eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ᗷᗩᗷY YOᑌ'ᖇE ᗰY ᗯOᖇᒪᗪ عـزیـزمـ تــو دنیــایِ مـنـے ♥️💍 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_251 _بگيد ماهم بخنديم نگاهي به آوا انداختم از اون نگاه ها كه ميگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن و منتظر نگاهم كرد كه بلند شدم و حالا قبل از رفتنمون آوا بالاخره زهر خودش و ريخت: _مثلا يكي از همين خوبيات اينه كه از الان به فكر همبازي واسه خواهرزادتي! و اين بار رنگ پيروزي تو چشم هاي اون درخشيد كه بين نگاه گيج عماد و رامين با نگاهم براش خط و نشون كشيدم و همراه عماد راهي آشپزخونه شدم...به محض رسيدن به آشپزخونه مشتي به بازوي عماد كوبيدم و آروم تو گوشش گفتم: _آبروم رفت عماد،آبروم رفت! گيج نگاهم كرد: _چته؟! دماغم و تو صورتم جمع كردم و يه دست به كمر جواب دادم: _سنجاق سرم جامونده بود اينجا،آواهم پيداش كرد و با مكث ادامه دادم: _به همين سادگي! كه اولش فقط نگاهم كرد و بعد زد زير خنده: _حالا مگه رو تخت پيداش كرده كه آبروت بره؟ انگشت اشارم و زير دماغم كشيدم و بهش نزديك تر شدم: _قرارم نيست اين اتفاق بيفته،هرگز هرگز! و راه افتادم سمت يخچال كه صداي عماد به گوشم رسيد: _آره خب اگه يه كم حواسمون و جمع كنيم هيچوقت هيچكس نميفهمه چيكار كرديم چشمام و با حرص باز و بسته كردم كه سرم و به سمتش چرخوندم كه با خنده شونه اي بالا انداخت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
|• мυsic ɢʀαρнʏ •| تا میشه باید دیوونگئ ڪنیم ما زنده هستیم تا زندگئ ڪنیم...! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
You make me think life's worth living...💋 تو باعث ميشی کہ فکر کنم دنيا ارزشِ زندگی کردن رو داره..💋 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مِثِ خونِ تو رگامی❤ جریان داری تو لحظه های زندگیم...😘 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
و "عزیزم"...💙 به بعضی ها خیلی می آید . . . مثلا وقت هایی که .... مرا "عزیزم" صدا می کنی چقدر تو . . . به من می آیی . . . !💙 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_252 _بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن و منتظر نگاهم كرد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _يعني بازم ميفهمن؟! برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا جدي اي شروع به حرف زدن كردم: _هيچوقت اين اتفاق نميفته كه ما باهم رو يه تخت بخوابيم و بعدشم بخوايم حواسمون و جمع كنيم! و انگشتم و به نشونه ي تهديد بالا آوردم: _هيچوقت! كه يهو صداي رامين و شنيدم: _واسه چي ميخواين حواستون و جمع كنين؟ و گيج نگاهم كرد كه حالا من هول شدم و حيرون به عماد نگاه كردم و چند بار دهنم و مثل ماهي باز و بسته كردم دريغ از كلمه اي كه حالا عماد جواب داد: _يلداست ديگه،ميگه حواسمون و جمع كنيم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره! و به خيال خودش قضيه رو جمع كرد و راه افتاد سمت يخچال اما من ميدونستم چه گندي زده و به همين خاطر آروم و قرار نداشتم كه رامين خنديد: _اما تا جايي كه من ميدونم يلدا هرجا كه ميرفتيم گوجه غذاش و با مال كسي كه بيشتر از همه سوخته عوض ميكرد و در كمال ناباوري اون گوجه رو با پوست ميخورد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_253 _يعني بازم ميفهمن؟! برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عماد قضيه ي قبل و فراموش كرد و در حالي كه يه گوشت مرغ و گوجه از يخچال بيرون مي آورد از شدت خنده نشست روي صندلي و سري واسم تكون داد: _آخه گوجه با پوست؟؟ و دوباره خنديد كه ظرف مرغ و پلاستيك گوجه رو از دستش كشيدم و چپ چپ نگاهش كردم: _خيليم خوشمزست! كه بين خنده پوفي كشيد و دستاش و دعاوار به سمت بالا گرفت: _خدايا اين يه نفر و بي نوبت شفا بده! همراه رامين دوباره خنديد كه نيمرخ صورتم و چرخوندم سمت رامين و گفتم: _خوبه منم بگم از تاريكي ميترسي جناب داماد دهن لق؟ و چشم و ابرويي براش اومدم كه حالا ديگه عماد نتونست خودش و كنترل كنه و همينطور كه داشت قهقهه ميزد و صندلي بين زمين و هوا معلق بود، همراه با صندلي به پشت افتاد...! رامين كه از شدت خنده ديگه حتي صداش درنميومد و فقط يه بدن لرزون جلوي چشمم خودنمايي ميكرد و من در حالي كه داشتم قهقهه ميزدم بالاخره خودم و رسوندم بالا سر عماد: _زنده اي؟ صورتش سرخ سرخ شده بود و همچنان پخش زمين بود كه فقط چشماش و باز و بسته كرد و قبل از اينكه چيزي بگه آوا اومد تو آشپزخونه: _اومدين جوجه درست كنيد يا... با ديدن عماد حرفش نصفه موند و خنده اش گرفت كه گفتم: _فعلا كه مرغمون داره سر زا ميره! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼