🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۴_۴۳
#پارت_هفدهم 🦋
《مسجد جامع 》
عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود، به طرف مهاجمان رفتند که با #مقاومت پلیس مواجه شدند.👮♂
وقتی مهاجمان با درهای بسته روبه رو شدند، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند.🕌
لولهِ اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک میکردند تا در دلشان، رعب و وحشت ایجاد کنند!
با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند !
غوغایی بر پا شده بود بابا!!😥
🔥آتش و دود همه جا را فراگرفته بود؛
صدای شلیک تفنگ ها،
فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود.
بچه ها همه متفرق شدند؛ به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم؛
راه های خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم.
درهای شبستان که باز شد، مردم سراسیمه هجوم آوردند ؛ هرکس از در بیرون می رفت، کتک مفصلی از نیروهای #رژیم و افراد چماق به دست می خورد!
در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و #مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند!😔
فریاد #اعتراض مردم و #انقلابیون بلند شد،
اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت
👈جز تماشا و تاثر !
با دستِ خالی، مقاومت فایده ای نداشت،
بیشترِ بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند!
من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم.از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی گناه دفاع کنم؛
وقتی آن ها به منحمله کردند، خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آنجا که می توانستم، به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم..
این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند.✌️
کم کم غائله خوابید، مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند.
من و مجید آنتیکچی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان بر آید، انجام دهیم.
تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم،
بعد به خانه برگشتیم.😊»
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۵_۴۴
#پارت_هجدهم 🦋
《مسجد جامع 》
سوال کردم:«خب!! کاپشن چی شد؟»
گفت:«کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد؛
آن را لای درختی🌲کنار بیمارستان گذاشتم.»
صادقانه حرف می زد،همه چیز را باور کردم.👌
پدرش که از وضعیّت شهر و #شهامت
محمّدحسین آگاه بود ، از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشانش بدهد.
قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان
"کرمان درمان" شدند.
وقتی برگشتند،حال غلام حسین اصلاً
خوب نبود.
منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید تا علّت را بپرسم!
محمّدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و همسرم غرق در تفکر!!🤔
کنارش نشستم،
گفتم:
«آقا غلام حسین!...چیزی شده که من از آن بی خبرم؟»
گفت:«چیزی نیست.به این اتّفاق فکر
می کنم و رفتار این پسر!!!»
گفتم:«چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود،نبود؟»
گفت:«چرا...دقیقا همانجا که گفته بود.»
بعد گفت:«این بچّه خیلی #مظلوم است؛
در طول مسیر برایم چیزی گفت که
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.»
گفتم:«بگو من هم بدانم.»
گفت:«راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.»
اصرار کردم:«بگو، این طوری راحت ترم.»
گفت....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۵
#پارت_نوزدهم 🦋
《مسجد جامع 》
گفت:«محمّدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی، حرفی به زبان نیاورد.»
با شنیدن این سخن از درون داغ شدم،
ولی خویشتن داری کردم.😓
پرسیدم:«چیزی هم شده؟ زخمی؟جراحتی؟»
گفت:«بله!!...سرش شکسته،امّا خیلی زخم آن عمیق نبوده.»
پیش از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند.
چنین مسائلی که برایش پیش می آمد،
مهر و محبّتش را در دلم بیشتر و بیشتر می کرد و واقعاً به داشتنش افتخار می کردم.👌
چیزی نگذشت کنار پدرش نشست، خواهش کرد که دوباره به مسجد برود.
گفت:«پدر درکم کن!! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم.»
پدر اجازه داد و او رفت.
شب هنگام که همه آشوب ها و
ناآرامی ها به پایان رسید، به خانه برگشت.
در این میان آن کس که از دل من خبر داشت، فقط و فقط #خدا بود.
مردم از جوّ حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند؛😰
شهر بوی خفقان می داد، خانواده ها سعی می کردند از ترس جانشان،
در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم👮♂
قرار نگیرند؛
امّا عده ای بودند که برای مبارزه با ظلم،
از جان خود می گذشتند.
شاه که موقعیت خود را در خطر می دید
مرتّب در شهرهای بزرگ #حکومت_نظامی
اعلام می کرد.
دانشگاه های تهران به صورت نیمه تعطیل در آمده بود.
یک روز.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیستم 🦋
((مسجد جامع))
یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و
گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.»
آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد.
برای انیس دوری از همسر، آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت.
طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛
چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش
می رسید.
((مسجد امام))
روز ها می گذشت؛ #تظاهرات✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل #شهدا می پیوستند.
در کرمان نیز #انقلابیون تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛
در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه#شهید_حسن_توکلی، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند.
ناصر آن روز ها کرمان بود.
یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.»
دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥
به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔
بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند.
آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم.
حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم.
چندین بار در خانه آمدم؛
به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم.
برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم.
شب بود که....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیست_و_یکم 🦋
《مسجد امام》
شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود.
من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته،
هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد.
شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود!
در را که باز کردم،
انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت!
وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به
بی تابی:
«مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰
بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛
هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود.
غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد.
او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند،
کلانتری کنار مسجد از صبح پشت
بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و
#تظاهرات ✊ به شدّت سرکوب
خواهد شد!
آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و
متفرّق شوند.
پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی
به مردم گفت:
"علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم".
اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف #گلزار_شهدا
حرکت کردند.
وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮♂
از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣
ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند،
شناسایی کنند.
تیر اندازی که شروع شد،
هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود!
مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔
هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت،
من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛
امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم.
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن
جمعیّت متفرّق شد».
حرف هایش تمام شد......
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۹_۴۸
#پارت_بیست_و_دوم 🦋
《شهادت فرامرز(ناصر)》
حرف هایش تمام شد؛
دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند
گریه کنم.😭
هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم.
حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد.
وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳»
گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.»
انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛
امّا او هیچ اطلاعی نداشت.
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛
اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند.
😔
آن شب تا صبح
خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس
و بچه هایش قلبم را به درد می آورد:
«خدایا چه اتفّاقی افتاده؟
خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند.
امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞
تا صبح در همین اوهام به سر کردم.
صبح روز بعد؛
درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم
اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.»
با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭
#خاطرات شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت.
لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود.
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم.
چیزی نگذشت که.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۹_۴۸
#پارت_بیست_و_سوم 🦋
《شهادت فرامرز(ناصر)》
چیزی نگذشت که نه تنها او، بلکه همه اعضای خانواده با خبر شدند.
بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند.
صدای گریه بچّه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد.ضجّه های
انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفّر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد.
((شکوه حضور))
با نزدیک شدن انقلاب به #پیروزی،
تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفّاف تر و مخالفت های آنان به وضوح دیده می شد.
محمّدحسین من،
یکی از نیروهای فعّال این حرکت ها بود.
دیدن گرد یتیمی بر چهره بچّه های خواهرش، شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم #طاغوت.
او می توانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچّه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد،
تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که
دادبین ها زیاد هستند.....عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست.
امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود.
دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه ما مهم شده بود.
شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی، حوالی چهار راه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند.
محمّدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم حسینی در این حادثه همراه مردم بودند. آن ها تمام صندوق های مشروب را یکی یکی به وسط خیابان
می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند.
یادم نمی رود آن شب که محمّدحسین با لباس های خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد.
از او سوال کردم:«مادر!!...این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟»
گفت:«من خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوان های کرمانی بماند؛
شیشه های مشروب را بالا پرت می کردم و با شیشه ای دیگر آن را در هوا
می شکستم.وقتی شیشه می شکست،محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می شد.»
گفتم:«محمّدحسین خیلی مراقب خودت باش.»
لباس هایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت.
واقعاً وقتی محمّدحسین خانه نبود،
دلم هزار راه می رفت تا برگردد.
بیست و شش دی 1357،شاه ملعون از ایران فرار کرد.
خیال مردم از بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران؛
قلب مردمی که خون جوانان شان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته شده بود، روشن و منوّر گردید.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۵۱_۵۰
#پارت_بیست_و_چهارم 🦋
《دوران سربازی》
کم کم پایگاه های #بسیج ، در مساجد به راه افتاد. این روز ها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد میگذراند.
به دلیل #انقلاب_فرهنگی ، دانشگاه ها تعطیل شده بود؛ بنابراین محمدحسین از تاریخ ۱۵خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت #سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره ای از تنم را جدا کرده بودند؛ هرچند او زیاد در خانه نبود، اما من هیچوقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می گذشت!😓
یادم می آید وقتی به مرخصی می آمد، ساکش پر بود از کتاب های استاد #مطهری ، دکتر #شریعتی ، دیوان شعرا، قرآن و نهج البلاغه.
هرچه زمان می گذشت، معلومات او بیشتر می شد و رفتار و کردارش، رنگ و بوی خدایی می گرفت.
همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می کرد.
❗️دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد.
دشمن نفرین شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد.
غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد.💫
در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه های غرب اعزام شد. او همان فرد پرتحرک و پرجنب و جوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می کشید.
آذرماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می گذشت.⏰
ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته ، برای آینده اش برنامه ریزی می کردم. اما چیزی نگذشت که همهِ نقش هایم نقش بر آب شد.
او به من گفت: « قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم.»
گفتم: «مادرجان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟»
گفت: «زندگی که میکنم، اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست.!»
این شد که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم.
ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ثارالله، پرحادثه ترین و جذاب ترین بخش زندگی وی به شمار می رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است.
او که سراسر زندگی اش می تواند الگویی عملی برای همه جوانان باشد تا آن ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید،
فرمود: "ای انسان!
تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری؛
پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس!"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۵۹_۵۷
#پارت_بیست_و_پنجم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
قبل از عملیات والفجر یک بود.
زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند.
فاصله ما با #عراقی_ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!!
این باعث می شد بچّه های #اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند.
خیلی نگران بودم؛
#محمّد_حسین_یوسف_الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم.
او راحت و قاطع گفت:
«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای #شناسایی رفته بودند.
آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با #علیرضا_رزم_حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم.
دوتایی به طرف خط رفتیم.
وقتی رسیدیم،گفتم:
«من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️
تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟»
خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن:
«امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥
آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه
"وَ جَعَلْنا" را خواندیم.
ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛
بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭
عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند.
یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند.
بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند.
ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻»
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃
گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛
اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم،
یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم.
موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود.
همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند.
فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛
به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال #سجده هستند.گویا سجده شکر بود.😳
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند.
خیلی تعجب کردم!!
محمد حسین را کناری کشیدم...
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۶۱_۵۹
#پارت_بیست_و_ششم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
محمد حسین را کناری کشیدم :
«این چه کاری بود که کردید؟!!😳»
گفت:«سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم.این کار هرشب ماست.😊»
گفتم:«خب!..چرا اینجا؟! صبر می کردید تا به خطّ خودمان برسیم،بعد!!»
گفت:«نه!..ما هر شبی که وارد معبر
می شویم،موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده #شکر و دورکعت نماز به جا می آوریم و بعد به عقب بر می گردیم.»
این نمونه ای از حال و هوای بچّه های #اطلاعات بود؛
حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمّدحسین ایجاد شده بود.
💠ای دل اگر دلی،دل از آن یار در مَدُزد!
وی سر اگر سری،مکن این سجده سرسری!
《عملیات بدر》
یک هفته بیشتر به #عملیات_بدر
نمانده بود.این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود!
دو کمین عراقی با فاصله بسیار کمی از هم، راه بچّه ها را سد کرده بودند.
کمین ها روی دو پد داخل آب بودند؛
محمّدحسین حدود دوماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد؛
چون فاصله بین این کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت..؛
یعنی هیچ نیزاری نبود که بچّه ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.😕
زمان می گذشت و #عملیات نزدیک
می شد.من باز هم نگرانی خودم را با محمّدحسین در میان گذاشتم.
همان شب، با دونفر دیگر از بچّه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، امّا این بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود😄؛ فهمیدم که موفق شده است.
گفتم:«چه کار کردی حسین آقا؟»
گفت:«رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم.
دیدم هرکاری کنم،عراقی ها من را می بینند؛
راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آن ها عبور کنم.
خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم؛
از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم؛
عراقی ها، کر و کور، متوجه من نشدند.
توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.✌️»
💠میان مهربانان کی توان گفت؟!
که یار ما چنین گفت و چنان کرد..
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۶۱_۶۴
#پارت_بیست_و_هفتم 🦋
((رودخانه کنگاکش))
شناسایی دیگری که مابابچه های اطلاعات رفتیم، رودخانه🌊 کنگاکش بود.
دراین منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم ،یعنی نیروهاروی تپه های پراکنده اطراف رودخانه مستقربودند.
هم گشتی های عراقی برای شناسایی
می آمدندوهم بچه های ما می رفتند.آن شب قراربود#محمد_حسین منطقه رابه ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.
به سمت رودخانه کنگاکش🌊 حرکت کردیم .نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می دادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده ،پانزده نفری ازسمت شمال به ما نزدیک می شوند. تعدادمان تقریبابرابربود؛ اما آن ها به خاطرموقعیتشان برمامسلط بودند.نمی دانستیم که خودی هستن یاعراقی ،ولی بخاطر شرایط حساس منطقه حضور فعال گشتی های عراقی احتمال
می رفت که از نیروهای دشمن باشند.
بچه هاسریع متوقف شدند،آن ها هم با دیدن ماایستادند.
درواقع هردوطرف بهم شک کرده بودیم .احتیاط می کردیم؛
نمی شد بی گدار به آب زدنشستیم تابامشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم...
...
محمدحسین گفت:
«من و اکبر قیصر باسیدمحمدتهامی ویکی ،دو نفر دیگر از بچّه ها به سمتشان می رویم،
شماهم بکشید روی تپه پشت سر.اگر
آن ها عراقی بودند که ما درگیر
می شویم وشمادراین فاصله دوکار میتوانید بکنید؛
یاازهمان بالای تپه درگیرمی شوید و به کمک هم ازبین میبریم شان یا اینکه سعی می کنید لااقل خودتان را نجات دهید
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۶۶_۶۸
#پارت_بیست_و_هشتم 🦋
((جزیره مجنون جنوبی))
یک نمونه دیگر از سختی هایی که بچه های اطلاعات متحمل می شدند،مربوط به شناسایی هایی بود که در #جزیره_مجنون جنوبی انجام می دادند.
خب! من به خاطر اهمیت کار #اطلاعات ، سعی می کردم تا همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولا محل استقرارم را نزدیک آن ها تعیین میکردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بدم و منطقه را ببینم.
جزیره جنوبی، منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچه ها را خیلی مشکل میکرد.
محمد حسین آمد پیش من و گفت:
《ما در این محور مشکل آبراه داریم، یعنی مسیری که قایق⛵بلم بتواند در آن حرکت کند، وجود ندارد.》
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من،محمد_حسین، #اکبر_شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم.آن جا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را می گذرانند،اما به روی خود نمی آوردند.
باتلاق روان بود و آب تا سینه آدم می رسید.
چولان ها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی درقایق می نشستی در دید #عراقی_ها قرار می گرفتی؛بنابراین مجبوربودند خم شوند و حرکت کنند،ازطرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود.
...