شهید محمودرضا بیضائی
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 #قسمت_شصت_و_سوم ✳.....من هم مثل شما ايراني هستم، اهل شيراز و پدرم از علماي اين
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_شصت_و_چهارم
💟دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او
را بهتر شناختم.
🔘بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
🔆چند بار خانم من، كه جاي مادرهادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.
✳من همان زمان به دوستانم گفتم:من به اين جوان تهراني بيشتر ازچشمان
خودم اطمينان دارم.
🔲بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
🔗من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من
مي زد.
🌟يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
⭕آنجا خواسته بود كه همسرآينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
❇جاي ديگري صحبت كرد. قرار بودبارديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
🗣راوی حاج باقر شیرازی
⬅ادامه دارد....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
﴾﷽﴿
#پست_مشترک
#شهید_رسول_خلیلی
#شهیدروح_الله_قربانی
قسمتی از کتاب #دلتنگ_نباش به مناسبت شهادت شهید رسول خلیلی :
بیستوهفتم آبانماه روحالله مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که عکسی روی دیوار نظر روحالله را به خود جلب کرد. وسط حرفش پرید و گفت: «مهران یه لحظه صبر کن!»
ـ چی شده؟
روحالله بهسمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره میکرد، خندید و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده #شهید_محمدحسن_خلیلی . اینکه محمدحسن نیست، این رسوله، دوستمه، میشناسمش!»
مهران با تعجب به او نگاه میکرد. هنوز حرفی نزده بود که روحالله گفت: «خب حالا چرا زده شهید؟ نکنه واقعاً شهید شده؟ این رسوله نه محمدحسن؛ اما عکس خودشه.»
بعد با ترسی که از چشمانش میبارید، به مهران خیره شد.
ـ نکنه واقعاً #رسول شهید شده؟ بیچاره میشم.
مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمیگفت. نمیدانست باید چه عکسالعملی نشان بدهد. روحالله غذایش را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی میکرد.
مهران چند بار صدایش کرد.
- کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمیخوری؟
روحالله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً اشتهام کور شد، میرم یه پرسوجو کنم ببینم خبر صحت داره یا نه.»
این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه بعد مهران رفت سراغش، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روحالله اشکهایش را پاک میکند.
از حالوروزش پیدا بود که خیلی ناراحت است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی؟»
روحالله سرش را بهنشانۀ تأیید تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چهکار کنم؟»
ـ میدونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که شهید شده و نمُرده.
روحالله که سعی میکرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده، خوش به حالش. اما رسول خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. میخواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم. کلی سؤال داشتم ازش. قرار بود چیزهایی رو که از #محرم_ترک یاد گرفته بود، بهم یاد بده. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمیکردم اینجوری بشه.»
مهران بازهم سعی کرد که دلداریاش بدهد، اما خودش هم میدانست خیلی فایدهای ندارد. روحالله خیلی ناراحت بود.
@Beyzai_ChanneL
1_25082589.mp3
زمان:
حجم:
8.77M
اذان #شهید_حامد_بافنده🌹
🌷 #_التماس_دعا...