°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_1 پرايد قشنگم و توي پاركينگ دانشگاه پارك كردم و خ
لینک جهش به پارت اول😍👇👇♥️
https://eitaa.com/Cafe_Lave/7305
#شروع_رمان🔺🔺
سلام عشقام خوش اومدید♥️
رمان رو با حوصله بخونید مطمعنم پشیمون نمیشید😍♥️
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_315 خيره به سرم شيما روي صندلي نشسته بودم و دكتر و اون پسره بالا س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_316
بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان:
_منم خوبم
كه 'خداروشكر'ي گفت و ادامه داد:
_داريم ميايم اونجا،دلتنگ شديم
خنديدم:
_اگه ميخواستين دلتنگ بشيد كه من و نميفرستاديد اينجا!
و به خنده هام ادامه دادم كه جواب داد:
_ما فرستاديمت،آوا كه نفرستاده،اون دلتنگه!
بدون مكث گفتم:
_خب حالا..بیاید که منم کلی دلتنگتونم..
بعد از يه کمی تعریف تماس رو قطع کرديم.
برگشتم سمت اتاق شیما
که صدای خنده هايي كه از تو اتاق ميومد توجه ام رو جلب کرد و باعث شد دستم روی دستگیره ی در خشک بمونه و بازش نکنم و گوشم و بچسبونم به در!
بعد از خنده ای طولانی صدای شیما رو شنیدم که گفت:
_تو تا حالا کجا بودی..!
چشم هام چهارتا شد!
کجا بوده؟
قبرستون!
با نفس های حرصی در و باز كردم و وارد شدم
خنده روی لباشون خشک شد و مات نگاهم میکردن!
روبه شیما کردم و با لبخند معنی داری دست به كمر گفتم:
_خوب شدی نه؟! تا الان مثل مرده ي رو تخته بودی..الان با اینی که زد دکورت رو بهم ریخت چه چهچه اي میزنی!
و بعد همزمان با اين كه روم رو برمیگردوندم زمزمه کردم 'تا الان کجا بودی' و پوزخند زدم!
همزمان صدای پسره که هنوز اسمش و نمیدونستم و شنیدم:
_فالگوش هم که وایمیسید
با يه لبخند ژكوند نگاهش كردم:
_جونتون رو میگیرم!
و بعد رو به شیما كردم:
_ اگه خوب شدی دیگه بریم؟
که با لبخند رو مخش گفت:
_آره خوبم..برو بگو پرستار بیاد این رو بازش کنه
و به سرم وصلِ دستش اشاره كرد كه
ابروهام و بالا انداختم و نوچي گفتم:
_من جایی نمیرم..به اندازه کافی تنها بودین
و بعد با صدای تقریبا بلندی صدا زدم:
_پرستار..پرستار
که یه پرستار با اخم غلیظ وارد شد:
_خانوم چه خبرتونه...اینجا بیمارستانه نه چاله میدون!
بیخیال شونه هام و بالا انداختم و اونم بی حرف رفت سمت شیما و سرم و باز کرد و گفت:
_ میتونید برید!
دمه در بیمارستان بودیم که صدای روح کش پسره گوش هام رو پر کرد:
_اگه بخواین من میرسونمتون
و بعد شیمای خوشحال و احمق زرتي جواب داد :
_آره حتما میایم!
و مثل جوجه اردكي كه پشت سر مامانش راه ميره پشت سره پسره راه افتاد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_316 بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان: _منم خوبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_317
با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو رو باز كرد و همين باعث شد تا من متعجب تر از قبل با دست بهش 'خاك تو سرت'ي بگم و بشينم عقب!
پسره كه حالا بعد از 'اميد اميد'كردن شيما اسمش ى فهميده بودم و خير سرش اميد بود ماشين و روشن كرد و راه افتاديم و همزمان از تو آينه به مني كه اخمام رفته بود توهم و بدجوري به خون جفتشون تشنه بودم نگا ميكرد كه گفتم:
_مسير روبه روعه،نه تو آينه!
سري تكون داد و با يه خنده موذيانه جواب داد:
_ميخواستم قبل از افتادن تو مسير اعلام كنم اگه كسي ناراحته ميتونه بره و من شيما خانم و تا خونش ميرسونمش!
چشمام از حدقه زد بيرون و گفتم:
_خونش؟
و زدم رو شونه شيما:
_بند و آب دادي؟
و همين كه شيما سرش و به نشونه آره تكون داد و من لبام مثل يه خطِ صاف شد گوشيم زنگ خورد و از شانس خوب من آقا عماد بودن!
نميدونستم چيكار كنم كه يه نفس عميقي كشيدم و روبه شيما گفتم:
_بعدا همه چي و برات توضيح ميدم!
و بعد جواب دادم:
_جانم
صداش قطع و وصل ميشد و انگاري آنتن نداشت كه بريده بريده گفت:
_دارم ميرسم...با...بل
با اينكه صداش ضعيف بود اما فهميدم كه انگار آقا داره مياد اينجا و آب دهنم و قورت دادم:
_كي ميرسي؟
با يه كم مكث صداش تو گوشي پيچيد:
_تا ٢ساعت ديگه!
و بعد هم با عجله خداحافظي كرد!
پوفي كشيدم و تلفن و قطع كردم:
_منم ميرم خونه شيما!
و همينطور كه اميد از تو آينه بهم زل زده بود يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه شيما گفت:
_خونه من؟
زير لب اوهومي گفتم:
_تنهايي داره مياد اينجا!
و خنديدم كه گيج شد و حرفي نزد و خودم ادامه دادم:
_چيه نكنه ميخواستي مهمون بياري؟
و با چشم به اميد اشاره كردم..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_317 با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_318
بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت:
_ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا!
و اميد پررو تر از شيما جواب داد:
_عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم!
و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم:
_هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟
و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم:
_خداحافظ شما!
و شيماهم پشت سرم پياده شد.
جلو در خونه منتظر وايساده بودم
كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه!
پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش:
_من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده!
لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم.
کلید انداخت و وارد خونش شدیم.
يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید:
_شیما..این چه وضعیه آخه؟
و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم،
ولو شد رو مبل و گفت:
_وقت نمیشه خب چیکار کنم؟!
در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم:
_هيچي به زندگيت ادامه بده!
تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼