچندوقتی به شهادتش مونده بود که موقع رفتن خواهرشون رامیبرن داخل آشپزخانه وپای گازویک فشنگ راداغ میکنن ونصب به تسبیح میکنن ومیدن به خواهرشون یادگاری که الان اون تسبیح چندساله دست خانمهای دوره قرآن قم هست که باهاش چله های ذکرمیگیرن وخیلی هاحاجت رواشدن خداراشکر وبعدهم ازشفاگرفتن محمدرضاگفت به خاطرقطع شدن پاش که بعدازچندبارمجروح شدن وعمل هایی که کرده بودن بارآخر که مجروح میشن بازهم ازناحیه همان پا مجروح میشن دیگه هیچ راهی به جزقطع کردن پای محمدرضا نبود که وقتی تصمیم میگیرن پاشوقطع کنن محمدرضاتابه اون روزبیمارستان بودوخبری به خانواده نداده بودتانگران نشن ولی وقتی دکترهامیگن بایدپات قطع بشه مجبورمیشه به مادرشون خبربدن وبعداینکه مادرمیرن عیادت محمدرضاومحمدرضاراداخل حیاط بیمارستان روویلچرمیبینه محمدرضااینقدرلاغرشده بودکه مادرش محمدرضا را نمیشناسه وبعداینکه جریان قطع کردن پای محمدرضارامتوجه میشه بعدازبیمارستان میره جمکران واونجاواسه محمدرضادعامیکنه ویک قالیچه دست بافت خودش راکه بادستای خودش بافته بودرا نذر مسجدجمکران میکنه وبه خداوآقاامام زمان میگه که من لیاقت اینوندارم که ازیک جانبازپرستاری کنم پس کاری کنیدکه شرمنده نشم ومحمدرضای منوشفا بدین صبح آن شب فرامیرسه ودکتربرای معاینه آخرمیره بالای سرمحمدرضاتابعدببرنش اتاق عمل،پای محمدرضا رامعاینه میکنه ومیبینه که سالمه بعدمیگه محمدرضااون پات که قراربودقطع بشه چندکیلویی سبک بشی رانشونم بده محمدرضاهم گفته بودهمین پام هستش آقای دکتر دکترباتعجب گفته بودواقعاهمینه ودوباره دوتاپای محمدرضارامعاینه کرده بودودیده بودکه دوتاپای محمدرضاهم سالم سالم هستن دکتربه محمدرضاگفته بود مادرداری؟محمدرضاگفته بودبله بعددرجوابش گفته بودهرکاری کرده مادرت کرده به درگاه خدا ومستجاب شده پاهای شماسالم سالم هستن ونیازی حتی به عمل ندارین تابرسه به قطع پا وازهمین الان مرخصی ومیتونی بازبری جبهه ومحمدرضاازخوشحالی فوری خودشو مرخص میکنه وبعدپنج شش روزبازمیره جبهه ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها به خصوص مادران شهداکه اینطوربادعاهاشون همیشه گره ازمشکلات مابازمیکنند خواهرمحمدرضادرادامه صحبت وخاطره هاش ازمحمدرضاگفت بارآخری که محمدرضامرخصی اومده بود وتقریباروزای آخرمرخصیش بودیک روزی دوربین عکاسی میارند وداخل حیاط به یک دیواری پارچه قرمزنصب میکنند وبه خواهرشون میگند که بچه های گلت رابیارتا ازشون عکس بگیرم وچاپ کنم تایادگاری نگه دارین ومن اگرروزی نبودم بچه هات بزرگ شدند عکسهارابهشون نشون بده وبگوکه دایی محمدرضاازشمااین عکسهارابه یادگاری انداخت وخودش هم یک عکس یادگاری کناراین پرده یاهمون پارچه قرمزبه یادگاری انداخت محمدرضاخبرداشت که اینباردیگه برنمیگرده وبه شهادت میرسه خواهرمحمدرضاکه کم کم داشتند آماده میشدند تابرند منزل خودشون گفتم من از مادریک یادگاری میخوام واگه میشه شمابه مادربگید وایشون هم به مادرمیگن ومثل همیشه مادرباز اون لبخندهای ملیح ودلنشین وخیلی باصدای ضعیفی به دخترشون میگند که چی به من یادگاری بدند بعدایشون یک سجاده بایک کیسه پلاستیکی خیلی کوچکی که پرازخاک تربت اصل امام حسین بودرا به من یادگاری دادن که ازهمان خاک هم یک تسبیح کوچک دانه درشتی هم ساخته بودند ودرکنارقاب سجاده جیبی محمدرضاگذاشته بودند بعداز دادن این هدیه های باارزش به من خواهرمحمدرضاخداحافظی کردند ورفتند منزل خودشون آه اون شب حال عجیبی داشتم به خاطراینکه شب آخری بودکه کنارمادرمحمدرضابودم هنوزنرفته یک جورحال دلتنگی بهم دست داده بودواینکه درکل اصلاراضی نبودم برگردم ودوست داشتم بمانم وپرستارهمیشگی مادرمحمدرضا باشم ولی متاسفانه به خاطرپدرومادرم نمیتوانستم چون تحمل اینکه من درشهرغربت باشم رانداشتند آنشب آخرای شب حال مادرکمی بدشدنسبت به روزقبل ومن بیشترشب راکنارتختشان نشستم ونگاه کردن به ایشون فقط شامل حال من شد ودرافسوس یک دل سیرکه باایشون صحبت کنم اززبان خودشان ازمحمدرضابشنوم به دلم ماند روزبعدهم فرارسیدو من صبح رفتم حرم حضرت معصومه زیارت وموقع برگشتن یک دبه چهارلیتری هم خریدم تابرای سفارش شده هاآب تبرکی نگین عقیق راببرم ووقتی رسیدم منزل مادرهمچنان بی حال وخواب بودند چمدونم رابسته بودم وکم کم زمان حرکتم بودبایدمیرفتم ترمینال وکمی نشستم کنارتخت مادردستشون راگرفتم و آروم آروم صداشون زدم وگفتم الهی من قربونتون برم بیدارنمیشین من میخوام برم ومیخوام کمی حال خوبتون راببینم وبه دست خودتون آب تبرکی بگیرم بعدبرم هرطوربودبیدارشدواشاره به جعبه چوبی کوچک که نگین داخلش بودکردونگین رابایک پارچ بزرگ آب روبه روش گذاشتیم نگین را داخل پارچ آب انداخت ومثل همیشه سوره حمدراخواندوبعدتمام شدن دعانگین راازآب بیرون کشیدوگفت بریزداخل دبه و دبه را پراز آب کن .بیشتراین صحبتهابااشاره بود وروی تخت درازکشیده بودن من چمدانم راگذاشتم بیرون وبعدبرگشتم بامادرخداحافظی کردم که به زورچشماشون را بازکردند وجوابمودادند وبرایم کلی دعاکردند باآژانس راهی ترمینال شدم واین خداحافظی خیلی برایم سخت بود انگارکه ازمادرخودم داشتم خداحافظی میکردم حسم به من میگفت که این دیدارآخرمن ومادرمحمدرضاهست به خاطرهمین تاسوارشدن اتوبوس ونصف راه فقط گریه کردم وافسوس خوردم که ای کاش زودترازاین هابامادروخانواده محمدرضاآشناشده بودم ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها بعداز برگشتم ازمنزل مادر محمدرضادرسال96 بشیم بایدازیک داستان جامانده درسال95. برایتان بگویم یعنی به دلایلی عمدا نخواستم این داستان رابازگوکنم ولی درست شبی که تصمیم گرفتم بی خیال این داستان بشم واین کارراهم انجام دادم ووارد داستانهای سال96شدم اتفاقی افتادکه برام یک جور تذکربودتاداستان سال95راهم تعریف کنم،ولی بازهم من اعتنایی نکردم و ازاین داستان رد شدم ،تااینکه دوباره تقریبابعدیک هفته خوابی دیدم که خیلی واضح بهم فهموندتاازاین داستان پسر16ساله به نام محمدرضا ردنشم وتعریف کنم پسری که ازطرف خودشهیدمحمدرضاانتخاب شده بودتاجاهایی درزندگی اش کمک وراهنمایش باشم که بیشترجالبی این داستان این شدکه بعدمدتی متوجه شدیم که خانواده های ماازقبل هم دیگررامیشناختن ویه جورایی هم آشناویابه قول قدیمی هاقوم و خویش بودن ولی به دلایلی که بعدبهش اشاره میکنم نزدیک به12سال بودازهم بی خبربودن دراین هشت،نه سالی که خدابهم توفیق داده بودتاپنج سال آن رابه سفرراهیان نورطلبیده بشم،همینطورهم آقاامام رضا (ع)طلبیده بودتاچهارسال هم باکاروان پیاده رَوی قوچان به مشهدبرای زیارت بروم وآن هم درست روزشهادت خودآقاحرم باشیم،که مسئول این کاروان یک خانمی بودن که خودشون هم خادم افتخاری حرم امام رضابودن که هرسال یک ماه قبل شهادت گروه کاروانی درتلگرام ایجادمیکردوبچه های کاروان را ادمیزد تاهمگی ثبت نام هارا باخبربشن وکسایی هم که خبرندارن بچه های داخل گروه بقیه راهم درجریان بزارن برای ثبت نام واین گروه چندماهه بود وبعدبرگشت کاروان ازمشهدهم گروه راحذف میکردن بعدیک ماه،وقتی سال95کاروان به سلامت ازمشهدبرگشت وگروه تلگرامی هنوزبرپابود ودوستان وآشناهای خودم هم دراین گروه بودن هرازگاهی چت میکردیم درگروه ومن بیشتروقتهایی درگروه چت میکردم که دوستای خودم باشن وهرازگاهی هم اگرمشکلات بحس واینهادرگروه پیش میومدبایک خانم دیگه ای سعی میکردیم تامشکلات دوستان رابرطرف کنیم واین آقامحمدرضای تقریبا شانزده ساله راهم دوستش درگروه ادزده بود که محمدرضادرگروه بیشترچت هارامیخوندتافعال باشه تقریبابیست روزی نگذشته بودکه محمدرضاچت کردنهاش شروع شدواون هم بیشتروقتی من چت میکردم یاپست هایی ازشهدا،امام زمان،یاتلنگرانه می گذاشتم،ودرکل پست های مثبت ومذهبی اون هم میومدولایک میکرد ومیگفت آبجی پست هاتون خیلی سنگینه،ومن ازشون سردرنمیارم،یه باربهش گفتم چطورسردرنمیاری که میگی سنگینه واینکه لایک میدی،گفت آخه من وامثال من این هاتومخ مانمیگنجه وبهشونم فکرمیکنیم موخمون میخوادمنفجربشه گفتم پس نمیخواین به خودتون زحمت بدین درکل وگرنه گنجوندن این حرفهاکه جزئی از واقعیت هاست باورش زیادهم سخت نیست محمدرضادرجوابم فقط آهی کشیدوگفت هی آبجی بی خیالش ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها ب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی وی من وباکلی اصراروخواهش که من بشم به جای آبجی نداشتش وگفت که من آبجی ندارم خودم هستم ویک داداش کوچیکترازخودم که شش سالشه،من هم درجوابش گفتم من هیچ وقت قبول نمیکنم آبجی کسی بشم که درفضای مجازی باهاش آشناشدم اونم درحدیک اسم،واصلانمیدونم رگ وریشش ازکجاست؟!ومهمتراینکه بحث محرم ونامحرمی کجامیره؟! بعدخندیدوگفت اوووچقدرسخت گرفتی تازه من میخواستم بگم به جای مادرم باشی چون مادردارم نشدبگم؛ وتااونجایی که من متوجه شدم شماسن مادرمنودارین ومن بایدبه جای پسرشماباشم ولی چون آبجی ندارم وواقعاهمیشه دوست داشتم آبجی بزرگترازخودم داشته باشم وخدابهم نداده حالاشماراتاحدی شناختم که چقدردرکتون بالاس میخوام به جای آبجی بزرگه نداشتم باشین درکل ازمن انکارازمحمدرضاهم اصرار،تقریبادوسه روزی دست بردارنبودوروزی یکی دوبارتامیدیدآنلاین هستم پیام میدادوخواهش والتماس میکرد واین درخواستش به عنوان اینکه آبجیش باشم زمانی بودکه محمدرضاازشرایط زندگی من اصلاخبرنداشت وفقط میدونست که من متاهل هستم ویک دخترکوچولوهم دارم ومن بعدچندروزکه دیدم محمدرضادست بردارنیست وهربارمیادپی ویم آبجی آبجی میکنه وخواهش کلاتصمیم گرفتم که بلاکش کنم ووقتی این تصمیم راگرفتم روزپنج شنبه بودوتاریخ اصلایادم نیست که چندم ماه وروزسال95بودومن اون روزوپنج شنبه شب بسته اینترنت نداشتم تاآنلاین بشم ومحمدرضارابلاک کنم،وهمان شب خواب شهید محمدرضارادیدم؛که بهم گفت پیشنهادمحمدرضارامدتی قبول کنم ودرزندگیش کمکش کنم وفقط درهمین حدشهیدمحمدرضابهم درخواب گفت واصلامتوجه نشدم که مشکل یامشکلات محمدرضای 16ساله چیه؟!بعددیدن اون خواب خیلی خیلی فکرم درگیرشد به خاطرهمین بحث محرم ونامحرم که شهداخیلی رواین مسئله حتی خودشهیدمحمدرضاحساس بودن وحالاچرابایدشهیدمحمدرضابه من بگه که مدتی قبول کنم که درزندگی این محمدرضاباشم وراهنمایش... الشهداء نوشت❤️ دارد... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 -چهلم0⃣4⃣ بعددیدن خوابم به محمدرضاپیام دادم وگفتم که بیادقوچان تاهم دیگرراببینیم تامتوجه بشم اصلامحمدرضاچه مشکلاتی داره که شهیدمحمدرضا گفت مدتی هواشوداشته باشم،محمدرضاگفت که وقتش آزاده ومیتونه بیادقوچان که بعدهافهمیدم کلابیکاربودوسردرگم ووقتش همیشه آزادبود گفت آبجی بریم کدوم پارک هموببینیم؟گفتم بله پارک گفت آره دیگه پس کجابریم؟بریم خیابون؟گفتم ببین آقامحمدرضامن ازهمین الان بهت بگم که من اصلانه اهل پارک هستم ونه کافی شاپ واینا مگرباخانواده ام باشم،گفتم ازهمین روزاولی وهموندیده بهت بگم که درکل اهل اینطورجاهانیستم واسه صحبت باهم.وازقبل بادوستم که منشی دکتری بودهماهنگ کرده بودم به محمدرضاهم گفتم تابیاداونجاوآدرس بهش دادم وصبح واسه ساعت10قرارشدمابرای اولین بارهم دیگررادرمطبی که دوستم بود وباحظورداشتن خودش درمطب من بامحمدرضاصحبت کنم من زودترازمحمدرضارسیدم واون هم بعدمن رسید دوستم کلاداخل سالن مطب واتاقهامشغول بودورفت وآمدمیکردوماهم توهمون سالن اصلی نشستیم به صحبت که بعداحوال پرسی واینها همون اولش محمدرضاگفت آبجی چهرت خیلی برام آشناس همش فکرمیکنم یه جایی دیدمت طوریکه یکی دوبارهم نبوده دیدنتون وکلاخیلی برام آشناهستین ولی یادم نمیاد واقعاجالب بود واسه منم خیلی چهره محمدرضاآشنابود ویه جورخاص که تو همین باراول دیدارم بامحمدرضاحسم وعده ازیک آشناییت ویافامیل بودن بامحمدرضارابهم داد ومحمدرضاازاینکه حس میکردمنوجایی دیده وآشناهستم کلی ذوق زده شدحتی بعدبهش گفتم باشه حالالطفاول کن این حرفهارا وازخودت وزندگیت بگو واینکه کلاس چندم هستی،هرچندهمون ساعت اول ازحال وروزمحمدرضافهمیدم خیلی داغونترازاین حرفهاس که درس بخونه ویک چهره بهم ریخته ای داشت وکلاناامیدازدنیا که حتی نای صحبت کردن هم نداشت واگرحرفی هم میزد همش به قول حالایی هایه جور دری وری بود ویاحرفهای سبک بود که خودشم اصلادوست نداشت اینطورباشه دوباره پرسیدم خب بگوکلاس چندمی وازاینکه میخوای من آبجیت باشم دلیلشوبگو وواقعی هم بگو تو الان مثل خیلی ازجوانهای دیگه میتونستی بری دنبال هم سن وسالهای خودت ودوست دختری ولی چه دلیلی داره دنبال یکی باشی که خواهرت باشه آهی کشیدوساکت شد من تودلم خندم گرفت گفتم بااین سنش ادای کسایی رادرمیاره که شکست عشقی خوردن وبعدبه خودش گفتم آقامحمدرضانکنه شکست عشقی خوردی اینطور آه وحسرت کشیدی بااین سنت نگوآره که امکان داره مسخرت کنم پیش خودم وباورهم نکنم درجوابم گفت بله آبجی درست حدس زدی واقعاتعجب کردم وباورم نمیشدتوسن16یا17سالگی عاشق شده باشه وحتی شکست عشقی هم خورده باشه گفتم خب برام بگو و تعریف کن کل قضیه را گفت من بایک دختری آشناشدم ازمشهدوهمون اول واقعی عاشقش شدم وپیگیرشدم وبهش گفتم که دوستش دارم وبعدها اونم گفت که منودوست داره و واقعی هم دوستم داره ونیت منم واقعا آبجی واسه ازدواج بودکه بعدهاباهاش ازدواج کنم نه دوست دخترم باشه وباتصمیم خودشون به این نتیجه رسیده بودن که آره باهم درتماس وارتباط باشن تابیشترهموبشناسن واین رابطه تقریبایکسال طول میکشه یعنی این آقامحمدرضا خیلی خیلی زودعاشق شدن تقریباهمون اوایل سن16 که وقتی باهم آشناشدیم تازه واردسن 17سالگی شده بود ومن اوایل که قضیه عاشق شدنش رافهمیدم اصلا اسم این حس ودوست داشتن را عشق نذاشتم وطوردیگه ای به این مسئله نگاه کردم ولی بعدهاکم کم متوجه شدم که واقعامحمدرضاعاشق شده بود هرچندبچگی هاییم کرده بوداون وسط.... ❤️ ... 🌷
بمیرم برات مادر...
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️! میون‌‌اشڪ‌هاودعاهاے . . . قشنگتون‌ماروفراموش‌نڪنیدᵕ.ᵕ🌱