°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_306 مثل اينكه اين مسابقه هم به من نمي ساخت كه همين اول كاري من زخم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_307
با اين جمله عماد حرفامون به پايان رسيد:
_غلط كرده مردتيكه كه با توپ كوبيده به تو!الان كلاسم شروع ميشه شب بهت زنگ ميزنم!
و بعد هم بوق اشغال!
نفس عميقي كشيدم و تو دلم خنديدم،
هنوز ٢٤ساعت نميشد كه اومده بودم اينجا و اين قدر داشت خوش ميگذشت!
از اتاق خوابي كه فعلا مال من بود زدم بيرون و چرخي تو خونه ي دلباز و بزرگ دايي زدم.
زندايي تو آشپزخونه مشغول آشپزي بود و خيال من از بابت شكمم همه جوره راحت بود و اما خبري از رها دختردايي گراميم نبود كه رفتم تو آشپزخونه:
_رها كجاست؟
كه زندايي يه كم شوكه شد از اينطور ظاهر شدن من و بعد جواب داد:
_والا همينجاها بود تا وقتي كه بهش گفتم بشين يه كم سالاد درست كن و يه دفعه غيب شد!
آروم خنديدم كه زندايي هم با خنده سري تكون داد و طولي نكشيد كه سرو كله رها پيدا شد:
_خوب داري آبروم و ميبري مامان خانم،يه دقيقه رفتم تا دستشويي و اومدم!
و رفت سمت يخچال و وسايلاي سالاد و بيرون آورد كه زندايي ليلا جواب داد:
_آبرو بردن نيست دخترِ من،فقط نقشه هات يه كمي تكراري شده!
من و رها منتظر زل زديم به زندايي كه ادامه داد:
_والا من هركاري كه بهت ميگم يه دفعه دستشوييت ميگيره و ميري دستشويي،روشت و عوض كن مثلا اين دفعه برو حمومي جايي!
و قهقهه زد و من هم همچنان به خنديدنم ادامه دادم كه رها نفسش و عميق فوت كرد بيرون و همزمان با شستن وسايلاي سالاد گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_307 با اين جمله عماد حرفامون به پايان رسيد: _غلط كرده مردتيكه كه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_308
_مامان كه تو باشي دشمن ميخوام چيكار!
و آروم خنديد.
رفتم كنارش و گفتم:
_حالا ول كن اين بحث خيار گوجه رو،بگو ببينم چه خبرا؟با كيا هستي با كيا نيستي؟
و با چشماي ريز شده نگاهش كردم كه با ديوونگي تموم جواب داد:
_كيا؟مگه من مثل تو واسم ريخته؟
و ادامه داد:
_تنها ترينم!
آروم كوبيدم به بازوش:
_الكي؟
نشست رو يكي از صندلياي ميز غذاخوري توي آشپزخونه و جواب داد:
_به جون يلدا بازارم بد كساده،يه نفرم دور و برم نيست،توچي؟
همينطور كه با شنيدن حرفاش يه لبخند ضايع اومده بود رولبام شونه اي بالا انداختم:
_فقط يه نفر از تو تنها تره اونم منم!
و دوتايي زديم زير خنده كه بين همين خنده ها جواب داد:
_آره بخاطر همينم وقتي شنيدم مخ استادتو زدي باور نكردم تا اينكه طرف پريد و فهميدم يلداي خودموني!
زير لب فحشي نثارش كردم و خواستم چيزي بگم كه صداي دايي تو خونه پيچيد:
_اهالي خونه من اومدم
و زندايي با ذوق دلنشيني جواب داد:
_خوش اومدي تاج سرِ اهالي!
و واسه استقبال از دايي بيرون رفت...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼