°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_317 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_318
بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت:
_ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا!
و اميد پررو تر از شيما جواب داد:
_عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم!
و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم:
_هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟
و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم:
_خداحافظ شما!
و شيماهم پشت سرم پياده شد.
جلو در خونه منتظر وايساده بودم
كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه!
پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش:
_من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده!
لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم.
کلید انداخت و وارد خونش شدیم.
يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید:
_شیما..این چه وضعیه آخه؟
و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم،
ولو شد رو مبل و گفت:
_وقت نمیشه خب چیکار کنم؟!
در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم:
_هيچي به زندگيت ادامه بده!
تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_318 بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه وا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_319
_بگو ببینم قضيه اين پسره كه دوباره بهت زنگ زد چيه؟
لبخند مسخره ای زدم:
_پسره كيه؟!
با این حرفم صدای جیغش گوش هام رو كر کرد
و سريع به سمتم اومد و دست به سينه جلوم وايساد:
_يالا بگو!
شونه اي بالا انداختم:
_بیا اول یه لباس درست حسابی بده به من تا بگم کیه!
با رفتن شیما به اتاق منم سرویس بهداشتی و پيدا كردم و رفتم تا آبي به سر و صورتم بزنم اما اونجام شيما ول کن نبود كه صداش همچنان ميومد:
_چه رنگی میخوای یلدا؟!اصلا كجا ميخواي بري؟من ميگم قرمز بپوش خیلی بهت میاد آخه!خردلی ام خوبه ها،یلدا چرا جواب نمیدی نکنه اون تو سکته کردی؟
با خنده زود کارم و انجا دادم و اومدم بیرون ولي تا رسيدم بيرون و رفتم تو اتاق شيما از صحنه اي که دیدم دلم میخواست داد بزنم!
همه کمدش رو خالی کرده بود روی تخت دو نفرش و سرش تو کشوی میز آرایشش بود:
_من میگم رژ قرمزم بزن خیلی دلبر میشیا
با خنده گفتم:
_دیوونه ای بخدا
با خنده ی آرومی گفت:
_ میدونم...حالا تو بیا بشین موهاتم فر کنم برا تنوع!
و عین بچه دوساله دستاش و به هم کوبید!
با خودم فكر كردم خيلي هم بيراه نميگه
و قبول کردم و نشستم پشت میز و شروع به آرایش کردن كردم و شیما هم افتاده بود به جون موهام!
شيما موهام و فر ميكرد و منم که حالا انگار داشتم حسابي با شيما فاب ميشدم كم و بیش قضیه ی خودم و عماد رو براش تعریف ميکردم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼