یک روزی که خوشحال تر بودم،
می آیم و مینویسم
که این نیز بگذرد
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_181 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_182
ميخواست چيكار كنه؟!
نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي موهاش كشيد و بعد با رفتن مامان به سمت بابا،قدم هاي بي جونم و به سمتشون برداشتم و با دنيايي از اندوه خواستيم از كافه بريم بيرون كه همزمان نسرين خانم وارد كافه شد و آقا بهزاد بابا رو صدا زد:
_صبر كن سهراب،بايد تكليف اين دوتا روشن بشه يا نه؟ميخواي همينطوري بذاري بري؟دختر تو نامزد پسر منه مرد
بين نگاه هاي گيج نسرين خانم كه از هيچ چيز خبر نداشت بابا لبخند تلخي زد:
_تكليف روشنه بهزاد جان،آقا پسرت همه چي و گفت و دختر احمق منم شنيد
و بي خداحافظي در كافه رو باز كرد و هر سه رفتيم بيرون.
هواي خوب عصرِ خرداد ماه امروز واسم جهنمي بيش تر نبود و اگه بگم هزار بار توي دلم آرزو كردم كه اي كاش قبل از رسيدن به خونه يه بلايي سرم بياد و جون بكنم و ديگه نباشم تويِ اين زندگي كوفتي دروغ نگفتم...
اما افسوس كه زندگي هميشه به خواسته ي دل ما آدما كوچك ترين توجهي نميكنه و مطابق اون چيزي كه تو صفحه صفحه اش نوشته شده پيش ميره!
انقدر غرق در افكار پريشونم بودم كه حتي نفهميدم مامان و بابا كي سوار ماشين شدن و حالا با صداي فرياد وار بابا تازه به خودم اومدم:
_سوار شو
سرم و آروم به نشونه ي باشه تكون دادم و نشستم توي ماشين.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_182 ميخواست چيكار كنه؟! نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي مو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_183
ماشيني كه سنگيني فضاش هر لحظه داغون ترم ميكرد و باعث سرازير شدن اشك هاي بي شمارم ميشد!
بابا ماشين و روشن كرد و همزمان با راهي شدن خطاب به مامان گفت:
_يه زنگ بزن به آوا و رامين بگو ارغوان و برسونن خودشون پاشن بيان خونه ببينن يلدا خانم چه رسوايي به بار آوارده
با صداي لرزوني گفتم:
_ب...بابا،من...
كه محكم رو فرمون كوبيد:
_صدات و نشنوم يلدا...صدات و نشنوم!
و مامان با نگراني نگاهش و به بابا دوخت كه سرم و به صندلي تكيه دادم و چشم هاي خيسم و بستم
مامان با آوا تماس گرفته بود و مشغول حرف زدن باهاش بود اما من حتي يه كلمه از حرف هاشون و نفهميدم كه هيچ فقط دلم ميخواست دور تا دورم سكوت باشه و تو تنهايي خودم بشينم و فكر كنم...
به همه چيز و به آينده اي كه خيلي خوب ميدونستم چه گندي بهش زدم!
نيم ساعتي طول كشيد تا رسيديم خونه،
به محض رسيدن به خونه راه افتادم برم توي اتاقم كه صداي بابارو پشت سرم شنيدم:
_صبر كن ببينم
بدون اينكه برگردم آروم جواب دادم:
_بابا من حالم خوب نيست ميشه...ميشه بعدا حرف بزنيم
و منتظر ايستادم كه يهو جلوم ظاهر شد و با اخم جواب داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
امشب را مهمان لب های من باش!
نمی بوسمت ....
اما می گویمت ....
می گویم که دوستت دارم ...
و دوستم داشته باش...
و همین... !
#حمید_رها
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عربیم خوب نیس ولی”#أنت_فی_قلبی”❣
انگلیسی هم زیاد بلد نیستم❣ ولی”#I_LOVE_YOU” ❣
بچه لاتم نیستم ولی”#چاکرتم”💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آقاے خاصم❣
عشق پاڪ من مرسے ڪہ❣
پاے قولت ماندے...❣
تو روے تمام مردان ❣
سرزمینم را ڪم ڪردهاے❣
خاصترین مرد زندگیم دوستت دارم...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_183 ماشيني كه سنگيني فضاش هر لحظه داغون ترم ميكرد و باعث سرازير شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_184
_نه نميشه!
روي نگاه كردن تو چشم هاي پر از نگراني و عصبانيت بابارو نداشتم...
ميدونستم چقدر دوستم داره و الان چه حالي داره كه ادامه داد:
_تو چيكار كردي يلدا؟
و همين حرف براي دوباره شكستن بغضم كافي بود كه مامان نشست روي مبل و با صدايي كه ميلرزيد گفت:
_هيچي فقط گند زد به زندگي خودش و آبروي چندين و چند ساله ي تو
و سعي كرد صداش و صاف كنه:
_باورم نميشه يلدا،باور نميكنم كه تو با همكلاسيت دوست باشي و سر لجبازي كه نميدونم قضيش از چه قراره نامزد عماد بشي
زير چشمي نگاهش ميكردم كه سرش و بين دوتا دستش گرفت و آروم آروم تكون داد!
از كنار بابا رد شدم،
ديگه طاقت نداشتم...
ميخواستم برم تو اتاقم و در و هم قفل كنم كه دوباره صداي بابا رو شنيدم:
_برو بشين با خودت فكر كن ببين من واست چي كم گذاشته بودم كه اينطوري سكه يه پولم كردي
و آه عميقي كشيد...
آهي كه ريشه كرد تو وجودم و بدجوري سوزوندم و حالا با به صدا دراومدن زنگ آيفون فرصت و غنيمت شمردم و خودم و تو اتاق قايم كردم...
در اتاق و بستم و سعي كردم هيچي نشنوم...
هيچي از حرف هاي مامان و بابا با آوا و رامين...
هيچ چيز از سرزنشايي كه ميدونستم مستحقش بودم...
دلم ميخواست چند ماه نه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#استوری🌿
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣