🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه و چهارم. 4⃣5⃣ ماه محرم سال1397بودوبعدهم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وپنجم 5⃣5⃣
واما ازداستان دومین هدیه کربلارفتن داداش که درسال1398قسمتش شدبگم
حدود10روزبه ماه محرم مونده بود که پدرخانم داداشم براثرسرطان که خیلی هم جوان بودن متاسفانه فوت شدن وهمان سال ماه محرم داداش تصمیم گرفته بودکه اگرخداخواست درماه صفرواربعین حسینی بازهم پیاده به کربلابره..ولی به خاطرحال روحی خانمش دودل شده بود.که چیکارکنه خانمش به خاطراینکه رابطش باپدرش خیلی عالی وحتی دوستانه بود حال روحی خیلی مناسبی نداشت وبرادربزرگترهم نداشتن داداش میدونست که بعدپدرخانمش همه جوره شده تکیه گاه خانمش وبایدکنارش بمونه ،ولی هرچقدربه روز اربعین نزدیک ونزدیکترمیشدیم داداش هم دلش پرمی کشیدبرای رفتن به کربلا..چون سال قبل که طعم شیرین کربلارفتن راچشیده بودبه همین دلیل بی قراربود
ویک روزی که اومدمنزل بابا ومن ومامان وداداش وسطیم بودیم درموردکربلاصحبت میکردیم من ازداداش.....پرسیدم شماامسال واسه اربعین کربلامیری یانه؟؟گفت نمیدونم بین دوراهی گیرکردم نمیتونم بی خیال رفتن به کربلابشم
امادلم هم نمیادخانمم راتنهابزارم بعداین حرفهاداداش وسطیم گفت یه بارکربلابدون خانمت رفتی به نظرمن فعلاکه حالش خوب نیست شماهم بی خیال کربلارفتن بشو وبعدها ان شاءالله
باخانمت برو..ومن ومامان هم حرفش راتائیدکردیم ومن گفتم عیدبهترین زمانه باهم برین ان شاءالله ویاسال دیگه ماه محرم بعدحرفهای ما داداش گفت باشه کلابی خیال میشم امسال ونمیرم کربلا بعدقضیه اون روزیک هفته نگذشته بود وفکرکنم دوهفته به اربعین مونده بودیاکمترکه یکشب خواب شهید محمدرضارادیدم وخیلی ناراحت بود بهم گفت آدم اصلاازیک ساعت بعدش خبرنداره که چه اتفاقی میخوادبیفته بعدشماهابه داداشتون وعده کربلارفتن درسال جدیدرامیدین؟اصلاچه معلوم که درسال جدیدچه اتفاقهایی بیفته
وآیااصلابتونه بره کربلایانه
چراازرفتن منصرفش کردین؟
آیاشماهاازنیت اون واسه کربلارفتن خبردارین؟؟اگرداشتین که منصرفش نمیکردین
بعدحرفهای شهید محمدرضا یهویی صدایی که خیلی ازدوربود به گوشم رسید.که گفت چرا همان چندنفری راهم که برای آزادی من اززندان غیبت نیت کرده اند تااین راه رابیان وبرام دعاکنن همان هاراهم منصرف میکنید
صداش طوری لرزان وبا دردبودکه کل وجودم به لرزه افتاد ودنبال صداگشتم که یکی رادیدم خیلییی دوربودو روی یک تپه نصفه ونیمه وپشت به ما ایستاده بود..وازچشم من خیلی کوچیک دیده میشدولی من تونستم باحرفهایی که بهم گفت وچنان بادردوناراحتی بودولباسهایی که به تن داشت متوجه بشم اون کسی به جزآقاامام زمان نبود
درحالی که داشتم مثل درخت بیدمیلرزیدم ازشهید محمدرضاسوال کردم که حالابایدچیکارکنیم؟؟
شهید محمدرضاجواب داد به آقا.....بگو دراولین فرصت با آقای حسن عفتی تماس بگیره تاهنوزدیرنشده وگرنه همتون پشیمون میشین به خاطرمنصرف کردنش ازسفرکربلا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وپنجم 5⃣5⃣ واما ازداستان دومین هدیه کرب
همگی یه جورایی شوکه شدن ازاین رفتن یهویی داداش وبازم ازحرفهای شهید محمدرضاکه چه دقیق بود حتی اسم راننده راهم گفته بودواینکه خبرداشت سفریکی ازمسافرهاش کنسل میشه
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
همگی یه جورایی شوکه شدن ازاین رفتن یهویی داداش وبازم ازحرفهای شهید محمدرضاکه چه دقیق بود حتی اسم ران
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وششم 6⃣5⃣
خوابی که دیدم بعدازنمازصبح بود وقتی بیدارشدم ساعت6صبح بودو همچنان حالم بدبود وهنوزداشتم میلرزیدم وهربارکه به اون صدا وحرفهافکرمیکردم که چقدرباغصه..ویه جورخواهش بودگریه هام بیشتروبیشترمیشدوحالم بدمیشد وبه خاطراینکه پدرومادرم صدامونشنون پتوراجلوی دهنم میگرفتم وزارمیزدم
تاساعت7نتونستم ازجام بلند بشم وبه خاطراینکه شهید محمدرضاگفته بوددراولین فرصت داداش بافلانی تماس بگیره باخودم گفتم تاقبل از اینکه داداش بره سرکاربایدتماس بگیرم باهاش چون تلفن همراهم شارژنداشت مجبورشدم هرطورشده خودم راپای گوشی ️منزل برسونم وباداداش تماس بگیرم وهنوزحالم بدبود باگوشی همراه داداش تماس گرفتم وقتی داداش جواب دادبه زورفقط چندکلمه گفتم که داداش ساکتوببند توهرطورشده بایدبری کربلاشهیدمحمدرضاگفت بایدبری ودیگه نتونستم صحبت کنم وپشت گوشی بازکلی گریه کردم داداش پشت خط گفت میشه بگی چی دیدی؟شهید محمدرضاچیاگفته؟شماکه سرصبحی منو دیونه کردی
باهمین گریه خوابم رابراش تعریف کردم وگفتم دراولین فرصت باحسن عفتی تماس بگیر واسه کربلارفتن،،داداش گفت آخه مسافرهای آقاحسن که تکمیله وجایی نداره
راست میگفت آخه شوهرخواهرکوچیکه خودمون هم که سال قبل باداداش همسفربود امسال هم یکی ازمسافرهای آقاحسن شده بود وخبرداشتیم که مسافرهای ایشون تکمیله
وچرابازشهیدمحمدرضاگفته بود تاباایشون تماس بگیره به خاطررفتن به کربلا
داداش بازبلافاصله گفت خیره ان شاءالله چون حرفهاوپیغامهای شهید محمدرضاهمیشه واقعی بوده وحتماهم اینبارازچیزایی خبرداره که ما بی خبرهستیم ازش
درادامه گفت من شماره تماس آقاحسن راندارم ولی شماره تماس پسرش رادارم باهاش تماس میگیرم وشماره پدرشومیگیرم وقتی داداش تماس گرفته بود پسرآقاحسن هم گفته بودن که مسافرهای پدرم تکمیله حتی دامادشماهم یکی ازمسافرهای پدرمه داداش گفته بودبله خبردارم.ولی کسی خوابی دیده که بهم گفته حتماتماس بگیرم وبگم وازآنجایی هم که خواب اون بنده خداهمیشه واقعی بوده گفتم تااین کارراانجام بدم وتماس بگیرم که بعدهاپشیمون نشم وشماره تماس آقاحسن راهم نگرفته بود
وگفته بود فقط برای پدرت جریان تماس من راتعریف کن
به خاطر زمان کمی که به اربعین مونده بودوشهیدمحمدرضاخبرداشت دیگه جایی داخل اتوبوسهاشایدنباشه ومهمتراینکه خبرداشت قراره چه اتفاقهایی بیفته برای یکی ازمسافرهای آقاحسن ویاحتی ازسال آینده خبرداشت که ازکربلارفتن کلاخبری نیست وراه کربلابسته میشه اومدبه خوابم واون پیغامهاراواسه داداش داد
تا دومین هدیه کربلا راهم به داداش داده باشه ودینی به گردنش نمونه یادم نیست چندروزی گذشته بودکه یه شب حدودساعت10 داداش باهام تماس گرفت بعدسلام گفت میبینی این داداشت چه کارهایی میکنه تعجب کردم پرسیدم داداشم؟کدومش چی شده مگه
خندیدوگفت شهید محمدرضارامیگم و مثل همیشه حرفهاش وکاراش به جابوده گفتم وااای راست میگی چی شده برام تعریف کن
داداش گفت همین الان مهدی تماس گرفت وگفت که آقاحسن گفته اگرهنوزمیخوای کربلابیای همین امشب ساکتوببندوفرداساعت1بعدازظهربعداز نمازظهروناهارفلان جاباش تاحرکت کنیم
بله اونم درست شب آخری که آقاحسن وبقیه مسافرهاش قوچان بودن وظهرروزبعدهمان شب بایدحرکت میکردن به سمت کربلا وسفریکی ازمسافرهاش به کربلابه خاطر گذرنامه اش کنسل شده بود
ایشون ازبیست روزقبل هم برای گذرنامه اقدام کرده بودکه اون موقع گذرنامه هادوهفته طول میکشیدتاآماده بشه واین آقابه خاطراینکه شایدهمان زمان بره وگذرنامش آماده نشه وایستاده بود و روز آخرقبل سفر رفته بوددنبال گذرنامه که بهش گفته بودن گذرنامه ای به این نام نداریم وصادرنشده که ایشون گفته بودمن تقریبابیست روزقبل اومدم وکل کارهاشوانجام دادم وگفتین تادوهفته ای بیاین آماده است حالابیست روزشده میگین آماده نیست،،وقتی کل سیستم راچک میکنن تاببینن مشکل ازکجاس متوجه میشن که اصلاهیچ اسمی به نام این آقاهیچ جایی ثبت نشده که بخوادبراش گذرنامه ای صادربشه
وشهیدمحمدرضاازکل این اتفاقهاباخبربودومیدونست که کربلارفتن این آقاکنسل میشه واومدواون پیغامهاراداد
شبی که داداش تماس گرفت وگفت فردا ان شاءالله میره کربلا خداراشکرازطرف کارهم بهش مرخصی داده بودن
ولی بازم مثل قضیه مشهدرفتنمون به خاطراستقبال ازشهیدحججی صاحبکارش گفته بودچون فعلاآشپزنگرفتم ورفتنت یهویی شده همین امشب بیاواسه ناهارفردا همه چی راآماده کن بعدبرو
داداش همون شب اصلانخوابیده بودوبلافاصله بازبرگشته بودرستوران وتا دو ونیم صبح کارهای رستوران راانجام داده بودوبرگشته بود..وتاصبح هم دیگه بستن ساک وانجام بقیه کارهاش
به من هم پیام دادگفت به بقیه داداش وخواهرهابگو تاقبل نمازظهربیان منزل باباتاازهمگی خداحافظی کنم،،چون وقتش راندارم برم یکی یکی ازشون خداحافظی کنم
ومن به همه خبردادم که داداش فردامیخوادبره کربلاواسه خداحافظی بیاین منزل بابا که
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وششم 6⃣5⃣ خوابی که دیدم بعدازنمازصبح ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣
داداش اومدواز همگی خداحافظی کرد،،وپدرومادرم سرپابودن که بعدبوسیدن دست پدرومادر مثل حرکت سال قبل هم رو زانوها نشست وپای پدرومادرم رابوسید وخداحافظی کردورفت ومن همیشه به این کارداداش غبطه میخوردم شکرخدا دومین سفرکربلای داداش هم به خیروخوشی وباسلامتی تمام شدوبرگشت تازمان رفت وبرگشت داداش خودمن هم اینبارواقعاخیلی فکرم مشغول این خوابی که دیده بودم. بود
وهمش به این فکرمیکردم ومیگفتم مگه داداش دراین راه رفت وبرگشت به کربلاچه کارهایی انجام میده؟؟که وقتی سفرش راکنسل کرد شهیدمحمدرضااونطورناراحت اومدوگفت بایدحتمااین سفررابره وحتی راننده وماشین هم براش جورکرد
ومهمتراینکه صدای امام زمان راشنیدم توخواب که اونطوربا دردورنج وناراحتی ازدست ماکه چرا باعث شده بودیم داداش ازسفرمنصرف بشه
وقتی به همه اینهادوباره فکرمیکردم هرروزبیشترازقبل بازبهش غبطه میخوردم که چقدرباطن ونیتش واقعی بوده که خودامام زمان وشهیدمحمدرضاپا پیش گذاشتن وسفرش رامحیاکردن وقتی به کارورفتارهای داداش ازسال اول که متوجه خواب دیدن های من شدوبعدهاهم شهیدمحمدرضاپیغامهایی بهش داد متوجه این شده بودم که داره روزبه روزسعی میکنه بهتروبهترازقبل بشه ومن این بهترشدن ها ویاهمان بیشترمتحول شدن هاش رامتوجه شده بودم که سعی میکردهمیشه دائم و الوضوباشه
#درکار وزندگیش درهرشرایط سختی دروغ نگه
#تامیتونه ازقضاوت وغیبت حتی دردودل دوری کنه
#نمازهاش همیشه سروقت باشه
#وتامیتونه به پدرومادررسیدگی کنه ودلی نشکنه
#ویه جورایی داشت تلاش میکردتایک امام زمانی باشه وشهدایی اصل
#وسعی داشت همیشه اطرافیانش راهم به این راه بکشونه
طوریکه متوجه شده بودم دعای قنوت نمازهاش هم شده بود دعابرای آقاامام زمان
وتاکسی ازفامیل یاآشناهاکربلامیرفتن موقع خداحافظی ویابعدهااز زبان همان مسافران کربلایی میشنیدم که میگفتن آقا......موقع خداحافظی همش تکرارمیکردکه کربلارسیدین فقط واسه امام زمان دعاکنید وهرکاری میکنیدبه نیت سلامتی وظهورآقا انجام بدین ومطمئن باشین که اونم میبینه ومیشنوه وصددرصدنگاه به مشکلات وگره زندگی شمامیکنه
قبل اینکه داداش خودش کربلابره پدر.ومادرخانمش کربلارفتن و برگشتن،مادرخانمش وقتی داشت ازسفرشان تعریف میکرد
میگفت هرجاکه میرفتم صدای.......توگوشم بودکه گفته بودتامیتونیدواسه امام زمان دعاکنیددلم میشکست وزار زاربه حال غریبی آقاگریه میکردم بازهم بادیدن وشنیدن از بیشترمتحول شدن هرروزداداش تااین حدفکرنمیکردم که دعاکردنهاش وبه فکرامام زمان بودن هاش اینقدر واقعی باشه که واسه کنسل کردن یک سفرکربلا این همه اتفاق بیفته وزمین وزمان دست به دست هم بدن تاسفرش اینطورراحت اونم درست روزای آخرنزدیک به اربعین براش محیابشه
داداش بعدبرگشت ازسفرکربلا دراون دوسال هیچ وقت به جزء زیارت کردن که کجاهارفته بود دیگه ازهیچ اتفاق وهیچ کسی برامون تعریف نمیکرد تا یه وقتی غیبت ویا ریانباشه
تقریبادوهفته ای ازسفرش گذشته بود که یه روزی اومدمنزل پدر ومن کنجکاویم گل کرده بود به خاطرهمان سوالهایی که توذهنم ایجادشده بودازداداش وخوابهام درموردش که بهش گفتم داداش جان یک سوالی ازت میپرسم وواقعی دوست دارم جواب بدی وبه این هم فکرنکن که یک وقتی ریامیشه نه اصلا
چون من مطمئنم که شمادراون اولین سفرکربلات کارهایی انجام دادی ونیت هایی کردی که اینطوردوباره دعوت وطلبیده شدی خداراشکر🤲ومنو بقیه بایدچیزایی درمورداین نیت هاوکارهات بدونیم تابهتروبهتر بتونیم به خودسازی برسیم وراه واقعی امام زمانی بودن رابریم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣ داداش اومدواز همگی خداحافظی کر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣
با اصرارهای من ازداداش بالاخره برام گفت که چه کارهایی انجام میداد ازچشم خیلی هاشایدکوچیک به نظربرسه ولی کارش واقعاخیلی باارزش بودوبجا
ودرست مثل قضیه قطره قطره جمع گردد وانگهی دریاشودبود داداش گفت من دعاهایی میخریدم ویاتوبرگه ها ذکرهایی مینوشتم باصلوات
اونم فقط به نیت آقا امام زمان12عدد ولی آخراون برگه هاباخودکارمینوشتم خوندی به خاطرآقابده به بغل دستیت هم بخونه وبه محض شروع پیاده روی من دعاهاوبرگه هارابین 12نفرپخش میکردم وازاون 12نفراولی خواهش میکردم تابرگه هارادورنندازن واول بخونن که بی شک دراون راه وقتی اون12نفراون دعاهاونوشته من را روی برگه هامیدیدن ودعاها صددرصددست به دست میچرخیدوصددرصدهم وقتی دراون روزهای اربعین چندین میلیون زائرکه بود مطمئنم اون دعاها وبرگه هاحداقل به دست یک میلیون نفرزائرمیرسیدکه به خاطرآقا امام زمان ازته دل وباتمام وجوددعاکنن
وکارهای دیگه ای هم تامیتونستم به خاطررضای خداانجام میدادم وصبوری میکردم که بماندبین من وخدای من واقعااین حرف داداش خیلی منوبردتوفکرکه مامیتونیم باهمین کارهای ریزوکوچک ولی باارزش چقدرظهورآقارانزدیک ونزدیکترکنیم ولی بی خیالیم
مثل صبوری کردن
احترام به پدرومادروهمسر،
خوب تربیت کردن بچه.،
سعی کنیم گناه نکنیم،
ویاترک گناه کنیم،
غیبت نکنیم،
تهمت نزنیم،
گناه بقیه راچشم پوشی کنیم،
تاچیزی رابه چشم ندیدیم ونشنیده ایم قضاوت نکنیم،
خوش اخلاق باشیم،
وامام زمانی بودن،اول ازهمه انجام دادن ودوری کردن ازهمه اینهاست نه اینکه هیچ کدوم اینها را انجام ندیم ورعایت نکنیم بریم دنبال انجام دادن کلی از نمازهای مستحبی ودعاهای مستحبی،،وازهمه اینهاغافل بشیم ویا عهدهایی باخداوامام زمان وشهداببندیم وبعدهم زیرش بزنیم ودلهایی بشکنیم
عهدبستنی که درش همت وعمل نباشه وسختی کشیدن عهدبستن نیست که حرف بزنیم
وبه عمل که رسیدزیرش بزنیم
مثل همون دم زدن ازامام زمانی بودن که مردم رابه راه خودسازی دعوت کنیم وتهش خودمون غافل اززندگی واعمال خودمون وحتی طرزصحبت کردنهامون باشیم
کسایی که اینطورهستن
مثل آدمهای کوفی میمانندوبس
ودرآخراین داستان آقاداماد ما
اینم بگیم که وقتی سال بعدیعنی سال99تقریبابرج6موقع جمع کردن باغ انگوربابا که خود من هم نبودم،،
خواهربزرگترم توباغ یهویی به بقیه خانواده گفته بودکه اگه گفتین یکی ازدلایلی که شهیدمحمدرضاسفرکربلای داداش را جورکردبره واسه چی بود؟؟؟واینکه گفته بوداصلادرسال جدیدچه معلوم که چه اتفاقهایی بیفته آیا بتونه سال بعد بره کربلا یانه!که شمادارین الان ازسفرمنصرفش میکنید..
که درجواب خواهرم همه گفته بودن نمیدونیم خودت بگو
که خودداداش هم بودبه فکرش نرسیده بودچرا
وخواهرم گفته بود شهیدمحمدرضا ازآینده خبر داشته که کرونا میاد وراه کربلابسته میشه
ونمی خواست دینی به گردنش بمونه به خاطر دوهدیه کربلایی که به داداش داده بودن
شادی روح همه شهدا صلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣ با اصرارهای من ازداداش بالاخ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣
اوایل سال1398بود همش به این فکرمیکردم که چه خوب میشدتاماهم یک کانال شهدایی تاسیس کنیم واونم به اسم شهیدمحمدرضاشفیعی باشه
تااین شهیدعزیزرابه خیلی ها که شناختی ازشهیدمحمدرضا نداشتن وندارن بشناسونیم
همه شهدا شاخص هستن ولی گاهی اوقات بعضی ازشهدابه خاطرکارهای خیلی بزرگی که انجام داده بودن ویامعجزاتی درزندگیهاشون داشتن چه قبل شهادت وچه بعدشهادت یه جورایی بیشتروبیشترخاصترشدن
که متاسفانه همین شهدای خیلی خاص راهم حتی به اسم هم نمی شناسیم به خاطرتاسیس کانال فکرم مشغول بودکه آیاهمچین کاری راانجام بدم یانه وچون همش چندماه هم بودکه واردمجازی شده بودم وانجام کارهایی رابلدنبودم بازمنصرف میشدم تااینکه تصمیم گرفتم بابرادرم مشورت کنم واگر اون قبول کردتاکمکم باشه حتمااین کارراانجام بدیم
وقتی واسه برادرم جریان راگفتم خداراشکراونم بامن هم عقیده بود وگفت خودمن هم دراین فکر بودم وباهم تصمیم گرفتیم تاچندروزآینده حتمااین کار را انجام بدیم اونم به این دلیل که اول ازخانواده شهیدمحمدرضا اجازه بگیریم
من بعددو روزباخواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفتم وباایشون مشورت کردم وگفتم اگراجازه میدن وراضی هستن ماکانال شهیدمحمدرضاشفیعی راتاسیس کنیم وتامیتونیم برای هرچه بیشترشناساندن شهیدمحمدرضاوبقیه شهداتلاش کنیم که ایشون هم خداراشکرخیلی خوشحال شدن وماراهم همراهی کردن
ومن بعدبه برادرم خبردادم که باخواهرشهیدمحمدرضاصحبت کردم تاکانال راتاسیس کنیم
ودرست روزبعد28فروردین سال1398ولادت حضرت علی اکبر(ع)بودوروزجوان که طبق معمول قبل نمازصبح خواب دیدم شهیدمحمدرضامثل همیشه داخل همان بهشت سرسبزبودوبالباسهای خاکی سپاهی وچفیه به گردن ومن هم باچادرنمازسفیدگلدار
که مثل همیشه فقط چندقدمی تونسته بودم ازدربهشت واردبشم به داخل نه بیشتر شهیدمحمدرضاگفت قبل تاسیس کانال من خودم را اول به دوستش سرهنگ حاج حسین کاجی معرفی کنم بعدتاسیس کانال راانجام بدیم..که بتونیم ازطریق سرهنگ کاجی اطلاعات بیشتری به دست بیاریم
من سرهنگ کاجی راازچندسال قبل تقریبامی شناختم ولی ایشون بامن آشنانبودن
شماره تماس سرهنگ کاجی..یاهمون حاج حسین کاجی راوی گرامی دوران دفاع مقدس را باکمک یک شخص موفق شدم تا پیداکنم بعدهم باایشون تماس گرفتم وخودم رامعرفی کردم وخلاصه ای ازخودم وشهیدمحمدرضاکه چندین ساله باهاش عهدخواهروبرادری بسته بودم وخوابهایی ازش میدیدم رابراش تعریف کردم
بعدشنیدن صحبت هام ازآنجایی که شهداراباورداشت ومعجزات بزرگی ازشهدابه چشم دیده بودوحتی معجزاتی درخودشهیدمحمدرضادیده بود خداراشکرحرفهای من راهم باورکردچون بهشون گفتم که من به خاطرخوابهام شاهدهایی هم دارم وثابت شده
درموردتاسیس کانال وپیغام شهید محمدرضاهم بهشون گفتم وایشون هم خوشحال شدند وقبول کردن روزیکه باسرهنگ کاجی صحبت کردم وتصمیم گرفتیم تاکار تاسیس کانال راشروع کنیم اصلاباورم نمیشدکه درست بعدآشناییت من باسرهنگ کاجی وتاسیس کانال شهیدمحمدرضا تاریخش با ولادت امام زمان (عج)به یک روزبیفته وواقعاخیلی خوشحال بودم به خاطراین اتفاق که بعدبرادرم گفت چرا باورت نشه،،بلکه بایدبرعکس باشه مگه یادت رفته که شهید محمدرضاهم خودش امام زمانی بود وحتی معجزاتی ازطرف امام زمان درزندگیش رخ داده بود که یکیش هم معجزه پایی بودکه قراربودقطع بشه ولی امام زمان شفاداد وپاش قطع نشد
شهیدمحمدرضاتاتونسته بوددرزندگی راه یک امام زمانی بودن رادرپیش گرفته بودودر وصیت نامه اش هم بیشتربه خودسازی وامام زمانی بودن اشاره کرده بود
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣ اوایل سال1398بود همش به این فک
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصتم 0⃣6⃣
همین طورکه گفتم تاسیس کانال شهیدمحمدرضاشفیعی درست باروز ولادت امام زمان (عج)یکی شد
روزیکشنبه! یکم اردیبهشت سال1398
خداراشکردراون شش سال به اندازه کافی ازشهیدمحمدرضاوخانواده اش شناخت هایی داشتم که برام ازشهیدمحمدرضاوخاطراتش گفته بودن وبه حدی ازشهیدمحمدرضاومصاحبه های مادراین شهید عزیزعکس وکلیپ داشتم تابتونم باارسال آنهادرکانال،شهیدمحمدرضارابه بقیه بشناسونم ومهمتراینکه اولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضا به نام(هنوزسالم است) باروایت گری مادرعزیزشان راهم که دریکی ازسفرهای راهیان نوربه دستم رسیده بود راهم داشتم وهمچنین کتاب دوم زندگی اش رابه نام (16سال بعد)که چاپ اولش هم بود!وسال آخرسفرراهیان درسال1397درفروشگاه کتاب شلمچه به دستم رسیدباروایت گری دوست گرامی شهید محمدرضاسرهنگ حاج حسین کاجی..
بعدتاسیس کانال من وبرادرم کانالمون رابه همه دوستان وآشناهاومخاطبهایی
که داشتیم معرفی کردیم وبعد هم ادشون کردیم درکانال
وازهمه خواهش کردیم تاکانال مارابا کمی معرفی آن هم بایک عکس ازخودشهیدمحمدرضا که اشاره به سالم ماندن پیکرشهید محمدرضابعداز16سال شده بود را به بقیه معرفی کننن واسه تبلیغ...
چندماهی گذشت که درآن چندماه تاحدودی شهیدمحمدرضارامعرفی کرده بودیم وعضوهای کانال تقریبابه500نفری رسیده بودکه مااولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضارابرای معرفی کامل ازشهیدمحمدرضا
راقسمت به قسمت درکانال به اشتراک گذاشتیم
و دونفرازاین عضوهاهم بادرخواست خودشون ادمین کانال ماشدن وباتبلیغ هاشون خداراشکر عضوهابیشترازقبل شد..درداستانهای سال96 گفته بودم بایک راوی عزیز دوران دفاع مقدس که مشهدی واستاددانشگاه هم بودن آشناشدم..که ازخانواده شهدابودن وخودشون هم سمت هایی دارن که بامعرفتی که داشتن راضی به گفتنش نشدن حتی من ازاین راوی عزیزدرحین روایت گری عکس وفیلم هم گرفته بودم که وقتی در اروندرود متوجه فیلم برداری من شدن گفتن که خواهشن فیلم نگیریدازمن
من یک بسیجی بیشتر نیستم ومن هم به حرفشون گوش دادم ودیگه فیلم وعکسی نگرفتم..آقای.......کسی نبودکه دل بشکنه ویا رک بگه راضی نیستم تاکسی ازشون نرنجه ولی انگارته دلشون هم راضی نبودتازیاددیده بشن ومعرفی..
به همین دلیل هم بعدسفرراهیان وقتی عکس وفیلم های راهیان راچک میکردم یهومتوجه شدم که توگالری گوشی من هیچ عکس وفیلمی ازاین راوی نیست درصورتیکه بقیه عکس وفیلم هابودن..واین هم بازیک نشونه بودازطرف شهدا به خاطرمعرفت وصاف وصادق بودن آقای.......درراه شهدایی بودنش وآرمانهاش
بایدبگم که متاسفانه درسفرراهیان نور درطی اون سه روزی که هرکاروانی برای بازدیدازمناطق جنگی میرفتن هرروزی یک راوی جدیدبرای روایت گری میفرستادن به همین دلیل سوال وجواب خیلی ازمسافرهانصفه کاره میموند وبازروزبعدکه راوی جدیدمیومدکلابحث وصحبتهاش درموردچیزایی وشهدایی بودکه اصلامربوط به بحث روزقبل نمیشد
وبازسوالهای جدیدوجوابهای ناتمام که روزآخردربرگه های نظرسنجی بچه های اتوبوس ماخداراشکربه این موضوع اشاره کردن تااگرشدبرای آینده یک راوی درطول اون سه روزمعرفی کنن نه هرروز یک راوی جدید واقعابچه هاخیلی ناراحت بودن که آقای.......فقط یک روز تونستن برای ماروایت گری کنن ونصف جوابهاشون به خاطرسوالهانصفه کاره ماندکه فقط دوست داشتن جوابهاشون را ایشون بدن..من اون روز ازآقای......هم درموردشهیدمحمدرضاسوالهایی کردم که درجواب گفتن بله تاحدی میشناسمش ولی هیچ وقت ندیدمش..بعدسوال کردن ازآشناهاتون هستن؟؟گفتم نه ولی حالامثل برادرواقعیم هستن طوریکه درزندگیم حضوردارن..پرسیدن درچه حدی؟؟گفتم خوابش رامیبینم عین واقعیت وباراول هم روحش رادرطلائیه دربیداری دیدم گفت خوش به سعادتتون..پرسیدم آقای......حالاباورکردین حرفهای من را؟؟درجواب گفت بله چون اینقدررر ازاین شهدامعجزه هادیدیم چه قبل شهادت هاشون وچه بعدش که شکی درش نیست..وشماهم که میگین خوابهاتون عین حقیقت بوده وثابت شده..مهم هم همینه که تونستی ثابت کنی ویاشاهدهایی هم داری
که بعدبیان کردن خوابهات اون اتفاقهاهم براشون افتاده وثابت شده خداراشکر
بعدازاتمام سفرراهیان نورسال96تادوماهی که به سال97مانده بود ومن شماره تماس آقای.......راهم داشتم هیچ وقت مزاحم ایشون نشدم تازمان نزدیک شدن به سفرراهیان نورسال97به خاطرپرسیدن سوالهایی ازایشون...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣
تقریبادوماه به سال97 مانده بودوکم کم ثبت نام راهیان نورشروع شده بودوبرای بار پنجم بازهم شهدا طلبیده بودن تامن هم یکی از مسافرهای راهیان نورباشم
سال96که با راوی آقای.....آشناشده بودم واز روایت گریهای خوبشون راضی بودیم تصمیم گرفتم تابه ایشون ازطریق تلگرام پیام بدم وبپرسم که آیاامسال هم برای روایت گری به اهوازمیان یانه..ودرچه تاریخی
که آقای......گفتن من تقریباروزهای اول سال میرم اهواز،ولی روزحرکت کاروان ما درست یک هفته قبل سال97بود،که درست تاقبل سال تحویل هم کاروان برمیگشت قوچان
ازروزی که به آقای......پیام دادم به خاطر راهیان نوروسوالهاییاز ایشون ؟؟و ایشون چندباری به من گفتن تابه شهیدمحمدرضاسفارش کنم یک پیغامی به ایشون بدن
واونم فقط پیغامی درمورداینکه ایشون به جزء از روایتگری ازمناطق جنگی..جنگ..وشهدا
بازدرمورد چه چیزهایی صحبت کنن تا تاثیرگذارترباشه..
من دراین سفربرای باراول با سه نفرازدوستان وهم روستایی های خودم که یکی ازآنهاهم فرمانده پایگاه بسیجمان بودثبت نام کرده بودیم
وخیلی خوشحال بودم چون چهارسال قبلی که سفرراهیان میرفتم همیشه تنهابودم ازروستا یعنی کس دیگه ای برای سفرراهیان ثبت نام نمیکرد به خاطرسال جدیدوکارهای خونه تکونی ولی ازشانس خوب یابدمن درست چندروزی به حرکت مونده بودکه فرمانده پایگاهمون تماس گرفت وگفت سفرمن باهمان کاروانی که یک هفته قبل سال جدیدحرکت میکنن افتاده واون سه نفرشون هم بایک کاروان دیگه بعدسال تحویل حرکت میکنن ومن مثل اون چهارسال گذشته بازهم بدون دوستام ازروستا به این سفررفتم
وقتی رسیدیم اهواز،اردوگاه حمیدیه مثل همه سالهای گذشته نزدیک پنج شش نفرازخادم الشهدای خانم در ورودی اردوگاه برای استقبال حاظربودن وبا روی خوش ودودکردن اسپندماراهمراهی میکردن تاخوابگاههای اردوگاه بعدجابه جایی وخوردن شام آقای.....تماس گرفتن وگفتن که چون خودم قسمت نشددرروزهایی که شمااهوازهستین بیام اگراجازه بدین معرفیتون کنم به یکی ازراوی دیگه که ازشاگردانم هستن تاسوالهایی ازشمابپرسن درزمینه خواب و داستانهای شماوشهیدمحمدرضا
که درجواب گفتم بله خواهش میکنم مشکلی نیست فقط لطف کنین بهشون بگین منوبه کس دیگه ای معرفی نکنن
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣ تقریبادوماه به سال97 مانده بودو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ودوم 2⃣6⃣
روز اولی که رفتیم برای بازدیدازمناطق جنگی شاگردآقای......که ایشون هم بااستادش مشابه فامیلی داشتن وهردو بزرگوار سید هم بودن..اول فکرکردم شایدپسرشون باشه که بعدآقای......گفتن نه...
باراول که ماهم دیگر راملاقات کردیم فکرمیکنم طلائیه بودوزمان ناهارخوردن مادرپای اتوبوسها که ایشون اومده بودن وبامسئول کاروان ماهماهنگ کرده بودن.مسئول کاروان مابازهم آقای گلستانی بودو ازجریان داستانهای من تاحدی خبرداشتن که من راصدازدن دیگه آخرهای ناهارخوردنم بودوپاشدم رفتم...
تانزدیک این آقاشدم ودیدمشون چندلحظه خشکم زد چون بالباسهایی که درتن داشت وعینک به چشم وچفیه به گردن وکمی هم شباهت به شهید محمدرضاراداشت فکرکردم خودشهیدمحمدرضاست ودرست یادروزی افتادم که شهیدمحمدرضارادرطلائیه دیده بودم بعدازسلام واحوال پرسی وآشناشدن باآقای......که بعدبه ایشون گفتم چون زمان کمه وبعدناهارباید اتوبوسهاحرکت کنن دریک فرصت دیگه هم دیگرراببینیم..
وروزبعدوقتی که شلمچه بودیم آقای.......استاد
ازتلگرام پیام دادن که درخروجی شلمچه آقای......شاگردکه راوی هم بودن منتظرمن هستن
من رفتم.وایشون سوالهایی درموردشهیدمحمدرضا واینکه چطوربااین شهیدآشناشدم پرسیدن ومن هم جواب دادم که بنده خدا بهم ریخت وبه زورجلوی اشکهایش رانگه داشته بودتاسرازیرنشه بعدچنددقیقه گفتگوکه دوباره بایداتوبوس هابجای دیگه حرکت میکردن
آقای......شاگرد.گفتن که عمری باقی بودان شاءالله یک ملاقات دیگه باهم خواهیم داشت تاادامه صحبت هاتون راگوش بدم وسوالهای باقیمانده رابپرسم.وخداحافظی کردیم
شب که رسیده بودیم اردوگاه بعداستراحت آقای......استاد تماس گرفتن وگفتن اگرامکانش هست من هماهنگ کنم وشمابرین محوطه بیرون اردوگاه یعنی ازقسمت محوطه خانمهابرم بیرون وروبروی اردوگاه قراربزارن..باآقای.....شاگرد وآقای باخردکه یکی ازراویهای دوران دفاع مقدس وسرشناسی بودن که ایشون درروایت گریها همیشه ازمعجزات شهدا وداستان های واقعی هم تعریف میکردن که حتی به چشم خودشون هم دیده بودن
زمانی که من رفتم بیرون از محوطه اردوگاه واین دوبزرگوارهم اومدن..من یه باردیگه خشکم زد
باورم نمیشدکه این آقای باخردهمان راوی بودکه من درآن چهارسال گذشته همیشه پای روایت گریهایش مینشستم تاآخر که بااون لهجه غلیظ مشهدی وچنان باعشق وکوبنده ازشهداصحبت میکردن وگریه که دیگه نیازی به روضه نبود با ارادتی که من به ایشون داشتم دراون چندسال همیشه دعامیکردم تایه بارهم که شده باهاشون ازنزدیک صحبت کنم وسوالهایی بپرسم..واونشب واقعاباورم نمیشدکه خودشون باپای خودشون اومده بودن دیدن من باکلی احترام وادب سلام واحوال پرسی کردن وخوش آمدگفتن.چون کمی ازدر ورودی اردوگاه خانمهادوربودیم اینقدرباشعورواهل درک وفهم بودن که گفتن بریم به سمت اردوگاه خانمها.وایشون جایی راانتخاب کردن برای نشستن که درست روبروی در ورودی اردگاه وجلوی دیدخادم الشهدابودیم..
نشستیم وآقای باخردسوالهای خودشون راپرسیدن وبعدهم گفتن حالاماسکوت میکنیم شماهم برای ما تعریف کن ..
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣
درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید محمدرضارابرای این دوبزرگوار خلاصه تعریف کردم
که خودم هم اصلامتوجه نشدم چی گفتم وازکجاهاگفتم آخه باراول بودکه درحضور دو راوی داشتم ازداستانهاوخواب های خودم تعریف میکردم.وهم اینکه آقای......روبه روم روزمین نشسته بودن وسرشون پایین بود،وباتعریف های من ازشهیدمحمدرضاایشون گریه میکردن طوریکه اشکهایش روزمین آسفالت میچکیدومن وقتی میدیدم بیشترمنقلب میشدم بعدتمام شدن حرفهام.آقای باخردگفتن بایداینطورداستانها را ازشهداکه وقتی ثابت شده وجزء واقعیت ها بوده راگفت تاهمه واقعی پی به اینکه شهداحاظروناظرهستن ببرن..گفتم من تاجایی که امکان داشت برای کسی تعریف نکردم جزء خانواده ام وکسایی راکه شهیدمحمدرضاخودش سرراه من قرارداده ازطریق خوابهام..واگرچندین نفرهم درروستامتوجه شدن به همین دلیل بوده.والانم اگررضایت بدم به گفتنش در روایتگریهاتون بایدبدون معرفی من باشه یعنی بدون نام ونشون.. موقع خداحافظی ازآقای باخردبهشون گفتم که من دراین چندسال پای همه روایت گریهاتون تاآخرمینشستم وهمیشه دوست داشتم ازنزدیک باشماوسردارباقرزاده آشنا بشم.وامشب بدون اینکه خودم باخبرباشم این دیدار وآشنایی باشما ازنزدیک وحضوری صورت گرفت خداراشکر
سردارباقرزاده هم یکی ازراوی های سرشناس دوران دفاع مقدس هستن درسفرراهیان نور.ومعروف به شهیدزنده،
کسی که شهیدشده بود وحتی تشیع جنازه خودش راهم دیده بودن،ولی بعدچنددقیقه امام حسین(ع)میان وسر سردارباقرزاده رابر زانوی خودمیزارن وبهشون میگن که شمابایدبمونی تابعد این برای کسایی که اینجامیان ازجنگ وجبهه وشهدا روایت گری کنی، وهمچنین ازطرزشهادت خودت وبرگشتت روایت گری کنی،ولی خب برای سردارباقرزاده یادگاریهایی هم بجاگذاشته بودن تاحرفهایی راکه میزندوروایت میکندرا مردم بیشترباورکنن..
بله چشمان سردارباقرزاده نابینابودوهنوزهم ترکش هایی درسرش به یادگاردارد..
سال اولی که باایشون آشناشدم وداشتن ازشهادت وبرگشت خودشون میگفتن وهنوزنگفته بودن که نابیناهستن همه مافکرمیکردیم ایشون بیناهستن،که یهویی چشمان مصنوعی خودشان رادرآوردن
بادیدن این صحنه صدای گریه همه زائرها کل اون فضاراپرکرد قبل اینکه باشاگردآقای......درشلمچه ملاقات کنم سردارباقرزاده روایت گری داشتن بعدتمام شدن برنامه ،
من یک ربعی صبرکردم تاشایدبتونم ازنزدیک باایشون صحبت کنم ولی نشد چون خیلی هامشتاق دیدارسرداربودن واون لحظه نوبت به مانرسید،
اماوقتی که داشتم بالای تپه های خاکی راه میرفتم وفاتحه میخوندم وذکرمیگفتم وبه شهدافکرمیکردم یک لحظه درست شونه به شونه خودم یکی را احساس کردم تابرگشتم نگاه کردم دیدم سردارباقرزاده هستن درست کنارمن وسمت دیگرش هم یک خادم الشهدابودکه ایشون راهمراهی میکردن
وبه جزء ماسه نفرشخص دیگه ای نزدیک مانبود
انگاردنیارابه من دادن ازخوشحالی بلافاصله سلام کردم واحوال پرسی.بامهربانی خاصی جوابم رادادن وبعدبهشون گفتم باورم نمیشه اینطورراحت بتونم شمارا ازنزدیک ببینم وباهاتون صحبت کنم
خندیدوگفت چرا؟؟گفتم آخه امسال سال پنجم سفرمنه وهرسال شمارا ازراه دورمیدیدم وامسال بیشترازسالهای قبل مشتاق دیدارشما ازنزدیک بودم وامروزم بعدروایت گریهاتون صبرکردم تاشایدبتونم شمارا ازنزدیک ببینم.ولی نشد وناامیدراهم راپیش گرفتم وتوعالم خودم بودم که یهویی شمارانزدیک خودم دیدم،
لبخندزدوگفت من که کسی نیستم به جزء یک آدم عادی ولی چون شما زائرومهمان شهداهستی وچندین ساله پادراین کربلای ایران به نیت هایی گذاشته ای.بی شک شهداهم صدای قلب شمارامیشنون وازآرزوهاتون ویادرخواست هاتون باخبرهستن ودست خالی برتون نمی گردونن..آره انگارشهداخبرداشتن که ازسال97به بعدشایدتاچندسال آینده سفرراهیان نورنباشد
وهمان طورهم شد..که آخرهای سال98هم ثبت نام کردیم برای راهیان نور ولی به خاطرکروناهمه چی تعطیل شد این سفرهم باخیروخوشی وباکلی خاطرات خوب تمام شد.که البته راوی های عزیزوبزرگوار وقتی متوجه شدن یک کاروان دیگه هم ازقوچان داره میادودوستان خودم هم بااین کاروان هستن به من اجازه دادن اگرمایل بودم هماهنگی کنن بارئیس شون،،ومن بمونم تابادوستانم برگردم..بامسئول کاروان خودمون هم صحبت کردم که اجازه دادن.ولی چون ثبت نام من ازکمیته امدادبودتماس که گرفتن باکمیته ازاونجااجازه ندادن متاسفانه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣ درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید مح
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣
بعدبرگشت ازسفرراهیان نور
که قبل سال تحویل بودمن به خاطرکارهایی ورسوندن پیغامهایی به خواهرشهیدمحمدرضابایددرقم پیاده میشدم وچون تنهابودم وازخانواده ام کسی بامن نبودسپاه اجازه نمیداد که ازکاروان جدابشم آقای گلستانی ازقبل من رامیشناختن ومیدونستن که برای چه کارهایی درقم میخوام پیاده بشم.ولی بازهم برای جداشدن ازکاروان بایدکسی ازآشناهامیامدوامضامیداد ومسئولیت من رابه عهده میگرفت ومن وقتی درسفربودم خانواده آقای شریفی ازقم درجریان بودن که من درسفرراهیان نورهستم چندباری هم اصرارکردن تاموقع برگشت حتمابه منزلشون برم چون دخترعزیز ودوست داشتنیشون هم میخواستن درموردشهیدمحمدرضاچیزهایی بنویسن بااینکه کلاس چهارم ابتدایی بوداما خیلی علاقه خاصی به نویسندگی داشت
قبلاهم یه بارتلفنی پیگیرداستانهاشد وتاحدودی نوشته بودکه بازهم دوست داشتن حضوری اززبان خودم بیشتربدونن
وقتی آقای شریفی تماس گرفتن تاببینن من آیامیتونم قم پیاده بشم یانه؟؟بهشون گفتم آقای گلستانی اجازه میدن ولی بایدکسی بیادامضابده
ایشون هم گفتن باآقای گلستانی صحبت کنیدکه اگرمن مسئولیت شمارابه عهده بگیرم کافیه؟؟که خودمن بیام..
آقای گلستانی که ازسالهای قبل آقای شریفی راهم میشناختن گفتن بله میتونن بیان
رسیدیم قم ورفتیم زیارت حضرت معصومه(ص)که آقای شریفی وآقای گلستانی هم باهم صحبت کرده بودن تابعدزیارت آقای شریفی بیاددنبالم تارسیدن آقای شریفی؛
ازکمیته امدادباآقای گلستانی تماس گرفته بودن که مااجازه نمیدیم خانم.......درقم پیاده بشن چون اون وسط یکی تماس گرفته بودباکمیته تا اجازه ندن من پیاده بشم اونم به این دلیل که اون بنده خدابایکی ازدوستان من بحث هایی درسفرکرده بودن به خاطرمن
وقتی آقای شریفی رسید
آقای گلستانی مونده بودن چه جوابی به ایشون بدن که خودمن به آقای شریفی گفتم ازکمیته تماس گرفتن واجازه نمیدن تامن ازکاروان جدابشم وکلی معذرت خواهی کردم به خاطراینکه این همه راه زحمت کشیده بودن وتشریف آورده بودن خداراشکرمثل همیشه هیچکس نتونست ازسرلج بازی یاغبطه خوردن برنامه هایی راکه خودشهیدمحمدرضابرام رقم زده بودراکنسل کنن
خودآقای شریفی باکمیته امدادتماس گرفتن وگفتن که من ازآشناهای خانم.....هستم وآقای گلستانی هم من رامیشناسن وخودمن مسئولیت همه چیزراقبول میکنم وامضاءهم میزنم
ولی درصحبت های اولیه راضی نشدن تااینکه آقای گلستانی گفتن که آقای شریفی چه کاره هستن درناحیه سپاه قم وازهمکاران خودشان هستند وازخانواده شهداهستن دیگه بدون هیچ اعتراضی اجازه دادن ومن به همراه آقای شریفی ودخترهای گلشون راهی منزل ایشون شدیم وقتی رسیدیم منزل خانم کدبانوی آقای شریفی مثل سال گذشته صبحانه مفصلی آماده کردن بودن ودورهم خوردیم ومن را اجبارکردن تا اول چندساعتی برم دراتاق استراحت کنم وقتی برای استراحت به اتاق رفتم ویه سربه تلگرام زدم دیدم که آقای......برام پیام گذاشتن تاباخبربشن آیابرگشتم ازاهوازیاموندگارشدم تاباکاروان بعدی برگردم..وگفتن که خانم......من یکی دو روز دیگه واسه روایت گری میرم اهواز ازشهیدمحمدرضاخواستم تابرام پیغامی بدن..قبلاهم گفته بودم که ازش بخواین تایک پیغامی بدن که من درروایت گریهام بهش اشاره کنم،،درجوابشون گفتم چشم هرچندروزهایی که راهیان بودم ودرطی این دوماهی که درخواست کرده بودین همیشه ازشهیدمحمدرضاخواهش کردم تاجوابی بهتون بدن...
من ازاول آشناییم باآقای شریفی متوجه شدم که ازخانواده شهداهستن
ولی خبرنداشتم که درخانواده سه شهیددارن بله دوتاازبرادران آقای شریفی شهیدشده بودن باپدرخانم گرامیشون که نسبت فامیلی هم باهم داشتن....
شادی روح همه شهدای عزیزصلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣ بعدبرگشت ازسفرراهیان نور که ق
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣
بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشدم دیدم خانم ودخترهای گل آقای شریفی سفره هفت سین راآماده کرده بودن رفتم خسته نباشید گفتم باریکلاچه زودسفره هفت سین راچیدین که درجوابم دخترشیرین زبون پنج سالش گفتن خاله قبل سال تحویل میخواییم بریم منزل اون یکی مادربزرگم همه قراره اونجاجمع بشن شماهم بامامیایین؟بلافاصله بعدحرف دخترآقای شریفی..خانمش گفتن که خانم......مادرم کمی کسالت دارن به همین دلیل سال تحویل همگی میریم منزل مادر،اگرشماهم بامابیایین خیلی خوشحال میشیم وهمچنین مادرم گفتم بله حتماچی بهترازاینکه سال تحویل راکناردوخانواده شهیدباشم برام باعث افتخاره وکم کم همگی آماده شدیم به همراه مادرعزیزآقای شریفی حرکت کردیم سمت منزل مادرخانم آقای شریفی که خاله ایشون هم میشدن وقتی که رسیدیم خیلی شلوغ بود وداشتن بامادرخانم.آقای شریفی مصاحبه میکردن وفیلمبرداری دیگه آخرای کارشون بودوبیست دقیقه نکشیدکه رفتن..ومن رفتم دست بوسی مادرخانم آقای شریفی بعدآشنایی واحوال پرسی..آقای شریفی گفتن مادراین همون خانم.......هستن که ازشون برات گفته بودم،وخواب شهیدمحمدرضارامیبینن..باخوشحالی گفتن واقعاهمون خانم هستن؟؟وازخوشحالی یه باردیگه بغلم کردوکلی تحویلم گرفتن والتماس دعاگفتن که با کار ایشون واقعاخیلی خجالت کشیدم گفتم مادرآخه من کی باشم واسه شماکه همسریک شهیدهستین دعاکنم،شمابایدواسه من دعاکنید باعث افتخارمنه که باهمچین خانواده های شهدا آشناشدم وبااینکه براشون غریبه بودم ولی کلی کمکم کردن دراین دوسال وپشتم بودن مثل خواهروبرادر
یکی دوساعت بعدسال تحویل که شب جمعه ووفات حضرت خدیجه کبری(ص)هم بود خداحافظی کردیم تابرگردیم منزل آقای شریفی..که موقع خداحافظی یک عیدی خوشگل ازدست همسراین شهیدبزرگوارهم گرفتم همین طورکه گفتم شب اول سال شب جمعه ووفات حضرت خدیجه بود که منزل آقای شریفی خواب شهید محمدرضارادیدم که واسه آقای.......راوی گرانقدرپیغام دادن
وپیغامهای شهیدمحمدرضا چقدرواضح بودوبجا
که کل حرفهاوپیغام هاش برای آقای......ومردم،،ازآقاامام زمان (عج)بود آن هم برای چندمین باردرآن شش سالی که عهدهایی باشهیدمحمدرضابسته بودم وخوابش رامیدیدم..پیغام از آقاامام زمان(عج)وخودسازی میدادوسفارش زیادی میکرد
#خادمالشهدانوشت❤️
🌷