#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
🌷سید همیشه یک قرآن تو جیبے كوچیك داشت و هر وقت كه فرصت مے كرد سریع قرآنش رو باز مے كرد و مے خوند،
🔹دوستاش مے گفتن:هر وقت آماده نماز جماعت مے شدیم سید همیشه صف اول نماز بود و وقتے روحانے نداشتیم آقا سید بزرگوار جلو مے ایستادن وامام جماعت ما مے شدن.
🔹اگه از مادر سید در مورد رفتارش با والدین سوال کنید، میگه آقا سید مصداق بارز آیه ے شریفه ے : {وبالوالدین احسانا} بود.
#شهید_سیدمحسن_قریشی🌷
ولادت : ۱۳۶۳ خمین ، مرڪزی
شهادت : ۱۳۸۹/۱/۳۰ منطقهٔ سنگهایآذرین ، شمالغربکشور ،به دست ضدانقلاب
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_قنادپور
❣شب ۱۹ رمضان بود. تدمر، در مقر زینبیون مهمان حاج حمید بودم. هندوانه برایم آورد و کمی صحبت کردیم. بعد نیم ساعت خداحافظی کردم و به سمت تیفور رفتم تا به پست امدادمان سر بزنم. در مسیر بودم که صدای بیسیم بلند شد: «دکتر....دکتر لازم داریم.» صدای ابوذر بود، مسئول تیپ زینبیون. با موبایل زنگ زدم و گفتم: «حاج حمید که اونجاست. چرا هی پشت بیسیم میگید دکتر میخوایم؟ آبروی بهداری رو جلوی فرماندهها میبرید.» صدایش میلرزید: « دکتر قناد..... خود دکتر قناد مجروح شده»
بیسیم زدم به بچههای زینبیون تا حاج حمید را ببرند بیمارستان حمص. نرسیده به تیفور آمبولانسشان را دیدم. دویدم تا حاج حمید را ببینم. غرق خون بود و فقط میگفت: «یا فاطمه پسم نزنی. ایندفعه پسم بزنی پیش حضرت عباس شکایت میکنم.»
عمل و مداوا تا صبح طول کشید. دکتر حمید مسئول کل بهداری خودش را رساند به بیمارستان. به حاج حمید گفتم: « پزشکای خودمون اینجان. خیالت راحت باشه. قول میدم با هم برگردیم ایران.» نگاهی کرد و با صدای کم جانش گفت: «دکتر ...، دیگه بی فایده است. فقط قول بدید جنازمو ببرید حرم حضرت زینب(س). نمازمو تو حرم بخونید.»
راوی همرزم شهید قنادپور و مسئول بهداریون سوریه
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدعلی_هاشمی
🔰 در خیابانی عکس مدافع حرم شهید حججی را به دیوار زده بودند. گفتم: «علی اگر تو بری مدافع حرم بشی من مانعی نمیبینم، حتی خیلی دوست دارم و خوشحال میشم. برای من افتخاره تو مدافع حرم باشی.»
از خوشحالی خندید. دو بار پرسید: «اینو از ته دلت گفتی؟»
به نشانه رضایت لبخند زدم و سر تکان دادم. خیلی آرام و خوشحال شده بود. خیالش از من راحت شده بود، گفت: «من مدافع حرم نیستم ولی مدافع وطن هستم! درسته اونا از حرم حضرت زینب دفاع میکنن ولی منم با تمام وجودم از وطنم دفاع میکنم و هر لحظه امکان داره شهید بشم.»
▫️ خاطره ای از شهید مدافع وطن، #سیدعلی_هاشمی ، شهادت ۱۳۹۷/۴/۳ ، هنگ مرزی پیرانشهر، درگیری با گروه تروریستی پژاک
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۱ مهرماه ، #سالروز_شهادت #مدافع_حرم #شهید_محمدرضا_سنجرانی گرامی باد .🥀
تاریخ تولد : 1356/04/22
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1396/07/01
محل شهادت : دیر الزور - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید : مشهد – بهشت رضا (ع)
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
من در طول سالها دیدم که او چطور عاشق رزم است. حتی همان لحظهای که در حرم عقد کردیم و با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به من گفت: تو هم همسر من و هم از این به بعد بهترین رفیق من هستی و یک دوست، بهترینها را برای دوستش میخواهد و گفت: برای من دعا کن که#شهید بشوم. سال۸۱ هیچ حرفی از جنگ نبود و همان جا این خواسته او را قبول کردم.
📎 به نقل از همسر شهید
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!
گفتم :چرا؟
گفت:چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).
من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت: اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#سالروز_شهادت 🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
سالروزشهادت مدافعان حرم: 🌷شهید مدافع حرم پویا ایزدی(۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم محمد ظهیری (۱۳۹۴) 🌷شهید
#خاطرات_شهدا
●روح الله پس از گرفتن رضایت پدر و مادر و همسرش، لحظه وداع وقتی دید حنانه دختر یک و نیم ماهه اش گریه می کند،😭 حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
●بعدها در سوریه گفته بود:
وقتی صدای گریه حنانه را شنیدم یک لحظه می خواستم برگردم اما اگر لحظه خداحافظی، یک لحظه برمی گشتم شاید نظرم عوض می شد... !
#شهید_روح_الله_طالبی 🌷
■از ویژگیهای شهید خضوع و تواضعش بود
واسش بزرگ و کوچک هم فرق نداشت
درمقابل همه متواضع و فروتن بود
#شهید_ابوذر_امجدیان🌷
●فرازی از وصیت نامه شهید:
«دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم. اصلا شهید نباشیم شهید نمی شویم»
#شهید_روح_الله_عمادی🌷
●مراقب توطئه دشمن باشید و از دعواهای شیعه و سنی پرهیز کنید و هم دیگر را به چشم هموطن ببینید
#شهید_حجت_اصغری🌷
●ازهمانکودکیمیگفت:
هرکسزیارتعاشورابخواندشهیدمیشود
#شهید_محمدحسین_میردوستی🌷
● نیم ساعت قبل از اذان کارهای خودش را با اذان هماهنگ میکرد که مبادا از خواندن نماز اول وقت جا بماند.
اضطراب نماز اول وقت همیشه در چهره اش نمایان بود.
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
●شب ها یه بالشت سفت میگذاشت زیرسرش میگفتم روی زمین کمرت دردمیگیر، بلندشو روی تخت بخواب میگفت؛ نه ممکنه برای نمازصبح خواب بمونم نبایدجای خوابم راحت باشه
#شهید_پویا_ایزدی🌷
●روزے ڪه میرفت سوریه
ازش پرسید
حسین ڪی برمیگردی؟
گفت طول نمیڪشه
ولی تاسوعاخونه ام
ڪہ صبح تاسوعا شهید میشه
وبرش میگردونن
#شهـید_حسین_جمالی🌷
📎 مدافعان حرم
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
🖋خاطره ای از زبان همرزم شهیددوستعلی فرجی
💢شجاعت شهید «دوستعلی فرجی» در تنگ بینا
🔻اول مهرماه سال ۱۳۵۹محوطه چاه های نفت تنگ بینا،تعدادی از نیروهای ژاندارمری،سپاه،نیروهای داوطلب و یک گردان زرهی از لشکر خرم آباد؛ هرکدام تحت امر فرماندهی خود در این محل حضور داشتند. فرماندهی نیروهای سپاه و داوطلب با شهید گرانقدر اکبر فرجیان زاده بود.
🔹حدود ساعت یک بامداد،شهید فرجیان زاده با هماهنگی دیگر فرماندهان فراخوان داد و همه افراد را جمع نمود و اظهار داشتند فردا به مواضع دشمن یورش خواهیم برد؛ شور و هیجانی بین نیروها بوجود آمد،لحظه ها به کندی سپری می شد و همه در انتظار فرمان حمله بودند.
🔹دوم مهرماه تقریبا بعد از نماز صبح هنوز هوا روشن نشده بود، تانک ها که تعداشان ۸ تا بود پشت سر هم آرایش گرفتند؛ تانک اول حرکت نموده و جلوی افرادی که تجمع کرده بودند ایستاد،شهیدفرجیان زاده روبه نیروها کرد و گفت چند نفر که زن و بچه نداشته باشند بیان و سوار تانک شوند،معلوم بود کسانی که روی این تانک M60 قرار می گیرند ریسک بالایی را می پذیرند و باید آماده شهادت باشند؛اولین کسی که علیرغم اینکه متاهل و دارای فرزند بود، دلاورانه جلو آمد و پرید روی تانک؛ شهید گرانقدر دوستعلی فرجی از نیروهای غیور و شجاع ژاندارمری بود، سلیمان اسفندیاری، مجید آذرنگ از بچه های دزفول، علی نقی قاسمی، غیاثی و جهانگیر فرجی و حسن روشنی هم اعلام آمادگی کردند و به همراه شهید فرجیان زاده،روی تانک اول سوار شدند،شهیدان عزیز احمد برازنده، محمدرسول فیضی، عبدالله فتاحی ونیز برادر علی عباس خزلی و...برروی دیگر تانک ها مستقر شدند.
🔹هوا هنوز روشن نشده بود که فرمان حمله صادرشد و از زمین و هوا غرش توپخانه،خمپاره انداز و موشک اندازهای کاتیوشا فضای سنگین و دلهره آوری را بوجود آورده بودند؛ تانک M60 اول با سرعت به حرکت درآمد،تقریبا سه کیلومتر که پشت سر گذاشت در انتهای کوهپایه آخرین پیچ تنگه،باوجود اینکه در یک افق باز در تیرس نیروهای عراقی قرار گرفت تا ده متری سنگرهای دشمن پیش روی نمود و بعد ترمز و توقف کرد،که بلافاصله از هر طرف به سمت تانک تیراندازی می شد و نیروهای ما نیز شجاعانه به مقابله پرداختند در حالیکه یکی از نیروهای عراقی روبرو تانک ایستاده بود و قصد شکار تانک با آرپی جی را داشت با عکس العمل فوق العاده شهید دوستعلی فرجی با گلوله اسلحه ژ۳، هدف قرارگرفت و از پا در آمد.
🔹حضور این شیرمرد در بین ما هفت نفر که گروه خط شکن محسوب می شدیم،مایه قوت قلب بود و به بقیه جرات و جسارت بیشتری می داد در حین به درک واصل شدن آرپی چی زن بعثی ها؛به یکباره موقع پیشروی تانک های عقبی و نفرات به معرکه،موج انفجارشدیدی همراه با گرد و خاک از پشت سرما در فاصله ای نزدیک آخرین پیچ جاده انتهای کوهپایه بوجودآمد که ناشی از برخورد تانک پشت سری با مین ضد تانک بود؛بلافاصله راننده تانک اول با سرعت زیادی فاصله گرفت و افراد روی تانک که بصورت سرپا،در حال درگیری و نبرد با نفرات دشمن بودند؛ به پایین پرت شده و به زمین افتادند، علی نقی قاسمی و مجید آذرنگ از سمت راست تانک افتاده بودند و گلوله خمپاره ای نزدیک آنها منفجرشد و به شدت زخمی شدند همزمان حسن روشنی نیز در درگیری با نیروهای عراقی مجروح شد.
🔹با این وضع حالا ما زمین گیر شده ایم و در برابر سنگرهای مقدم عراقی ها درگیر بودیم،دریکی از سنگرها آتش یک تیربار قدرت عکس العمل را از ما گرفته بود؛هم شهید فرجی و هم سلیمان اسفندیاری با زبان عربی آشنا بودند مرتب به آنها هشدار می دادند تسلیم شوند وگرنه نابود خواهندشد،هر دو نفر آنها هماهنگ و همزمان دو عدد نارنجک به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردند که نارنجک ها در داخل سنگر منفجر و افراد داخل سنگر به هلاکت رسیدند و تیربار خاموش شد.
🔹با خاموش شدن تیربار با دیگر سنگرهای دشمن درگیر شدیم،قریب به یک ربع طول کشید جاده ای که به واسطه پاره شدن شنی تانک دوم بر اثر برخورد با مین؛مسدود شده بود باز شود و نیروهای رزمنده و پشت سر آنها دیگر تانکها به ما ملحق شدند و درگیری شدت یافت و بعد از یک نبرد پیروزمندانه پاسگاه سنگی را به تصرف درآوردیم و تعداد زیادی که بیش از ۲۰ نفر بودند از نفرات دشمن به اسارت ما در آمدند و توسط شهید احمد برازنده و نیروهای ایشان که معروف به گروه ضربت بودند به پشت جبهه و ایلام منتقل گردیدند.
🔹(در واقع این اسرای عراقی اولین گروه از نیروهای دشمن بعثی بودند که در اولین روزهای آغازین جنگ در جبهه میانی (ایلام) توسط رزمندگان اسلام اسیر شدند و شاید ارتش عراق هیچگاه گمان نمی کرد که در ابتدای جنگ اسیر هم بدهد)و تعدادی از قوای دشمن نیز در میدان نبرد کشته یا زخمی شده بودند.همچنین چند دستگاه تانک، خودرو سبک و سنگین و دیگر ادوات نظامی و مقدار قابل توجهی سلاح و مهمات به غنیمت گرفته شد.
#خاطرات
Besmelahelghasemelgabarin
﷽
#خاطرات_شهدا📕
سه بار برایش
درجه تشویقی آمد، نگرفت.
تهِ دلش این بود که
کار برای خدا این حرف ها را ندارد.
بیهیچادعایی میگفت:
اگر برای همهٔ بچههای لشکر، تشویقی آمد،
چشــم، من هم میگیرم...!
#شهید_محمود_رادمهر
#سالروز_ولادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
🔹باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد.
🔸شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود.
🔹در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.
🔸درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت .
🔹من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟
🔸با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم ،فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند.
📎فرمانده محور عملیاتی لشگر ۴۱ ثارالله
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۵/۸/۱۸ کرمان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ عملیات کربلای ۴
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
💠آخرین عکس
🔰 «همسرم در ادامه مأموریتهای کاریاش به کازرون منتقل شده بود. خانهای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت. ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بیتاب تو است. انشاءالله دفعه بعد میروی.
🔰شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.موقعی که میخواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم. بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان میشود. وقتی این صحبتها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمیشود.از طرفی هم نمیخواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.
🔰هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را برای لحظهای بگیرم، خداحافظی کرد».
✍راوی؛ هـمسر شـهید
#شهید_ابـوذر_داوودی🌷
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
●حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد
گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
♦️با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشگر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانیمانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمیشود.
♦️صلابت، اقتدار و استقامت فراموشنشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب میگردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! »
♦️اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظجزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی میگفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
🔹گریههای محدثه یک طرف، بیماری و بیقراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریههای این دو تا بچه عاصی شده بودند. پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد میمیرد.»
🔸19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت. وقتی تماس برقرار شد، آنقدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.»
🔹گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.» رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بیموقع زنگ زدهای؟»
🔸هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب میدیدم شهید شدهام، دارند تابوت مرا میآرند مازندران.»
🔹گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه میکند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمیکنی، دایی حسین علی یا پسرداییام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصلهی ونگ و وینگِ بچهها را ندارند.»
🔸گفت: «سبحانالله! تو هم عجب فراموش کار شدهای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفتهام. اگر زنده بودم و درگیریها کم شد، عید میآیم دنبالتان، اما باز هم دارم بهت میگویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.»
🔹قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت میرسد.» این جملهها را با مهربانترین لحنی که در عمرم از او شنیده بودم به زبان آورد.
🔸این مکالمهی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود. یاد نخستین گفت و گو افتادم. روزی که به خانهی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم.
🔹گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرفهای حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان میشود که او گفته است.
🔸یک ساعت بعد از تلفن من، پسر داییام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زدهام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.»
🔹پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمیگردم مریوان. بعد از تلفنِ پسر داییام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کردهاند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بیاختیار آیهی اِسترجاع به زبانم آمد: «انّا لِله و انّا الیه راجعون.»
🔸محدّثهی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیهی استرجاع خواندم. گریهاش بند آمد، نمیدانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر.
🔹پرسید: «از مریوان چه خبر؟» مگر مریوان نیستید؟ گفت : «نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، میخواهم حرکت کنم سمت مریوان.» ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم.
🔸گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیدهام زنگ زدهام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ میزنم.» نیم ساعت بعد زنگ زد.
گفت: «حاجی راست گفت»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ سپاه مریوان
#سردارشهید_حبیبالله_افتخاریان🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴ بهشهر ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ مریوان ، بمباران هوایی
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
● در بهار ۱۳۵۸ خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب در ارتفاعات « گهواره » در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند.
● تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی میآید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»
● شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»
#شهید_علی_اکبر_شیرودی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴/۱۰/۲۵ تنکابن ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۰/۲/۸ دشتذهاب ، کرمانشاه
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
آقا سيد كاسب و مغازه دار بود و از قديم در ميان مغازه داران اعتبار خاصي داشت. گوني گوني پول به جبهه مي آورد تا نيازهاي رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند. به جنگ هاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله باشد و هميشه مي گفت: «ما آن قدر بايد حمله كنيم تا نيروهاي دشمن خسته شوند. نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند.» .
نيروهاي فدائيان اسلام تحت فرماندهي شهيد هاشمي دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضي مواقع در يك شب در سه محور به عمليات مي رفتيم. به طوركلي ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي زديم تا نيروهاي عراقي را با حملات پي درپي خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع الجبهه كرده بودند.
خیلی در کارهایش ابتکار داشت. یکی از همرزمانش تعریف می کرد قرار بود براي آزادي ميدان تير آبادان عملياتي انجام دهند، اين ميدان، مساحت زيادي داشت و عراق از آنجا جاده هاي ارتباطي شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار مي داد. چندين ماه بود كه سيد مجتبي براي آزادي اين منطقه نقشه مي كشيد و هر شب به عراقي ها شبيخون مي زدند.
يكي از شب ها 300 نفر عراقي را كشتند و 400 نفر را اسير كردند و بيش از 10 تانك را منهدم ساختند، اما سيد مجتبي آرام نمي شد و هر روز يك نقشه جديد مي كشيد تا زمينه را براي حمله نهايي آماده كند. به همين علت 10 الي 12 عدد بشكه 220 ليتري نفت تهيه كرد و آنها را به فاصله چند متر از يكديگر چيد و به همرزمانش گفت: «با ميله هاي آهني يا چوب، محكم روي آنها بكوبيد.» در تاريكي شب صداي وحشتناكي ايجاد شد و عراقي ها شروع كردند به شليك توپ و خمپاره و به اندازه يك انبار مهمات، منطقه را بي هدف آتشباران كردند.
📎فرماندهٔ جنگهای نامنظم و فرماندهٔ گروه فداییان اسلام در جنگ
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۱۹/۸/۱۹ تهران
شهادت : ۱۳۶۴/۲/۲۸ ترور توسط منافقین، تهران
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_قنادپور
❣شب ۱۹ رمضان بود. تدمر، در مقر زینبیون مهمان حاج حمید بودم. هندوانه برایم آورد و کمی صحبت کردیم. بعد نیم ساعت خداحافظی کردم و به سمت تیفور رفتم تا به پست امدادمان سر بزنم. در مسیر بودم که صدای بیسیم بلند شد: «دکتر....دکتر لازم داریم.» صدای ابوذر بود، مسئول تیپ زینبیون. با موبایل زنگ زدم و گفتم: «حاج حمید که اونجاست. چرا هی پشت بیسیم میگید دکتر میخوایم؟ آبروی بهداری رو جلوی فرماندهها میبرید.» صدایش میلرزید: « دکتر قناد..... خود دکتر قناد مجروح شده»
بیسیم زدم به بچههای زینبیون تا حاج حمید را ببرند بیمارستان حمص. نرسیده به تیفور آمبولانسشان را دیدم. دویدم تا حاج حمید را ببینم. غرق خون بود و فقط میگفت: «یا فاطمه پسم نزنی. ایندفعه پسم بزنی پیش حضرت عباس شکایت میکنم.»
عمل و مداوا تا صبح طول کشید. دکتر حمید مسئول کل بهداری خودش را رساند به بیمارستان. به حاج حمید گفتم: « پزشکای خودمون اینجان. خیالت راحت باشه. قول میدم با هم برگردیم ایران.» نگاهی کرد و با صدای کم جانش گفت: «دکتر ...، دیگه بی فایده است. فقط قول بدید جنازمو ببرید حرم حضرت زینب(س). نمازمو تو حرم بخونید.»
راوی همرزم شهید قنادپور و مسئول بهداریون سوریه
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدعلی_هاشمی
🔰 در خیابانی عکس مدافع حرم شهید حججی را به دیوار زده بودند. گفتم: «علی اگر تو بری مدافع حرم بشی من مانعی نمیبینم، حتی خیلی دوست دارم و خوشحال میشم. برای من افتخاره تو مدافع حرم باشی.»
از خوشحالی خندید. دو بار پرسید: «اینو از ته دلت گفتی؟»
به نشانه رضایت لبخند زدم و سر تکان دادم. خیلی آرام و خوشحال شده بود. خیالش از من راحت شده بود، گفت: «من مدافع حرم نیستم ولی مدافع وطن هستم! درسته اونا از حرم حضرت زینب دفاع میکنن ولی منم با تمام وجودم از وطنم دفاع میکنم و هر لحظه امکان داره شهید بشم.»
▫️ خاطره ای از شهید مدافع وطن، #سیدعلی_هاشمی ، شهادت ۱۳۹۷/۴/۳ ، هنگ مرزی پیرانشهر، درگیری با گروه تروریستی پژاک
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
#روحانی_شهید سید محمد موسوی ناجی
احساس تکلیت: مادر روحانی شهید مدافع حرم گفت، من به او می گفتم پسرم همین جا درس می خوانی و همینجا بمان و به اسلام خدمت کن اما او مصمم می گفت افراد بزرگ سال هستند اینجا به تبلیغ دین بپردازند اما وظیفه منی که نعمت جوانی دارم این است که بری دفاع از اسلام وارد میدان بشوم.
علاقه به اهل بیت(سلام الله): محمد علاقه بسیاری به مجالس امام حسین(ع) داشت او سه مجلس فاطمیون،زینبیون،حضرت ابوالفضل را راه اندازی کرده بود که در هرکدام فعالیت های مختلفی انجام می داد .
خصوصیات اخلاقی شهید: محمد با اینکه پسر مذهبی بود اما در عین حال پسر خنده روی هم بود، از سن 12سالگی در پایگاه های بسیج فعالیت می کرد او بزرگ شده در مکتب هیئت های مذهبی بود،در زمینه مداحی و آموزش قرآن هم بسیار فعال بود.
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
غلامرضا سال 63 در جبهه غرب و عبدالرضا سال 65 در جبهه جنوب مفقود شدند. سال 80بود.
مادرم خیلی بی تابی میکرد. شب جمعه بر مزار شهدای گمنام با ناراحتی گفت :عبدالرضا، غلامرضا شما که بی وفا نبودید؟ چرا خودتان را نشان نمی دهید؟ حتی در گلزار شهدا هم جایی ندارم که بر سرش بنشینم و عقده دل بازگو کنم.
هفته بعد مادرم خوابشان را دید. هر دو در یک دسته زنجیر زنی که فریاد می زدند، "ما بی وفا نیستیم"
چیزی نگذشت که کبوترانمان برگشتند. شاید برای آرامش دل مادر بود که سوم خرداد سال 80اجساد هردو با هم کشف شد و در گلزار شهدا قطعه یک خیبر در کنار هم آرمیدند.
#شهیدان_غلامرضا_ذاکر_عباسعلی
#عبدالرضا_ذاکر_عباسعلی🌷
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاج قاسم به کرمان میآمد، با هم به گلزار شهدا میرفتیم. او در گلزار شهدا قدم میزد و به یاد شهدا گریه میکرد. به او گفتم در این گلزار هزار و ۱۱ شهید آرمیدهاند؛ حاج قاسم هم گفت: «دعا کنید من هزار و دوازدهمین شهید این گلزار باشم.
یکی دیگر از خاطرات من درباره توجه حاج قاسم به کار شهدا این است که یک روز در فضای مجازی متوجه شدم یک خانم روی موضوع شهدا کار میکند، وی در این کانال نوشته بود خیلی دوست داشتم فقط هدیهای از حاج قاسم بگیرم. این مسئله را به حاج قاسم گفتم. سردار هم یک چادر برای آن خانم هدیه فرستاد.
راوی : همرزم شهید ☘️
#خاطرات_شهدا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۱ مهرماه ، #سالروز_شهادت #مدافع_حرم #شهید_محمدرضا_سنجرانی گرامی باد .🥀
تاریخ تولد : 1356/04/22
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1396/07/01
محل شهادت : دیر الزور - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید : مشهد – بهشت رضا (ع)
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
من در طول سالها دیدم که او چطور عاشق رزم است. حتی همان لحظهای که در حرم عقد کردیم و با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به من گفت: تو هم همسر من و هم از این به بعد بهترین رفیق من هستی و یک دوست، بهترینها را برای دوستش میخواهد و گفت: برای من دعا کن که#شهید بشوم. سال۸۱ هیچ حرفی از جنگ نبود و همان جا این خواسته او را قبول کردم.
📎 به نقل از همسر شهید
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!
گفتم :چرا؟
گفت:چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).
من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت: اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#سالروز_شهادت 🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📨#خاطرات_شهدا
🌼شهید مدافعحرم #اصغر_بامری
💜برادر شهید نقل میکنند: اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود. دغدغه عجیبی برای اعزام داشت. یک روز سبد پرتقالی از باغ چیده بود، بین همسایگان پخش میکرد و میگفت: بخورید! این شیرینی شهادت من است؛ چون چیزی نمانده که عازم سوریه شوم.
💚اصغر خیلی به من اصرار میکرد تا اجازه رفتن به او بدهم. شرایط زندگی مناسبی نداشتیم؛ با بودنِ پدر پیر و بچههای قد و نیمقد اصغر. برای منصرفکردن او دائم میگفتم از خانوادهی ما، محمد، برادر دیگرمان در کربلای۵ خودش را تقدیم انقلاب اسلامی کرده و از ما دیگر کافیست اما گوش او بدهکار نبود. اصغر آنقدر اشتیاق داشت که ماهها قبل ثبتنام کرده بود.
💜روز اعزام فرا رسید. اتوبوسها برای سوارکردن رزمندگان آمده بودند. مانع سوارشدن اصغر شدم اما بعد از حرکت اتوبوسها با موتور سیکلت دنبالشان رفته بود. کمی آنطرفتر سوار شد تا از قافله عقب نماند.
💚وقتی میخواست از تهران به سمت سوریه حرکت کند، تنها یک پیامک زد: "حلالم کنید، خداحافظ! من عازم میعادگاه عاشقان شدم".
#سالروز_شهادت
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
او در سیره شهدا ذوب شده بود...
مــادر از خصوصیـاتش
اینگونه روایت میکند :
علیرضا لباس نو نمیپوشید ...
میگفت مگر رزمندههای ما لباس نو میپوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمیانداخت و می گفت:
مگر شهدایما روی تشک میخوابیدند
او بسیجی به تمام معنا بود؛
وقتی از او میپرسیدم
در پادگان چه کاره هستی؟
میگفت : جاروکشم ...
شوخ طبع بود و در عین حال با ادب
از هر غذایی نمیخورد و میگفت نمیدانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شبها که میرفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می دیدم عبا انداخته و دارد قرآن میخواند و گریه میڪند....
#جستجــوگر_نـور
#شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی
#سـالروز_شهــادت🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin