در محضر مادران شهدا
مدافع حرم
#شهیدمهدی_صابری
نام مستعار(غلام حسین)
مهدے تو وصیتـــ نامه اش📝 نوشته بود
رسیدن به سن 30 سالگی بعد از علی اڪبر ع برایم ننگـــ استـــ
مادرش می گفت :
آخرین بار ڪه از
سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد
بعد از زیارتـــ دیدم مهدے ڪنار سقا خونه ایستاده و میخنده🙃
ازش پرسیدم، چیه مادر؟ چرا میخندے؟
گفتـــ : مادر امضاے شهادتم رو از امام رضا گرفتمـ😍
بهش گفتم اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم😣
مهدے دستش رو به سمت آسمون بلند ڪرد👆 و گفتـــ مادر خـــدا هستـــ
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#روایت_عشق💌
سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش می دادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک می ریزد نه یک قطره بلکه به پهنای صورت؛ انگار آن روز مهدی دیگر مهدی روزهای پیش نبود.
گفتم: مهدی میخواهم با این حالت یک قولی به من بدهی. گفت: چه قولی؟ گفتم: ازت می خواهم دوتا کار برایم انجام بدهی؛
اول اینکه اگر شهید شدی به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ گفت: شاید نگذارند!
و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها می زدیم می گفت: من رو چه به شهادت! اما این دفعه خیلی جدی گفت: باشه.
حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد. مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت. با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمی شد. گفتم: مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب؛ می تونی خودت برگردی؟ گفت: فکر می کنی من ترسیدم!؟
گفتم: ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده. گفت: من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد:
مهدی را زدند!
دیدم "مهدی" با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند.
راوی: شهید مصطفی صدرزاده
#شهیدمهدی_صابری
یاد عزیزشان با #صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin