eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_306 كه گوشه لبش و گاز گرفت و نشست روي تخت و كنار من _راستش و بگو ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و مگه ميشد به آواي منحرف فهموند كه تمامِ ديدارها به خونه ختم نميشه و از جاييم كه پونه مونده بود پيش مهران ديگه يه جورايي فهموندن حرفام به آوا غير ممكن شده بود! بيخيالِ آوا شدم و دوباره خواستم دراز بكشم كه با شنيدن صداي زنگِ موبايلم پوفي كشيدم و با ديدن شماره ي عماد لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم: _پام و كه زدي شيكوندي ديگه چيكارم داري؟ صداي خنده هاش توي گوشي پيچيد: _سلامتم كه خوردي! نگاهي به آوا كه گوش تيز كرده بود ببينه چي ميگم انداختم و جواب دادم: _عليك سلام! بلافاصله جواب داد: _ميخوام بيام عيادت مريضمون! متعجب گفتم: _چي؟ _خب از رامين شنيدم كه امشب قراره كلِ خانواده برن شهربازي! تو دلم كلي فحش به رامينِ دهن لق دادم و گوشي رو آوردم پايين و روبه آوا گفتم: _تو كه با مامان اينا نميري شهربازي و ميموني از من مراقبت ميكني مگه نه؟ كه 'هه' با غروري گفت و راه افتاد سمت در: _اتفاقا منم هوس كردم برم! و همزمان با خروج از اتاق ادامه داد: _تو بمون و پاي چلاقت! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_306 مثل اينكه اين مسابقه هم به من نمي ساخت كه همين اول كاري من زخم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با اين جمله عماد حرفامون به پايان رسيد: _غلط كرده مردتيكه كه با توپ كوبيده به تو!الان كلاسم شروع ميشه شب بهت زنگ ميزنم! و بعد هم بوق اشغال! نفس عميقي كشيدم و تو دلم خنديدم، هنوز ٢٤ساعت نميشد كه اومده بودم اينجا و اين قدر داشت خوش ميگذشت! از اتاق خوابي كه فعلا مال من بود زدم بيرون و چرخي تو خونه ي دلباز و بزرگ دايي زدم. زندايي تو آشپزخونه مشغول آشپزي بود و خيال من از بابت شكمم همه جوره راحت بود و اما خبري از رها دختردايي گراميم نبود كه رفتم تو آشپزخونه: _رها كجاست؟ كه زندايي يه كم شوكه شد از اينطور ظاهر شدن من و بعد جواب داد: _والا همينجاها بود تا وقتي كه بهش گفتم بشين يه كم سالاد درست كن و يه دفعه غيب شد! آروم خنديدم كه زندايي هم با خنده سري تكون داد و طولي نكشيد كه سرو كله رها پيدا شد: _خوب داري آبروم و ميبري مامان خانم،يه دقيقه رفتم تا دستشويي و اومدم! و رفت سمت يخچال و وسايلاي سالاد و بيرون آورد كه زندايي ليلا جواب داد: _آبرو بردن نيست دخترِ من،فقط نقشه هات يه كمي تكراري شده! من و رها منتظر زل زديم به زندايي كه ادامه داد: _والا من هركاري كه بهت ميگم يه دفعه دستشوييت ميگيره و ميري دستشويي،روشت و عوض كن مثلا اين دفعه برو حمومي جايي! و قهقهه زد و من هم همچنان به خنديدنم ادامه دادم كه رها نفسش و عميق فوت كرد بيرون و همزمان با شستن وسايلاي سالاد گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 تو برزخی سر میکردم که تموم شدنی نبود، همه چیز بد بود و هرروز بدترهم میشد! بابا حرف خودش و به کرسی نشوند و من هیچ کاری از دستم برنیومد، نه گریه اثربخش بود و نه مخالفت، تموم حرف بابا غروری بود که جلوی حاج صبری شکسته شده بود، تموم حرفش حرمتی بود که شکسته شده بود و حالا فقط میخواست اون خانواده برای همیشه فراموش شن، میخواست زندگی جدیدی و شروع کنم تموم گذشته رو فراموش کنم، گذشته ای که تموم شدنی نبود و محسنی که عاشقش بودم... با ورود مامان به اتاق، صورت نمدارم و پاک کردم و همزمان صداش و شنیدم: _تو که هنوز نشستی اینجا و ماتم گرفتی پاشو حاضر شو الان میرسن. لبخند تلخی زدم: _من نمیخوام با کسی جز محسن ازدواج کنم نفس عمیقی کشید: _هزار بار تا الان گفتی و من هر هزاربار بهت گفتم که میدونم اما چاره ای برات ندارم،بابات زده به سیم آخر به حرف هیچکس گوش نمیده دوباره اشک تو چشم هام جوشید و این بار بلند شدم، جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم،زیر چشمهام حسابی گود افتاده بود و رنگ به رخسار نداشتم و چقدر تو این چند روز به محسن دروغ گفته بودم که حالم خوبه و همه چیز روبه راهه، محسنی که از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان دنبال راهی برای ازدواج دوبارمون بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تا زمانی که نمیگفت پشت همه نگاه های گاه و‌بی گاهش به من عشق و‌دوست داشتن پنهونه، تا زمانی که نمیگفت وقتی نیستی حس میکنم یه چیزی کمه چون دوستت دارم ، کوتاه نمیومدم! این حق هر زنی بود که شنونده اعتراف عاشقانه مردی باشه که دوستش داره، هرچند یه مرد مغرور! با فاصله پشت سرش ایستادم، آسانسور هنوز نرسیده بود پایین و شریف همچنان منتظر بود، نگاهی بهش انداختم، یه دستش و‌به کمرش زده بود و کوچیک ترین نگاهی به اطراف نمینداخت و‌انگار توپش بدجوری پر بود! آسانسور که رسید معطل نکرد و‌سوار شد، حالا داشتم میدیدمش، کسی جز خودش تو آسانسور نبود و من این بیرون درست روبه روش بودم که باهم چشم تو چشم شدیم، خیلی زود رو ازش گرفتم نمیخواستم باهاش سوار یه آسانسور بشم و باهم بریم بالا که یهو صداش و‌ شنیدم: _مگه نمیخوای بری بالا؟ سوار شو! نگاه گذرایی بهش انداختم: _با آسانسور بعدی میام ابرو بالا انداخت و‌ از آسانسور پیاده شد، روبه روم ایستاد و‌سری به اطراف چرخوند: _تنهایی میخوای سوار آسانسور شی؟ اونم تو همچین شبی که بیشتر آدمایی که اینجا در حال رفت و اومدن مستن؟