🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۷_۳۶
#پارت_دوازدهم 🦋
🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت.
ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد.
بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم.
مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد!
باخودم گفتم:
《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم .. به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》
همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،از راه رسید..
وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇
گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟
به ساعت نگاه کردی؟》
گفت:《خیلی شرمنده ام مادر!
ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛
فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》
☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد.
قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود.
به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند.
او قول داد:
《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》
ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان #علیرضا_رزم_حسینی ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۵۹_۵۷
#پارت_بیست_و_پنجم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
قبل از عملیات والفجر یک بود.
زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند.
فاصله ما با #عراقی_ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!!
این باعث می شد بچّه های #اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند.
خیلی نگران بودم؛
#محمّد_حسین_یوسف_الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم.
او راحت و قاطع گفت:
«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای #شناسایی رفته بودند.
آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با #علیرضا_رزم_حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم.
دوتایی به طرف خط رفتیم.
وقتی رسیدیم،گفتم:
«من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️
تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟»
خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن:
«امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥
آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه
"وَ جَعَلْنا" را خواندیم.
ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛
بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭
عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند.
یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند.
بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند.
ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻»
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃
گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛
اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم،
یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم.
موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود.
همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند.
فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛
به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال #سجده هستند.گویا سجده شکر بود.😳
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند.
خیلی تعجب کردم!!
محمد حسین را کناری کشیدم...