eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.1هزار عکس
123.7هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* (عج) آخر شب بود.با حاجی رفتیم مسجد جمکران.دم در ورودی خادم هایی که برای بازرسی ایستاده بودند ، حاج قاسم را نشناختند. حاجی رفت جلو دست هایش را گرفت بالا و کامل بازرسی شد. پشت سرش از بازرسی بیرون آمدم و راه افتادیم سمت مسجد. توی مسیر به شوخی گفتم : حاجی فقط یه جا میشه دست شما رو بالا دید ،آن هم وقتی که می‌خواهید وارد این اماکن مقدس بشید ، لبخند زد. نماز را که خواندیم از جمکران رفتیم ، حرم حضرت معصومه. حاجی زیارت حرم اهل بیت را خیلی دوست داشت ، اما سختش بود. هر بار که می رفت حرم و کنار ضریح محبت مردم را می دید پایش برای رفتن بسته می شد. می گفت : سختمه زیاد بیام حرم. وقتی میام مردم از دور ضریح فاصله می‌گیرند و طرف من میان این جوری به صاحب اون حرم بی احترامی میشه. 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* شرم می کرد کنار ضریح های مطهر مردم سمتش بیایند. این محبت مردم به حاج قاسم از سر عشق به اهل بیت (ع)بود. حاجی واقعا دوست داشتنی بود. اما خادمی اهل بیت(ع) دوست داشتنی ترش کرده بود. گفتم : حاجی محبت مردم به شما به عنوان حاج قاسم سلیمانی در طول محبت اهل بیته، نه در برابر محبت اهل بیت. مردم شما را خدمتگزار این خاندان میدونن از این جهت به شما علاقه دارن. راوی : محمود خالقی 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* ۱۵ بهمن ۵۸ حاج قاسم را دیدم. مربی آموزش پادگان قدس بود. برای مان اسلحه شناسی تدریس می‌کرد. جوان بود و کم تجربه. من کمی به سلاح وارد بودم. داشت باز و بسته کردن کالیبر ۵۰ را می‌گفت که یک دفعه بلند شدم و گفتم : اجازه بدید من آموزش بدهم! بدون کلمه ای حرف خیلی متواضعانه موافقت کرد. من اسلحه را باز کردم و بستم. حاجی کنار دستم ایستاد. بعد از کلاس مرا خواست و گفت : می‌دانم شما از من ماهرترید و با تجربه تری. ولی این راهش نبود! کاش حرفت را دم گوشم گفته بودی ، خودم دعوتت می کردم! حق با او بود بلافاصله معذرت خواهی کردم. این جریان مقدمه دوستی ۴۰ ساله ما شد. راوی : حسن پلارک 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* وقتی احمد از کردستان برگشت. من عضو رسمی سپاه شده بودم.می دانستم احمد چه گوهر قیمتی است ، بنابراین دریغم آمد سپاه از وجودش محروم باشد. اصرار کردم بیاید سپاه ، نپذیرفت. گفت : قاسم تو که می دانی من با چه مشقتی درس خوانده ام و دیپلم گرفته ام. من برای آینده برنامه دارم می‌خواهم دانشگاه بروم. می‌خواهم کار فرهنگی بکنم. در ثانی اگر لازم باشد در کسوت نظامی کار کنم ، خُب بسیجی که هستم!! وقتی استدلال‌های مرا شنید رضایت داد. اتفاقاً در سپاه کرمان او را بیشتر از من می شناختند و خیلی زود جایگاه خودش را پیدا کرد. و در واحد عملیات مشغول خدمت شد. 📚 : ریشه در آسمان 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* پابرهنه راه افتاد وسط هواپیما یکی دو نفر نبودند که. دویست و خورده ای رزمنده بودند ؛ فاطمیون ، زینبیون ، حیدریون. پیشانی تک تکشان را بوسید. دقیق که نگاه می کردی ، قطرات اشک را در گوشه چشمهایش می دیدی. تو خط هم که گره به کار می افتاد ، فقط کافی بود رزمنده‌ها صدایش را از پشت بیسیم بشنوند . جانشان را کف دست می‌گرفتند می زدند به قلب دشمن. 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* سالها از شهادت پسرش می‌گذشت.آخر عمری تمام دلخوشی اش سر زدن های گاه و بیگاه حاج قاسم بود. بوی آبگوشت خانه را پر کرده بود. حاجی مثل همیشه آماده بود برای احوالپرسی. وقت زیادی نداشت. باید می رفت تا به بقیه برنامه‌هایش برسد. اما مادر شهید خواسته دیگری داشت : من تنها هستم حاجی. بمون ناهار را با هم بخوریم. هیچ وقت روی مادران شهدا را زمین نمی زد. در مرامش نبود. آن روز تا غذا آماده شد چه ساعتی مونس تنهایی پیرزن شد. 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* کارم ثبت لحظه‌ها بود. از ۱۵ سال پیش سردار را می‌شناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی از ایشان گرفتم. عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پر جاذبه اش دل مرا نلرزاند. در یادواره‌های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لبهایش و با دستان پر مهرش بچه‌های شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد. با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقتها می گفت :از من عکس بگیرید.کم عکس ندارم از این لحظه ها. 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بعد از مدتی آمد صحن حضرت زهرا برای بازدید. من هرچه صحبت می‌کردم ، نگاهش طرف دیگری بود. کارگر ساده ای آن طرف مشغول کار بود. یک آن بی خیال گزارش دادن من ، به سمت کارگر رفت. بغلش کرد و صورتش را بوسید و گفت : برایم دعا کن کار شما اینجا اجر و پاداش زیادی داره. اصلا ما را رها کرد و رفت توی جمع کارگرها و شروع کرد با آنها صحبت کردن! کلافه گفتم : حاجی!! یه ساعت به ما وقت دادی که بیایی بازدید و من به شما گزارش بدم. ما را گذاشتی رفتی سراغ بقیه؟! گفت : تو را زیاد می‌بینم ، می تونی بعداً بهم گزارش بدهی ولی این بچه‌ها را ممکنه دیگه نبینم. اینا ارزش دارن و باید ازشون طلب شفاعت و دعا کنم. اجر کار اینا از شما بیشتره. راوی : سردار حسن پلارک 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* یک شب در کانال سلمان با بچه ها مشغول تمرین غواصی بودیم. هوا به شدت سرد بود.اما چاره ای نداشتیم و مجبور بودیم شب ها در آب باشیم و تمرین کنیم. حاج قاسم برای سرکشی آمد. از دور دیدمش که اورکت پوشیده بود و بند کلاهش را هم محکم بسته بود. وقتی جلو آمد و ما را در آن وضع دید نشست لب آب و زد زیر گریه. تا دیدم گریه می‌کند از آب زدم بیرون رفتم سراغش. من را که دید گفت :چه کار می کنید ؟! گفتم : که خودتون می بینین. حاجی نگاهش را از قد و قواره خیس من کند و به بچه ها نگاه کرد. بچه ها می خندیدند و دستی تکان می‌دادند . فردایش فهمیدم در قرارگاه به دستور حاجی به نیت سلامتی بچه ها ، دوتا گوسفند کشته اند. می خواست هم از این نیروها تشکر کند. هم بچه‌ها گوشت تازه بخورند و تقویت ‌شوند. راوی : حمید شفیعی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* هفته ای یکی دو بار کوه های محوطه ستاد را پیاده دور می‌زد. یک جورهایی هم پیاده روی می کرد هم کوهنوردی. این کوهها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی. حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم.تابستان که می شد حکم می‌کرد ، برید ببینید این تانکر آب داره یا نه! اگر رفع تکلیف می‌گفتیم : داره حاجی. قانع نمی شد می‌گفت : یکی تون بره ببینه بیاد به من بگه! زمستان‌ها هم که همه منطقه را برف می پوشاند و علف پیدا نمی‌شد سفارش می‌کرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود. 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بهمان خبر دادند هواپیمای سپاه خورده به ارتفاعات سیرچ کرمان ، دماغه آن یک سوی کوه منفجر شده و بال و بدنه سوی دیگر. به چه جان کندنی باید خودمان را می‌رساندیم آنجا مگر می شد؟! کولاک برف بهمان اجازه رفتن نمی‌داد. سوز و سرمایش به کنار ، یخبندان بود. چند قدم که می رفتیم سر می خوریم می آمدیم پایین تر. خودمان نمی‌توانستیم توی برف راه برویم چطور جنازه‌ها را می‌آوردیم پایین؟؟ هوای مه‌آلود هم اجازه حرکت به بالگرد را نمی‌داد . خلاصه خیلی کارمان به زحمت جلو می‌رفت. از سپاه و ارتش ، از هلال احمر و کوهنوردان ماهر کشور هر کسی آمد کمک ، همین بساطمان بود. حاجی به محض آمدنش تا اوضاع را دید گفت : اگر می‌خواهید به کارتان سرعت بدین عشایر بافت و رابر را بیاورید. زنگ زد گفت : فلانی و فلانی هرچه آدم می توانید بیارید. کامیون را برداشتند رفت پی شان. دویست نفر عشایر آوردند. آمدند کمکمان حتی بعضی هایشان کفش مخصوص کوهنوردی نمی‌خواستند. به خاطر شرایط زندگیشان کاملا آشنایی داشتند با کوه. راهشان را سریعتر از ما می‌گرفتند و می‌رفتند بالا دنبال ۲۷۶ جنازه توی برف مانده. پیدایشان که می‌کردند با چادرشب می‌بستند روی کولشان می آوردند پایین. کار عشایر و فکر ناب حاجی حسابی به کارمان سرعت داده بود. راوی : ابراهیم شهریاری 📚 :سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در عملیات کربلای ۵ بعد از نماز صبح یک دفعه صدایم زد و گفت : حمید! کدوم گردان الآن تو خطه؟ گفتم : گردان برادر محفوظی گفت : سریع بگو بیان عقب ، بعد از ظهر بچه های زهدان رو بفرست جایشون گفتم : چرا؟ گفت : کاری رو که میگم انجام بده گفتم : چرا همین طور که نمی شه؟! گفت : این قدر سوال نپرس ، بگو بیان عقب. لحنم اعتراض آمیز شد ، دید من بی خیال نمی شوم. صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت : من الآن یه صحنه ای رو دیدیم که عراق حمله می کنه ، چون اینا خسته اند ، همه شون شهید می شن ، اما بچه های زاهدان تازه نفس هستن. توجیه شون کن. سیمش وصل بود. مسائل به او الهام می شد. راوی : حمید شفیعی 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* حاج قاسم چند نفر از نیروهایش را برای مشاورۀ نظامی در اربیل گذاشت وخودش به کربلا بازگشت. ما بعدها یک فرمانده داعش رااسیرکردیم و از او پرسیدیم شما که در حال فتح اربیل بودید، چگونه یکباره عقب نشستید؟! این اسیر داعشی به ما گفت: نفوذیهای ما در اربیل خبر دادند قاسم سلیمانی در اربیل است؛ روحیۀ افراد ما به هم ریخت و عقب نشستیم... راوی : مسعود بارزانی، رئیس وقت اقلیم کردستان 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* حاج قاسم آرام و قرار نداشت و به اقتضای کارش مدام در سفر بود. بدیهی است که در طول مسیرها، مطالعه می کرد؛ اما او چه می خواند؟ یکی دو سال پیش صفحه ای در اینستا گرام ، عکسی از حاج قاسم بـه اشـتـرا ک گـذاشـت کـه او را در هواپیما و در حـال خـوانـدن و یاد داشت نوشتن نشان می داد. در توضیح عکس نوشته شده بود: در حال پرواز و مطالعۀ کتاب گابریل گارسیا مارکز. البته از تصویر به سختی می شد فهمید که سردار کدام کتاب مارکز را می خواند؛ اما بعدها مشخص شد نام این کتاب گزارش یک آدم ربایی است. گزارش یک آدم ربایی مارکز ، ماجرای مستندی از عملیاتهای ربایش و رهاسازی تعدادی از چهره های سرشناس کلمبیا در دهۀ ۹۰ است و منبع خوبی بـرای آشنایی با فنون عملیات ربایش ورهایی گروگان به شمار می رود. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* سربازی در مهدیۀ لشکر ثارالله در مراسم رسمی و سخنرانی، ادب را رعایت نکرده بود و بد نشسته بود و صحبت می کرد. سردار سلیمانی بعد از جلسه او را صدا کرد و با وجود اینکه فرمانده لشکر بود و می توانست اضافه خدمت برای آن سرباز معین کند و ... به او گفت: برادرم، عزیزم، جلسۀ رسمی بود و سخنران از تهران داشتیم که مؤدب ننشستی و نظم را رعایت نکردی و حالا که این کار را کردی ، جزء۳۰ قرآن رااگرحفظ کردی و آمدی و سؤال کردم وحفظ بودی ، بی حساب می شویم ؛ درغیر این صورت ، با شما برخورد انضباطی می کنم. راوی : سردار حسنی سعدی 📚 : رفیق خوشبخت ما 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* یک بار که حاج قاسم به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شد، همزمان با غبارروبی بود. همیشه فقط علما می‌توانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند. روزی که حاج قاسم آمده بود بعد از این‌که مراسم غبارروبی تمام شد ، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرده بود و اشک می‌ریخت. غبارروبی که تمام شد ، به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح می‌آیند با حجت و فلسفه نقض کنم. به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید ، حال معنوی عجیبی داشت. از جاهایی که ایشان از حضرت رضا طلب و آرزوی شهادت کرد ، همان جا بود. راوی : حجت الاسلام والمسلمین رئیسی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* رفتم دیدنش ، می دانستم سرش حسابی شلوغ است. کنارش نشستم و گفتم : امروز روز منه! باید حرف های دلم رو بگم. خندید و گفت : خب بفرما گفتم : وقتی خبر شهادت حاج احمد کاظمی رو شنیدی ، با همه صبوریت شکستی ، وقتی عماد مغنیه شهید شد ، چند روز خانه نشین شدی.حالا اگر شهید بشی من چه کار کنم؟! اصلا چطوری باید تحمل کنم؟! تبسم زیبایی روی لب هایت نشست و سکوت کردی. کمی بعد برای اولین بار در طول رفاقت مان از خودت گفتی. گفتی : همه ی بچه های بسیجی لشکر را شفاعت می کنم. راوی : جانباز داوود جعفری 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* سال ۶۹ که حضرت آقا پرونده‌هایمان را برای اعطای درجه خواستن من و حاج قاسم و حاج احمد کاظمی و سردار شوشتری با خون من برای ایشان توی نامه‌ای نوشتیم که برای درجه به سپاه نیامده ایم. اما حضرت آقا گفتند : که امام روی این مسئله تاکید داشتند. و این درجه ها برای نظم و سازماندهی سپاه لازم است. بعد هم پیغام فرستادند که : اگر نمی توانید این درجه ها را تحمل کنید بروید و فکری به حال خودتان کنید. مگر اینکه سعی کنید شما سوار درجه تان شوید! راوی : سردار محمد اسماعیل کوثری 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* کرمان بودیم۰ آقای شمخانی زنگ زد که حاجی سریع برود تهران. از آقای شمخانی پرسید اتفاقی افتاده؟! گفت : وزیر دفاع روسیه با وزیر دفاع ایران ملاقات داره ، می گه که باید اول ژنرال سلیمانی را ببینم بعد برنامه هام رو برای دیدارهای بعدی ردیف کنم. حاجی با همه این ها برای خود جایگاه و منزلت قائل نبود. 🎤 : سردار حسن پلارک 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* رفتیم میدان تیر. مسئول گروه ما بود. قانونش این بود که پوکه هایمان را جمع کنیم و به او تحویل بدیم. رضا عباس زاده که بعدا شهید شد کنار من بود ، گفت : یک پوکه ام کم است! به شوخی گفتم : از بغل دستیت وردار. اما همان یک پوکه شد دردسر! حاجی زیر تیغ آفتاب نگه مان داشت.با سر و صدا تشر می‌زد که باید این پوکه پیدا شود ، همه مان از ترس تمام خاک و خل زیر پایمان را الک کردیم. نبود که نبود. حاجی هم دست‌بردار نبود. همه مان را دوباره ردیف کرد و گفت : بخوابید زمین! همان موقع عباس زاده زد به من گفت : حسن پیدایش کردم! پوکه چسبیده بود ته جیب خشابش ، ریز ریز پچ پچ می کردیم، حاجی با فریاد گفت : چرا صحبت می‌کنید؟! خودم را از زمین کندم و پوکه را کف دستش گذاشتم.فکر کردم قضیه تمام شده ، اما حاجی با دیدن پوکه یک پارچه آتش شد، صدایش را انداخت سرش و شروع کرد به دعوا. من هم شروع کردم به جواب دادن. بگومگوی مان بالا گرفت مسئول گروه کناری مان به طرف ما می آمد در حالی که دستش روی ماشه می‌چرخید و یک بند تهدید می‌کرد : ببینم کی پرو بازی در آورده! یک آن چهره حاجی آرام شد. آدم یک دقیقه پیش نبود. گفت : طوری نیست برو! شوخی بین خودمان بود. بعد هم برپا داد و گروه را راه انداخت. راوی : سردار حسن پلارک 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* جنگ تازه تمام شده بود. توی اتاقت در مقرر شهید کازرونی اهواز دور سفره صبحانه نشسته بودیم. یک دستم توی گچ بود و تو تُند تُند برایم لقمه می گرفتی و می دادی دستم. قرار بود بعد از صبحانه راهی تهران شوم موقع خداحافظی ، برنامه وداع شب عملیات را دوباره راه انداختم و همه بچه‌ها را در آغوش گرفتم و بیش از همه تو را. به گوشم گفتی : مهدی! بچه های تهران بی معرفتند ،همدیگر رو زود فراموش می کنن. سرم را انداختم پایین و گفتم محاله من شما رو فراموش کنم ، خندیدی و گفتی : حالا ببینیم! گفتم : حاجی ! قول بده هر وقت اومدی تهران با هم باشیم و بی معطلی گفتی : قول می‌دم. همینطور هم شد هر وقت برای جلسه فرماندهان سپاه می آمد تهران قبلش خبرم می کرد. یادت بخیر... راوی :رزمنده جانباز داوود جعفری 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* وقتی از جبهه می آمدی مـی گفتـم: ايـن چنـد روز را اسـتراحت كـن. مـی خنديـدی و مـی گفتـی خيلـی زرنگــی؛ مــی خواهــی بعــد از مــن بگويــی "قاســم" شــوهرخوبی نبــود! ظــرف مـی شسـتی، جـارو مـی زدی، مـی خريـدی و مـی آوردی... 💞 وقتـی مـی ديـدم بـا چـه دقتـی سـبزی هـا را پـاك مـی كنـی، مـی خنديـدم ، مـی گفتـم: راسـتش را بگــو قاســم، تــوی جبهــه مســئول آشــپزخانه ای يــا فرمانــده !؟ خـودت چيـزی نمـی گفتـی امـا دوسـتانت برايـم مـی گفتنـد : كـه چـه فرمانـده لایقــی هســتی. هرچــه بــه پايــان روزهــای مرخصــی ات نزديــك تــر می شدیم ، ناراحتی من بیشتر می شد ، کمتر حرف می زدم. توی فکر می رفتم ، بغض می کردم و دلم می شد شهر آشوب فکرهای جورواجور..‌‌.💞💞💞💞💞 راوی : همسر شهید 📚 : من قاسم سلیمانی هستم ، سرباز ولایت 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* چادر سفید عروسی ام سرم بود. نگاهت می کردم و با بالهای چادر اشکهایم را پاک می کردم💞 نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. وقتی به پیچ کوچه رسیدی ایستادی خداحافظی کردی💞 دستهایت را روی چشمهایت کشیدی و خندیدی، فهمیدم که می‌گویی اشکهایم را پاک کنم...💞 در را که بستم، غم بزرگی بر روی سرم و بعد توی حیاط خانه چرخید. با رفتنت گویا پرنده خوشبختی خانه کوچکمان هم توی قفس پرید. دیگر صدای زندگی از هیچ روزنه ای به گوش نمی رسید... تو رفتی تا مهربانیت را با رزمنده‌های جبهه‌ها تقسیم کنی... 📚 : من قاسم سلیمانی هستم ، سرباز ولایت 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
دست برادر سلیمانی را بوسیدم. البته دستش را میکشید ولی ما هم میکشیدیم و سماجت میکردیم. نه اینکه به عنوان یک فرمانده و فرمانبردار نه ، رابطه آقای سلیمانی با بچه ها رابطه مرید و مراد بود. الان هم همینطوره. بچه ها ایشان را دوست داشتند و آن‌روزها اصلا فکر نمیکردیم که مثلا بخواهد یک نفر با ۲۰۰ نفر روبوسی کند خیلی اذیت میشه. خوب بنده خدا طاقت می‌آورد و چیزی نمیگفت. همین الان هم اگر جایی پیدا بشه ، همه میریزن و حسابی خسته‌اش میکنن. ✍خاطره ی رزمنده احمدی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
سالی که قرار بود حاج قاسم فرمانده نیروی قدس شود، من سرپرست قرارگاه پشتیبانی نیروی قدس بودم آن زمان در حوالی محل کار ما هنوز ساختمان‌های جدید ساخته نشده بود یگانی به غیر از یگان ما آن جا نبود. به همین خاطر اکثر ماشین‌های مجموعه خودمان را می‌شناختم یک روز ساعت 6 صبح یک رنوی پلاک سپاه در نزدیکی مجموعه دیدم ماشین غریبه بود، کنجکاو شدم سرعت را زیاد کردم وقتی نزدیک رنو شدم دیدم یک سرباز پشت فرمان است و در کنار راننده هم حاج قاسم نشسته بود. سلام و احوال‌پرسی کردیم به حاجی گفتم: اینجا چی کار می‌کنید؟ گفت: شجاعی می‌خواهم بروم دفتر آقای وحیدی با ایشان کار دارم. اینجا کجاست؟ توی این بیابان گیر افتادیم! گفتم همراه من بیایید، به راننده‌ات بگو برود من خودم شما را می‌رسانم. وقتی رسیدیم دفتر آقای وحیدی به بچه‌های دفتر گفتم که هر وقت حاج قاسم کارش تمام شد به من اطلاع بدهید تا ایشان را برسانم. بعد از حدود دو ساعت از دفتر آقای وحیدی تماس گرفتند و گفتند سردار سلیمانی کارشان تمام شده است. من هم دنبال آقای سلیمانی رفتم. آن روز مثل الان نبود که قبل از انتصاب مسئولین شایعه‌ها بپیچد. از طرفی نیروهای مسلح هم دنبال شایعات نبودند وقتی از دفتر آقای وحیدی برمی‌گشتیم به حاج قاسم گفتم: حاجی خیر باشه، این طرف‌ها آمدی؟ حاج قاسم گفت: قرار است بیاییم اینجا خدمت کنیم به حاج قاسم گفتم قرار است فرمانده بشوی؟ حاجی جواب داد: حالا ببینیم چی پیش میاد! بعد از یک ماه باخبر شدیم که حکم فرماندهی نیروی قدس برای حاج قاسم سلیمانی صادر شده است. بعد هم مراسم معارفه با حضور فرمانده وقت ستاد کل نیروهای مسلح و سایر و سایر فرماندهان رده بالا انجام شد. راوی: سردار شجاعی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin