فروش #به_وقت_شام به بیش از ۵ میلیارد رسید.
- این یعنی برخلاف ادعای جماعت زامبیون توییترنشین، امنیت کشور برای مردم هنوز اهمیت داره و ضرورت جانفشانی و ایثار #مدافعان_حرم رو میفهمند.
*شازده کوچولو*
@Beyzai_ChanneL
تو سکانسی که زن و بچه نقی و سوریا اسیر شدنو به دست داعشیا افتادن ناخودآگاه یاد #مدافعان_حرم افتادم...
بله #مدافعان_حرم
همونایی که بهشون میگفتن چرا میرید برا یه کشور دیگه میجنگید؟
فکر کنم الان دیگه باید برا همه روشن شده باشه که چرا تو یه کشور دیگه میجنگیدن😏
مرز ما تو سوریه و عراقه
مدافعان حرم اونجا جنگیدن تا تو کشور خودشون این اتفاقات نیفته...
به راستی اگه مدافعان حرم نبودند چه اتفاقی برای ایرانو ایرانی میفتاد؟😔
پ.ن.: سرباز ولایت
@Beyzai_ChanneL
💢💢 " حوری "
شاید من را
شاید تو را
خطاب میکردند !
اگر #مدافعان_حرم نبودند . 😔😔
@Beyzai_ChanneL
⚡️من موندم اینایی که نه خودشون ، نه جد و آبادشون ،
عمرا پاشون به جنگ و مبارزه باز نمیشه ،
واسه چی خبرای لحظه لحظه ی تحولات آمریکا و سوریه رو منتشر میکنن؟؟
#مدافعان_حرم نه از حمله اسرائیل میترسن نه حضور آمریکا...
شما به فکر همون #دلار و قیمتش باش...
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
شهید مدافع حرم شهید مرتضی عطایی 🌷
🕊 شهادت #شهید_مرتضی_عطایی از زبان دوست و همرزمش، روز عرفه
گفتم حاجی حالا اين عمليات رو بيخيال شو برو با بچه هات خوش بگذرون و زيارت، عمليات بازم هست، اما مرتضی ميدونست قضيه از چه قراره...
☀️ صبح روز عرفه پيام داد :
☺️ دارم ميرم عروسی
✅ و بهش گفتم :
ساقدوشت نيستم كه برات نسخه بپيچم، پس مواظب خودت باش...
اون روز حال و هوای دلها خيلي فرق ميكرد، يجورايی همه نگران بوديم، آخه حدودا بيست روز قبلش هم يكی ديگه از رفقا خواب ديده بود مرتضی ميپره ...
يادم نميره وقتي خواب رو براش گفتم چه حالي داشت و يكسره ميگفت خدا كنه، كه خدا براش تقدير كرد...
⏰ حدودا ساعت دوازده بود، دقيقا يادم نيست كه يكی از رفقا از سوريه زنگ زد.
تلفن رو برداشتم :
سلام سيد خوبی؟
به سلام آقا ... چطوری مومن؟
سيد خبر داری؟
چيو داداش؟ چيزی شده؟
آره امروز پرستو داشتيم ...
يا ابالفضل ، دروغ ميگی؟ نگو مرتضی...
آره سيد، بالاخره مرتضی هم كربلايی شد ...
😭 يا جده ی سادات گفتم و پاهام سست شد
حس بدی بود
نميدونستم برای دامادي رفيقم بايد بخندم و شاد باشم؟! يا بايد برای تنها شدنم و جاموندنم گريه كنم ...
هرچی بود انگار يك هجده چرخ از روم رد شده بود و اطرافيانم بدو بدو اومدن سمتم...
😔 هر جوری بود بخاطر بقيه خودم رو جمع و جور كردم كه مثلا همه چی خوبه...
ما را #مدافعان_حرم آفریده اند...🌷
🌺اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
@Beyzai_ChanneL
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن...دیدم که جانم می رود...💔
#شهید_نوید_صفری_طلابری بر سر مزار #شهید_سعید_علیزاده
@Beyzai_ChanneL
شهادت نوید : ۹۶/۰۸/۱۸
شهادت سعید : ۹۵/۱۱/۱۲
✊ #مدافعان_حرم
🖋پست اینستاگرام مادر شهید رسول خلیلی در سالروز شهادت شهید رسول خلیلی
🔹روزی که برای دیدن رسول رفتیم معراج، رسول را غسل و کفن کرده بودن و زمانی که رسیدیم تابوت را آوردن روی زمین گذاشتن و سر کفن را کمی باز کردن و صورت رسول دیده شد.
ما همگی از سمت وجهتی نشسته بودیم که طرف صورت مجروح رسول دیده میشد، چون صورت کاملا به سمت بالا نبود، یک طرف به سمت بالا بود که اون هم طرف مجروحش، بطوری که در نگاه اول شناخته نمیشد.
من با خودم گفتم این رسول منه ؟!
خواستم صورتش را ببوسم که جای سالمی نبود به غیر از قسمتی از چانه که سعی کردم به آرامی ببوسم که مبادا فشاری بیاد.
بعدها که عکسهای پیکر رسول را در معراج دیدم متوجه شدم، نیمه ی دیگر صورت سالم بوده و من خیلی دلم سوخت که نتوانستم برای لحظه ی اخر درست با رسولم وداع کنم و ببوسمش.
#حسرت_آخرین_دیدار
#پنجمین_سالگرد_آسمانیت_مبارک #پسرم
#شهید_رسول_خلیلی
#مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
@Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه #جامانده ها
اولین نماهنگ از برنامه سالروز شهادت و تولد آسمانی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی با حضور پدر شهید عزیز #شهید_محسن_حججی
@Beyzai_ChanneL
#مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
📆 ۴ آذر ۹۷
🍃🕊🌹
یه سرچ کنید "علیرضا بریری"
قد و قامتشو ببینید
بعد دوباره بیاید این عکسو ببینید...
#مدافعان_حرم...
#یا_علی_اصغر_ع...______________
🌹کانال شهیدمدافع حرم
علیرضا بریری 👇
@shahidalirezaboreiri
@Beyzai_ChanneL
او اوایل که آمده بودوم جای سد ابراهیم ، وختی با هم عیاق رفته بودم،با همی لهجه ی مشدی غیلیظ صحبت مکردوم...
میدیدوم که ای اشکا تو چشماش جمع مرفت، بهش گوفتوم یره چی شده سید؟؟؟
اویم گفت هیچی دداش، چیزی نیس...
از مو اصرار و از اویم انکار...
خلاصه دید مو پیله رفتوم، گفت : از وختی آمدی و همی که میشینم دور هم و صحبت موکنی، یاد یکی از ریفیقای چخچخیم می افتوم...
گفتوم کی؟
گفت: داداش حسن
گفتوم کدوم حسن؟
گفت: حسن قاسمی
مویم انگار مگی برقوم گرفت و شوکه شودوم...
عهههههه حسن که بچه محل ما بود....
خلاصه ای شد که شهید حسن رفیق مشترکما شد و از او به بعد، رفاقت بین مو و سید قرص تر...
خلاصه مهر سید بدجور تو دلوم افتده بود...
مخصوصا او نورانیت و معنویتی که تو قیافش پیدا بود،باعث شد بهش شدیدا اعتماد بوکونوم...
بری همی او اوایل خیلی تو دلوم عقده شده بود که به یکی که ایرانیه بوگوم مویم قاچاقی آمدوم...
خلاصه به سید گوفتوم : دداش موخوام یک چیزی بهت بوگوم...
تا خواستوم به سید بوگوم،ورداش گف: مدنوم موخوای بیگی ایرانیی...
دهنوم مث غار موغون وا افتاد...
یره ای از کجا فمید چی موخوام بوگوم 😳
بازم با ای حرکتش مو ر بیشتر شیفته خودش کرد...
تا ای که یک انگشتر خیلی ق شنگ و خوشگل که از نجف خریده بودوم و نیگین عقیق درشت و روشم با خط خیلی مقبولی و ان یکاد نوشته بود و یک جورایی به جونوم وصل بود ر تصمیم گرفتوم بودومش به سید...
یک روز سر نماز، به هر جون کندنی بود ، از ای انگشتر دل کندوم و از انگشتوم درش آوردوم...
گفتوم: سید جان موخوام ای ر یادگاری بودومش به شما...
اویم اولش با همو لهجه ی ترونیش گفت: عزیزم، قربونت بشم، باشه دست خودت، به من رسیده...
مویم اصرار اصرار که دلوم مخه از مو یک یادگاری چخچخی دشته بشی...
اویم مثل همیشه با تیکه کلامش ایجوری گفت:
قربونت بشم ابوعلی، باشه چشم، "رد احسان نمیکنم"
انگشتر ر کردوم دستش و بهش گفتوم: قبلت؟
اویم با خنده ی باحالی گفت: قبلت
ولی یک شرط داره...
گفتوم چه شرطی؟!
گفت : مو یک عادتی دروم که چیزی دستوم نگه نمدروم...
گفتوم ینی چی سید جان؟!
گفت: ینی ای انگشتر ر بعدا دست کسی دیدی ازم ناراحت نشی...
گفتوم : نه بابا ای چه حرفیه سید جان... (ولی ته دلوم اصلا نمخواستوم سید یادگاری مو ر به کسی بده)...
خلاصه فرداش دیدوم او انگشتر دست یکی از بچه های گردان بود (بنام سید حسین که امروز با فرزندشان که عضو گروه هم هستن عازم منطقه شدن) که اصلا فکرشم نمکردوم و ته دلوم یک کمی دلخور رفتوم ،ولی چون سید باهام اتمام حجت کرده بود جای دلخوری نداشت...
هیچی ر بری خودش نوموخواس...صوتایی که قبلا گذاشتوم گواه بر ای قضیه هس...
بعد مدتی که بیشتر با اخلاق سید آشنا شودوم ، دیدوم مرامش همیجوریه...
بله...هم به زبون میگفت: باید گذشت از این دنیا به آسانی...باید مهیا شد از بحر قربانی...
و هم به عمل ثابت کرد...
🍃🌺 #شهید_مرتضی_عطایی (ابوعلی)
🍃🌺 #شهید_سید_مصطفی_صدرزاده (سیدابراهیم)
#مدافعان_حرم
@Beyzai_ChanneL
📋 چَخچَخی : با حال، قشنگ
غار موغون : غار مغان، این غار در ۳۵ کیلومتری شهر مشهد و در جنوب روستای مغان واقع شدهاست.
🍃❤️
شهید غریب #خلبان بود و از اول میگفت که میخواهم #شهید شوم. اما همسر من خادم حرم بود. شرایط شغلیشان متفاوت بود.
🕹وقتی مهر #شهادت روی شناسنامه باجناق خورد، خیلی غبطه خورد. بعد از شهادت شهید غریب، مهدی خیلی عوض شد. کسی که به خواستگاری من آمد با کسی که به شهادت رسید، خیلی متفاوت بود.
😢🕊بعد از شهادت باجناقش، تصمیم گرفت برای شهادت زندگی کند. تغییر رفتار و شخصیتش محسوس بود. حدود شش ماه قبل از شهادت شهید غریب، مهدی برای اعزام به سوریه اقدام کرد که موفق نشد. اما بعد از شهادت ایشان، تمام تلاشش را کرد. با اینکه به او گفته بودند اعزام نمیشوی، اما در تمام این دو سال و نیم پاسپورتش داخل جیبش بود. حرم #حضرت_معصومه (س) که میرفت، پاسپورت را به ضریح میزد.
❤️حتی مشهد هم که میرفت، پاسپورتش را میبرد و به #پنجره_فولاد میزد که بتواند برای دفاع از حرم، به سوریه برود و شهادت نصیبش شود. حتی وقتی شب کشیک داشت و صبح برای استراحت به خانه میآمد، تلفنش را کنار دستش میگذاشت. میگفت شاید برای اعزام به من زنگ بزنند. شاید شهادت در تقدیرش نبود اما با اصرار آن را گرفت.
👌همیشه میگفت در خانۀ اهل بیت باید آنقدر در زد تا در را باز کنند. سعی کرد پایش را جای پای #باجناق بگذارد...
باجناق هایی که هم فامیل شدند و هم شهید...
سالروز شهادت #شهید_قاسم_غریب :
۹۴.۰۴.۲۱
سالروز شهادت #شهید_مهدی_ایمانی :
۹۶.۰۹.۲۱
#مدافعان_حرم
#زمینه_سازان_ظهور
#شهید_قاسم_غریب (مهدی)
#شهید_مهدی_ایمانی (خادم حرم حضرت معصومه) به نقل از همسر شهید
@Beyzai_ChanneL
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
😅دعایی که گریه سردار را به خنده مبدل کرد...
بهمن ماه سال ۹۷ به مناسبت سالگرد #شهادت پسرم از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب(س) به سوریه بردند. در هتلی که مستقر بودیم حدود ۲۵۰ خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند.
🚪یک روز داخل اتاق مان نشسته بودیم که در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوه ام که فرزند #شهید بود دوید و در را باز کرد. در کمال تعجب دیدیم مردیست که تاکنون پیش از آن بارها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عکسش را مشاهده کرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوکه شدیم.
🍃❤️ #حاج_قاسم_سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوه ام که یک بچه حدود ۵ ساله بود طوری دست داد و احترام کرد که گویی با یک مرد بالغ هم کلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی که در درونم ایجاد شده بود او را دیدم.
😍سردار یا الله گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش کردم به سمت تنها صندلی اتاق که بنشیند.
🌹حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی #زمین نشست.
حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت نام پسرت چه بود؟ گفتم سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است.
👌بعد بلند شد که برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشک چشمان سردار را پر کرده. با خودم گفتم :
😢خدایا! من حرف بی تربیتی زدم یا چیزی گفتم که او ناراحت شد؟
در فکر خودم دنبال علت می گشتم که سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا کن من هم ردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: #الهی_آمین.
سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نکردی که الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. می دانستم وقتی می گوید می خواهم هم ردیف پسرتان باشم یعنی شهادت می خواهد...
#مدافعان_حرم
#زمینه_سازان_ظهور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_سید_محمد_صادق_حسینی
@Beyzai_ChanneL
حالا فهميديد چرا جلوي داعش را تو همون سوريه و عراق گرفتن؟
شادي روح همه مدافعان حرم صلوات
#مدافعان_حرم
#جهادگران_سلامت
#همه_باهم_علیه_کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
@Beyzai_ChanneL
آقامهدی همیشه گفت:یه روزی همگی توی قدس قدم میذاریم...
🌷شهدای مدافع حرم تو غربتِ محض و سکوت کامل رسانه ای رفتن و ایستادن و نذاشتن اسرائیل یه روز نفس راحت بکشه.
کار ناتمامشون رو با آزاد کردن قدس تمام خواهیم کرد و آماده شهادتیم ...
#روز_قدس
#مدافعان_حرم
#شهید_سید_مهدی_حسینی
#اللهم_الرزقنا_حلاوت_شهادت
@Beyzai_ChanneL
عجب ماه رمضاني بود امسال
اولين ماه رمضاني بود كه #حاج_قاسم_سليماني روي زمين نبود،نبود و نتونست دوتا از بچه هاي خاكي #مدافع_حرم رو كه از چندين سال قدم به قدم با خودش بودن رو آسموني نكنه، حيف بود آقا ابوالفضل و آقاي اصغر جور ديگه اي جز #شهادت از اين عالم مادي پر بكشن.
مزد سالها رشادتهاي خاموش و بي ريا رو گرفتن و تو بهترين ماه خدا به #ميهمانی_خدا رفتن
#شهيد #ابوالفضل_سرلک #شهيد #اصغر_پاشاپور #مدافع_حرم #مدافعان_حرم #كلنا_عباسك_يا_زينب
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آو
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_چهارم 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فری
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دختر ۸ ساله
شهید فاطمیون که مثل دردانه اباعبدالله بعد از اینکه فهمید پدرش چطور شهید شده، پر کشید و رفت پیش باباش😭
♥️#ما_ملت_امام_حسینیم
♥️#مدافعان_حرم
@Beyzai_ChanneL
💠 ســــردار #شهید_همدانی:
🔸نبود بصــــیرت ، عامــــل مهم شــــکست ملت هاست وهرجاکه در طــــول تاریــــخ از دشـــــــمن ضــــربه خورده ایم ، به خاطــــر بی بصــــیرتی بوده است🔸
🌹ســالروز شـهادت حبیب حـرم، سـر لشگـر شـــــهید حـاج حـسین هـمدانی گرامـی بـاد🌹
#شهید_حاج_حسین_همدانی
#حبیب_حرم #مدافعان_حرم
#سالروز_شهادتش_گرامی_باد
#شهید_حسین_همدانی
📆 تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۱۶
#استوری #استوری_شهدایی
@Beyzai_ChanneL