eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
363 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_316 بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان: _منم خوبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو رو باز كرد و همين باعث شد تا من متعجب تر از قبل با دست بهش 'خاك تو سرت'ي بگم و بشينم عقب! پسره كه حالا بعد از 'اميد اميد'كردن شيما اسمش ى فهميده بودم و خير سرش اميد بود ماشين و روشن كرد و راه افتاديم و همزمان از تو آينه به مني كه اخمام رفته بود توهم و بدجوري به خون جفتشون تشنه بودم نگا ميكرد كه گفتم: _مسير روبه روعه،نه تو آينه! سري تكون داد و با يه خنده موذيانه جواب داد: _ميخواستم قبل از افتادن تو مسير اعلام كنم اگه كسي ناراحته ميتونه بره و من شيما خانم و تا خونش ميرسونمش! چشمام از حدقه زد بيرون و گفتم: _خونش؟ و زدم رو شونه شيما: _بند و آب دادي؟ و همين كه شيما سرش و به نشونه آره تكون داد و من لبام مثل يه خطِ صاف شد گوشيم زنگ خورد و از شانس خوب من آقا عماد بودن! نميدونستم چيكار كنم كه يه نفس عميقي كشيدم و روبه شيما گفتم: _بعدا همه چي و برات توضيح ميدم! و بعد جواب دادم: _جانم صداش قطع و وصل ميشد و انگاري آنتن نداشت كه بريده بريده گفت: _دارم ميرسم...با...بل با اينكه صداش ضعيف بود اما فهميدم كه انگار آقا داره مياد اينجا و آب دهنم و قورت دادم: _كي ميرسي؟ با يه كم مكث صداش تو گوشي پيچيد: _تا ٢ساعت ديگه! و بعد هم با عجله خداحافظي كرد! پوفي كشيدم و تلفن و قطع كردم: _منم ميرم خونه شيما! و همينطور كه اميد از تو آينه بهم زل زده بود يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه شيما گفت: _خونه من؟ زير لب اوهومي گفتم: _تنهايي داره مياد اينجا! و خنديدم كه گيج شد و حرفي نزد و خودم ادامه دادم: _چيه نكنه ميخواستي مهمون بياري؟ و با چشم به اميد اشاره كردم.. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_317 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت: _ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا! و اميد پررو تر از شيما جواب داد: _عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم! و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم: _هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟ و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم: _خداحافظ شما! و شيماهم پشت سرم پياده شد. جلو در خونه منتظر وايساده بودم كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه! پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش: _من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده! لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم. کلید انداخت و وارد خونش شدیم. يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید: _شیما..این چه وضعیه آخه؟ و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم، ولو شد رو مبل و گفت: _وقت نمیشه خب چیکار کنم؟! در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم: _هيچي به زندگيت ادامه بده! تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave