•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_13
حوصله ناهارهم نداشتم..
بیخیال ناهار...
رفتم رو مبل دراز کشیدم. گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا...
نیم ساعتی گوشی دستم بود ...گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب ناز فرو رفتم
.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که باصدای در بیدار شدم.رادین همیشه ساعت6 میومد...پس ساعت شیشه...
رادین ده دقیقه ای استراحت کرد و باهم راه افتادیم.
راه افتادیم سمت بازار...
بماند که من چه لوازم التحریر های خوشگل و کیوت دیدم که چقدر هم بارادین بحث و قهر و دعوا کردم که بخره برام!
و موفق هم شدممم!
تو ماشین بودیم که با صدای رادین ازتو فکر اومدم بیرون:
_جوجوی من !لفتی خونه مقشاتو بنویس باشه؟
+رادیییین!این لوازم هارو به زن 80 ساله هم بدی دلش ضف میکنه!بسه دیگه اه..
بالاخره رسیدیم خونه
..نمیدونید تو ماشین چقدر رادین حرصم داد ...
نامرد روزگارفقط میخندید!
باذوق و شوق رفتم تو اتاقم
و خرید هام رو یکی یکی درمیاوردم از تو پلاستیک.