eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_317 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت: _ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا! و اميد پررو تر از شيما جواب داد: _عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم! و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم: _هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟ و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم: _خداحافظ شما! و شيماهم پشت سرم پياده شد. جلو در خونه منتظر وايساده بودم كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه! پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش: _من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده! لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم. کلید انداخت و وارد خونش شدیم. يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید: _شیما..این چه وضعیه آخه؟ و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم، ولو شد رو مبل و گفت: _وقت نمیشه خب چیکار کنم؟! در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم: _هيچي به زندگيت ادامه بده! تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_318 بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه وا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بگو ببینم قضيه اين پسره كه دوباره بهت زنگ زد چيه؟ لبخند مسخره ای زدم: _پسره كيه؟! با این حرفم صدای جیغش گوش هام رو كر کرد و سريع به سمتم اومد و دست به سينه جلوم وايساد: _يالا بگو! شونه اي بالا انداختم: _بیا اول یه لباس درست حسابی بده به من تا بگم کیه! با رفتن شیما به اتاق منم سرویس بهداشتی و پيدا كردم و رفتم تا آبي به سر و صورتم بزنم اما اونجام شيما ول کن نبود كه صداش همچنان ميومد: _چه رنگی میخوای یلدا؟!اصلا كجا ميخواي بري؟من ميگم قرمز بپوش خیلی بهت میاد آخه!خردلی ام خوبه ها،یلدا چرا جواب نمیدی نکنه اون تو سکته کردی؟ با خنده زود کارم و انجا دادم و اومدم بیرون ولي تا رسيدم بيرون و رفتم تو اتاق شيما از صحنه اي که دیدم دلم میخواست داد بزنم! همه کمدش رو خالی کرده بود روی تخت دو نفرش و سرش تو کشوی میز آرایشش بود: _من میگم رژ قرمزم بزن خیلی دلبر میشیا با خنده گفتم: _دیوونه ای بخدا با خنده ی آرومی گفت: _ میدونم...حالا تو بیا بشین موهاتم فر کنم برا تنوع! و عین بچه دوساله دستاش و به هم کوبید! با خودم فكر كردم خيلي هم بيراه نميگه و قبول کردم و نشستم پشت میز و شروع به آرایش کردن كردم و شیما هم افتاده بود به جون موهام! شيما موهام و فر ميكرد و منم که حالا انگار داشتم حسابي با شيما فاب ميشدم كم و بیش قضیه ی خودم و عماد رو براش تعریف ميکردم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave