°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_306 كه گوشه لبش و گاز گرفت و نشست روي تخت و كنار من _راستش و بگو ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_307
و مگه ميشد به آواي منحرف فهموند كه تمامِ ديدارها به خونه ختم نميشه و از جاييم كه
پونه مونده بود پيش مهران ديگه يه جورايي فهموندن حرفام به آوا غير ممكن شده بود!
بيخيالِ آوا شدم و دوباره خواستم دراز بكشم كه با شنيدن صداي زنگِ موبايلم پوفي كشيدم و با ديدن شماره ي عماد لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم:
_پام و كه زدي شيكوندي ديگه چيكارم داري؟
صداي خنده هاش توي گوشي پيچيد:
_سلامتم كه خوردي!
نگاهي به آوا كه گوش تيز كرده بود ببينه چي ميگم انداختم و جواب دادم:
_عليك سلام!
بلافاصله جواب داد:
_ميخوام بيام عيادت مريضمون!
متعجب گفتم:
_چي؟
_خب از رامين شنيدم كه امشب قراره كلِ خانواده برن شهربازي!
تو دلم كلي فحش به رامينِ دهن لق دادم و گوشي رو آوردم پايين و روبه آوا گفتم:
_تو كه با مامان اينا نميري شهربازي و ميموني از من مراقبت ميكني مگه نه؟
كه 'هه' با غروري گفت و راه افتاد سمت در:
_اتفاقا منم هوس كردم برم!
و همزمان با خروج از اتاق ادامه داد:
_تو بمون و پاي چلاقت!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_306 مثل اينكه اين مسابقه هم به من نمي ساخت كه همين اول كاري من زخم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_307
با اين جمله عماد حرفامون به پايان رسيد:
_غلط كرده مردتيكه كه با توپ كوبيده به تو!الان كلاسم شروع ميشه شب بهت زنگ ميزنم!
و بعد هم بوق اشغال!
نفس عميقي كشيدم و تو دلم خنديدم،
هنوز ٢٤ساعت نميشد كه اومده بودم اينجا و اين قدر داشت خوش ميگذشت!
از اتاق خوابي كه فعلا مال من بود زدم بيرون و چرخي تو خونه ي دلباز و بزرگ دايي زدم.
زندايي تو آشپزخونه مشغول آشپزي بود و خيال من از بابت شكمم همه جوره راحت بود و اما خبري از رها دختردايي گراميم نبود كه رفتم تو آشپزخونه:
_رها كجاست؟
كه زندايي يه كم شوكه شد از اينطور ظاهر شدن من و بعد جواب داد:
_والا همينجاها بود تا وقتي كه بهش گفتم بشين يه كم سالاد درست كن و يه دفعه غيب شد!
آروم خنديدم كه زندايي هم با خنده سري تكون داد و طولي نكشيد كه سرو كله رها پيدا شد:
_خوب داري آبروم و ميبري مامان خانم،يه دقيقه رفتم تا دستشويي و اومدم!
و رفت سمت يخچال و وسايلاي سالاد و بيرون آورد كه زندايي ليلا جواب داد:
_آبرو بردن نيست دخترِ من،فقط نقشه هات يه كمي تكراري شده!
من و رها منتظر زل زديم به زندايي كه ادامه داد:
_والا من هركاري كه بهت ميگم يه دفعه دستشوييت ميگيره و ميري دستشويي،روشت و عوض كن مثلا اين دفعه برو حمومي جايي!
و قهقهه زد و من هم همچنان به خنديدنم ادامه دادم كه رها نفسش و عميق فوت كرد بيرون و همزمان با شستن وسايلاي سالاد گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_307
تو برزخی سر میکردم که تموم شدنی نبود،
همه چیز بد بود و هرروز بدترهم میشد!
بابا حرف خودش و به کرسی نشوند و من هیچ کاری از دستم برنیومد،
نه گریه اثربخش بود و نه مخالفت،
تموم حرف بابا غروری بود که جلوی حاج صبری شکسته شده بود،
تموم حرفش حرمتی بود که شکسته شده بود و حالا فقط میخواست اون خانواده برای همیشه فراموش شن،
میخواست زندگی جدیدی و شروع کنم تموم گذشته رو فراموش کنم،
گذشته ای که تموم شدنی نبود و محسنی که عاشقش بودم...
با ورود مامان به اتاق،
صورت نمدارم و پاک کردم و همزمان صداش و شنیدم:
_تو که هنوز نشستی اینجا و ماتم گرفتی پاشو حاضر شو الان میرسن.
لبخند تلخی زدم:
_من نمیخوام با کسی جز محسن ازدواج کنم
نفس عمیقی کشید:
_هزار بار تا الان گفتی و من هر هزاربار بهت گفتم که میدونم اما چاره ای برات ندارم،بابات زده به سیم آخر به حرف هیچکس گوش نمیده
دوباره اشک تو چشم هام جوشید و این بار بلند شدم،
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم،زیر چشمهام حسابی گود افتاده بود و رنگ به رخسار نداشتم و چقدر تو این چند روز به محسن دروغ گفته بودم که حالم خوبه و همه چیز روبه راهه،
محسنی که از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان دنبال راهی برای ازدواج دوبارمون بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_307
تا زمانی که نمیگفت پشت همه نگاه های گاه وبی گاهش به من عشق ودوست داشتن پنهونه،
تا زمانی که نمیگفت وقتی نیستی حس میکنم یه چیزی کمه چون دوستت دارم ،
کوتاه نمیومدم!
این حق هر زنی بود که شنونده اعتراف عاشقانه مردی باشه که دوستش داره،
هرچند یه مرد مغرور!
با فاصله پشت سرش ایستادم،
آسانسور هنوز نرسیده بود پایین و شریف همچنان منتظر بود،
نگاهی بهش انداختم،
یه دستش وبه کمرش زده بود و کوچیک ترین نگاهی به اطراف نمینداخت وانگار توپش بدجوری پر بود!
آسانسور که رسید معطل نکرد وسوار شد،
حالا داشتم میدیدمش،
کسی جز خودش تو آسانسور نبود و من این بیرون درست روبه روش بودم که باهم چشم تو چشم شدیم،
خیلی زود رو ازش گرفتم نمیخواستم باهاش سوار یه آسانسور بشم و باهم بریم بالا که یهو صداش و شنیدم:
_مگه نمیخوای بری بالا؟
سوار شو!
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_با آسانسور بعدی میام
ابرو بالا انداخت و از آسانسور پیاده شد،
روبه روم ایستاد وسری به اطراف چرخوند:
_تنهایی میخوای سوار آسانسور شی؟
اونم تو همچین شبی که بیشتر آدمایی که اینجا در حال رفت و اومدن مستن؟