°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_252 _بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن و منتظر نگاهم كرد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_253
_يعني بازم ميفهمن؟!
برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا جدي اي شروع به حرف زدن كردم:
_هيچوقت اين اتفاق نميفته كه ما باهم رو يه تخت بخوابيم و بعدشم بخوايم حواسمون و جمع كنيم!
و انگشتم و به نشونه ي تهديد بالا آوردم:
_هيچوقت!
كه يهو صداي رامين و شنيدم:
_واسه چي ميخواين حواستون و جمع كنين؟
و گيج نگاهم كرد كه حالا من هول شدم و حيرون به عماد نگاه كردم و چند بار دهنم و مثل ماهي باز و بسته كردم دريغ از كلمه اي كه حالا عماد جواب داد:
_يلداست ديگه،ميگه حواسمون و جمع كنيم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره!
و به خيال خودش قضيه رو جمع كرد و راه افتاد سمت يخچال اما من ميدونستم چه گندي زده و به همين خاطر آروم و قرار نداشتم كه رامين خنديد:
_اما تا جايي كه من ميدونم يلدا هرجا كه ميرفتيم گوجه غذاش و با مال كسي كه بيشتر از همه سوخته عوض ميكرد و در كمال ناباوري اون گوجه رو با پوست ميخورد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_252 انقدر پريشون حال بودم كه فقط دوست داشتم بدوعم و بدوعم تا برسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_253
قهقهه اي زدم كه با پشتِ دست سرم و هول داد به سمتِ عقب و بعد برگشت سمتم:
_به اين نكته اشاره نميكردي ميمردي نه؟!
زير لب 'اوهوم'ي گفتم و لباسام و از لاي حوله اي كه انداخته بود روي پله برداشتم:
_حالا خوبه لباسام و نديد!
و بيخيالِ حضورِ عماد شروع كردم به عوض كردن لباسام و داشتم دكمه هاي مانتوم و ميبستم كه روي پله كنارم نشست و به پام اشاره كرد:
_بهتره؟
آخرين دكمه رو هم بستم و جواب دادم:
_والا با اين آب درماني تاريخي و بعد هم تا اينجا دووندن من فلج نشم جايِ شكر داره!
آروم خنديد:
_تو هيچيت نميشه،خيالت راحت!
چپ چپ نگاهش كردم كه چشمكي زد و با لحن با مزه اي ادامه داد:
_پهلوانان نميميرند!
و كمي بلند تر از قبل خنديد...
باور كردني نبود اما بالاخره تونستيم از اون خونه بزنيم بيرون و حالا سوار ماشين شده بوديم!
نفس عميقي كشيدم و سرم و به پشتي صندلي تكيه دادم:
_اينكه الان بيرونيم و خبري از بهروز نيست واقعا جاي شكر داره!
بدون اينكه بخنده جواب داد:
_بهروز بهروز!ولش كن ديگه !
و ماشين و به حركت درآورد كه زير لب با خودم زمزمه كردم:
_حالا اگه مثل خودت بود خوشت ميومد ازش!
و آروم خنديدم كه يه دفعه زد رو ترمز:
_چيزي گفتي؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_253
با رسیدن به بیمارستان با عجله به سمت پذیرش رفتم و وقتی فهمیدم محسن طبقه سومه تموم پله های رسیدن به اون طبقه رو دوییدم،
تو این لحظه ها حتی یادم رفته بود که آسانسوری هم وجود داره!
آخرین پله رو هم بالا رفتم،
نفس کم آورده بودم
خسته بودم اما این باعث نمیشد که چشم نچرخونم و دنبال دیدن خانواده محسن نباشم...
آقا مجتبی که به چشمم خورد یه کم آروم گرفتم و به سمتش رفتم،
از دیدنم متعجب بود و پدرش متعجب تر و فقط مرضیه بود که اینجا بودنم و عجیب نمیدونست واسه همین قبل از اینکه با آقا مجتبی حرفی بزنم به سمتم اومد و من با صدایی که حسابی گرفته بود پرسیدم:
_محسن...
قبل از مرضیه مجتبی جواب داد:
_تو کماست...
خشم و نفرت چشم هاش و پوشونده بود که بی ملاحظه ادامه داد:
_با خاطرخواهت دست به یقه شده اونم هولش داده و داداش بیچاره من...
به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و دستی توی صورتش کشید،
نمیفهمیدم داره چی میگه،
محسن با سیاوش دعوا کرده بود و حالا رفته بود به...
کما؟
چندباری دهنم بازشد تا حرف بزنم اما صدام در نیومد،
لال شده بودم!
مرضیه به سمت مجتبی رفت:
_آروم باش عزیزم،الی که تقصیری نداره
مجتبی رو صندلی نشست و سرش و بین دستهاش گرفت:
_دعا کن داداشم از این اتاق سالم بیرون بیاد...دعا کن!
برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم،
یه اتاق با دیوار شیشه ای و تختی که محسن روش خوابیده بود و دم و دستگاه هایی که بهش وصل بودن؛پشت سرم بود...
آروم آروم قدم برداشتم به سمت اتاق میخواستم برم تو اما انگار شدنی نبود که صدای حاج آقا صبری و شنیدم:
_نمیتونی بری تو....از همینجا نگاهش کن!
چسبیدم به شیشه ای که بینمون فاصله انداخته بود،
چشم های بستش چشم هام و به خون نشوند!
اختیار اشک هام دست خودم نبود و با هر پلک زدن صورتم خیس و خیس تر میشد که حاجی کنارم ایستاد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_252 صداش گوشم و پر کرد: _آماده ای؟ بیام دنبالت؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_253
سر صبح و قبل از رسوندنم به اینجا،
یه شومیز سرخابی که آستین بلند بود اما سرشونه هاش لخت بود و یه شلوار سفید و البته کیف و کفش صورتی ملیح تحویلم داده بود و حالا روی اینها،
یه مانتوی سفید جلوباز و آزاد همراه با شال سفید پوشیده بودم و داشتم به سمت ماشین میرفتم که قبل از رسیدن به ماشین شریف پیاده شد،
پیاده شد و حالا همینطور که من به سمت ماشین قدم برمیداشتم شریف هم داشت نگاهم میکرد!
چشم ازم برنمیداشت و این نگاهش داشت معذبم میکرد،
شاید این مهمونی برای شریف انقدر مهم بود که مثل همیشه رفتار نمیکرد،
مثل چندباری که حسابی به خودم رسیده بودم و توقع داشتم نگاهش به سمتم کشیده شه و ازم تعریف و تمجید کنه و هرگز اون اتفاق نیفتاد،
این بار داشت نگاهم میکرد،
حالا که به سبب رفتارهای قبلیش همچین توقعی ازش نداشتم داشت نگاهم میکرد که بالاخره به ماشین و شریف رسیدم.
قبل از اینکه سوار شم روبه روش ایستادم،
میخواستم بگم بریم اما نگاهش و که به خودم دیدم بازهم به اون حال لعنتی دچار شدم و یهو متوجه لبخند شریف شدم،
شریفی که کم پیش اومده بود لبخندش و ببینم!
این نگاه که هم معذبم میکرد و هم یه جورایی دلم میخواستش و این لبخند بی هوا حس خوبی بهم بهم القا کرده بود که بی اختیار نیشم داشت باز میشد اما با یهو محو شدن لبخند شریف خیلی زود خودم و جمع کردم و صدای شریف و شنیدم:
_وایسادی که،سوارشو!
یه تای ابروهام بالا پرید،انگار نه انگار خودش به تماشام ایستاده بود،خودش بهم لبخند زده بود و جوری رفتار میکرد که به چشم هام شک کنم بااین وجود به روی خودم نیاورم و سری تکون دادم:
_بریم!
و از کنارش رد شدم و بعد از دور زدن ماشین در و باز کردم و قبل از شریف،
نشستم توی ماشین...