°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_316 بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان: _منم خوبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_317
با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو رو باز كرد و همين باعث شد تا من متعجب تر از قبل با دست بهش 'خاك تو سرت'ي بگم و بشينم عقب!
پسره كه حالا بعد از 'اميد اميد'كردن شيما اسمش ى فهميده بودم و خير سرش اميد بود ماشين و روشن كرد و راه افتاديم و همزمان از تو آينه به مني كه اخمام رفته بود توهم و بدجوري به خون جفتشون تشنه بودم نگا ميكرد كه گفتم:
_مسير روبه روعه،نه تو آينه!
سري تكون داد و با يه خنده موذيانه جواب داد:
_ميخواستم قبل از افتادن تو مسير اعلام كنم اگه كسي ناراحته ميتونه بره و من شيما خانم و تا خونش ميرسونمش!
چشمام از حدقه زد بيرون و گفتم:
_خونش؟
و زدم رو شونه شيما:
_بند و آب دادي؟
و همين كه شيما سرش و به نشونه آره تكون داد و من لبام مثل يه خطِ صاف شد گوشيم زنگ خورد و از شانس خوب من آقا عماد بودن!
نميدونستم چيكار كنم كه يه نفس عميقي كشيدم و روبه شيما گفتم:
_بعدا همه چي و برات توضيح ميدم!
و بعد جواب دادم:
_جانم
صداش قطع و وصل ميشد و انگاري آنتن نداشت كه بريده بريده گفت:
_دارم ميرسم...با...بل
با اينكه صداش ضعيف بود اما فهميدم كه انگار آقا داره مياد اينجا و آب دهنم و قورت دادم:
_كي ميرسي؟
با يه كم مكث صداش تو گوشي پيچيد:
_تا ٢ساعت ديگه!
و بعد هم با عجله خداحافظي كرد!
پوفي كشيدم و تلفن و قطع كردم:
_منم ميرم خونه شيما!
و همينطور كه اميد از تو آينه بهم زل زده بود يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه شيما گفت:
_خونه من؟
زير لب اوهومي گفتم:
_تنهايي داره مياد اينجا!
و خنديدم كه گيج شد و حرفي نزد و خودم ادامه دادم:
_چيه نكنه ميخواستي مهمون بياري؟
و با چشم به اميد اشاره كردم..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_317 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_318
بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت:
_ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا!
و اميد پررو تر از شيما جواب داد:
_عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم!
و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم:
_هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟
و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم:
_خداحافظ شما!
و شيماهم پشت سرم پياده شد.
جلو در خونه منتظر وايساده بودم
كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه!
پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش:
_من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده!
لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم.
کلید انداخت و وارد خونش شدیم.
يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید:
_شیما..این چه وضعیه آخه؟
و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم،
ولو شد رو مبل و گفت:
_وقت نمیشه خب چیکار کنم؟!
در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم:
_هيچي به زندگيت ادامه بده!
تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼