🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_362
جلو یه چرخ لبو فروشی نگهداشت و گفت:
_اولین لبوی باهم بودنمون و بخوریم؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه اولی و نه آخری!از لبو متنفرم
سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و خواست ماشین و به حرکت در بیاره اما انگار چیزی یادش اومد که دست نگهداشت و برگشت سمتم:
_تا جایی که من یادمه تو رو زمین هرچی باشه جز ماشین رو هوا هرچی باشه جز هواپیما تو دریا هرچی باشه جز کشتی و میخوری،حالا لبو دوست نداری؟
این و گفت و با خنده سرش و به پشتی صندلی تکیه داد که جواب دادم:
_ببین اگه پشیمون شدی و فکر میکنی نمیتونی شکم من و سیر کنی همین حالا بگو!
سرش و بلند کرد و خیره تو چشمام گفت:
_میتونم و سیرت میکنم!
آدامس تو دهنم و با عشوه تو دهنم چرخوندم که ادامه داد:
_ولی امون از اون روزی که یهو بترکی و یلدای 50کیلویی تبدیل بشه به یلدای 200کیلویی!
و نفس عمیقی کشید که با لبخند از چونش گرفتم:
_نترس 50کیلو میمونم!
شونه ای بالا انداخت:
_الله و اعلم!
سرجام نشستم و گفتم:
_خب حالا برو دوساعته اینجا وایسادی
در ماشین و باز کرد:
_کور خوندی تا لبو نخوری از اینجا نمیریم!
دماغم و تو صورتم جمع کردم:
_گفتم دوست ندارم!
پیاده شد و قبل از اینکه در و ببنده گفت:
_مهم اینه که من دوست دارم!
و چند دقیقه بعد با یه ظرف لبو برگشت تو ماشین:
_بیا بخور تا از دهن نیفتاده!
با لب و لوچه آویزون به لبو ها نگاه میکردم که یدونه برداشت و آورد نزدیک لبام:
_یالا بخور!
دهنم و با بی میلی باز کردم که لبو رو تپوند تو حلقم و گفت:
_باید جون بگیری فردا قراره عقد کنیم فرداشب قراره بریم بابل و این بار با هکیشه فرق داره!
لبو رو فرستادم یه طرف لپم و با دهن پر گفتم:
_فرقش چیه؟
اشاره کرد که لبوم و بجوم و جواب داد:
_قراره همون اتفاقی پیش بیاد که این همه مدت منتظرش بودیم!
به هر سختی بود لبو رو قورت دادم و گفتم:
_اون انتظاره برا شب ازدواجمونه ها،فردا فقط قراره عقد کنیم!
شروع کرد به لبو خوردن:
_مهم همین عقده،وگرنه مراسم که فرمالیتست!
و لبخند خبیثانه ای زد که زدم رو شونش و گفتم:
_ببین من و
نگاهش و که دوخت بهم ادامه دادم:
_تو خواب ببینی!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_362 جلو یه چرخ لبو فروشی نگهداشت و گفت: _اولین لبوی باهم بودنمون و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_363
اصلا نفهميدم ديروز چطور گذشت و حالا بعد از تموم شدن ميكاپ و شنيون جلو آينه تو سالن زيبايي وايساده بودم و خيره به خودم،
تو لباس مدل ماهي كرم رنگ هر دقيقه يه ژستي ميگرفتم كه بالاخره خبر رسيد آقاي دوماد تشريف آوردن و منشي سالن صدام زد:
_خوشگلي خيالت راحت،حالا بيا دوماد پشت در منتظره!
لبخندي تحويلش دادم و همينطور كه شنل و رو شونم مرتب ميكردم راه افتادم سمت در و عماد و ديدم!
عمادي كه تو كت و شلوار مشكي خوش دوخت و پيرهن مشكي و كراوات كرم رنگ جذاب تر از هر وقتي روبه روم ايستاده بود.
با ديدنش ابرويي بالا انداختم و حرفي نزدم كه با دهن باز سر تا پام و نگاه كرد و گفت:
_كوبيدن از نو ساختن!
با اين حرفش انگار تموم انرژيم تحليل رفت كه با لب و لوچه آويزون جواب دادم:
_منظورت اينه كه خيلي خوشگل شدم نه؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_آره خيلي خوشگل آرايشت كردن!
و لبخند حرص دراري زد كه سرم و به نشونه 'باشه' به بالا و پايين تكون دادم و همزمان صداي فيلمبردار كه تو فضاي باز سالن بود رو شنيديم:
_چند تا عكس فوق العاده ازتون گرفتم ،حالا بيايد پايين تو مسير هم چندتا عكس بندازم و بريم.
كلاه شنل و رو موهاي بالا جمع شده و از جلو به طور هنرمندانه فرق بغل شده ام،كشيدم و بعد از عكاسي سوار ماشين شديم و راه افتاديم سمت خونه باغ دماوند كه مراسم و اونجا برگزار كرده بوديم.
تو مسير بوديم كه نتونستم خودم و نگهدارم و با مشت كوبيدم رو پاش:
_تا كي ميخواي خودت و نگهداري؟
گيج شده بود كه با ترس سرش و چرخوند سمتم:
_چيشده؟
تو اين سرما شيشه رو دادم پايين و خودم و تو آينه بغل ماشين نگاه كردم و گفتم:
_تا كي ميخواي منكر اين همه زيبايي بشي؟ها؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼