°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_362 جلو یه چرخ لبو فروشی نگهداشت و گفت: _اولین لبوی باهم بودنمون و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_363
اصلا نفهميدم ديروز چطور گذشت و حالا بعد از تموم شدن ميكاپ و شنيون جلو آينه تو سالن زيبايي وايساده بودم و خيره به خودم،
تو لباس مدل ماهي كرم رنگ هر دقيقه يه ژستي ميگرفتم كه بالاخره خبر رسيد آقاي دوماد تشريف آوردن و منشي سالن صدام زد:
_خوشگلي خيالت راحت،حالا بيا دوماد پشت در منتظره!
لبخندي تحويلش دادم و همينطور كه شنل و رو شونم مرتب ميكردم راه افتادم سمت در و عماد و ديدم!
عمادي كه تو كت و شلوار مشكي خوش دوخت و پيرهن مشكي و كراوات كرم رنگ جذاب تر از هر وقتي روبه روم ايستاده بود.
با ديدنش ابرويي بالا انداختم و حرفي نزدم كه با دهن باز سر تا پام و نگاه كرد و گفت:
_كوبيدن از نو ساختن!
با اين حرفش انگار تموم انرژيم تحليل رفت كه با لب و لوچه آويزون جواب دادم:
_منظورت اينه كه خيلي خوشگل شدم نه؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_آره خيلي خوشگل آرايشت كردن!
و لبخند حرص دراري زد كه سرم و به نشونه 'باشه' به بالا و پايين تكون دادم و همزمان صداي فيلمبردار كه تو فضاي باز سالن بود رو شنيديم:
_چند تا عكس فوق العاده ازتون گرفتم ،حالا بيايد پايين تو مسير هم چندتا عكس بندازم و بريم.
كلاه شنل و رو موهاي بالا جمع شده و از جلو به طور هنرمندانه فرق بغل شده ام،كشيدم و بعد از عكاسي سوار ماشين شديم و راه افتاديم سمت خونه باغ دماوند كه مراسم و اونجا برگزار كرده بوديم.
تو مسير بوديم كه نتونستم خودم و نگهدارم و با مشت كوبيدم رو پاش:
_تا كي ميخواي خودت و نگهداري؟
گيج شده بود كه با ترس سرش و چرخوند سمتم:
_چيشده؟
تو اين سرما شيشه رو دادم پايين و خودم و تو آينه بغل ماشين نگاه كردم و گفتم:
_تا كي ميخواي منكر اين همه زيبايي بشي؟ها؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_363
جون تو دستهای من در برابر زور محسن ناچیز تر از این حرفها بود که کوسن از دستم جدا شد و البته تو دست پهلوون محسن هم نموند و با سرعت و شتاب بالا خورد به ظرف دکوری چینی ای که روی عسلی بود و افتادن ظرف و شکستنش روی سرامیکهای کف خونه تن هردومون و لرزوند و البته صدای نالان حاج آقا به گوشمون رسید:
_چیشد محسن؟
محسن دو دستی کوبید تو سرش و بلند شد و همینجوری که داشت عمق فاجعه رو دید میزد جواب داد:
_هیچی بابا جان، الی ظرف شکوند شما بخواب
چشمهام از حدقه زد بیرون و پاشدم سرپا:
_من ظرف شکوندم؟
انگشت اشاره اش و جلوی بینیش گذاشت:
_هیس، فقط بیا جمعش کنیم
با فاصله نشستم و شروع کردم به جمع کردن تیکه های بزرگ ظرف که محسن روبه روم نشست و همینطور که مثل من مشغول بود گفت:
_با این اوصاف فکر کنم بابا یه بار دیگه باید قلبش و عمل کنه
آروم خندیدم که با حرص ادام و درآورد:
_هرهر، اگه اون کوسن و عین بچه آدم میدادی به من اینطوری نمیشد!
ابروهام بالا پرید:
_گندی که زدی و میندازی گردن من؟
نگاهش و ازم گرفت:
_به هرحال تو باید کوتاه میومدی
شده بود بی منطق ترین آدم دنیا و عین بچه ها داشتیم باهم کلکل میکردیم اما زرنگ بازیش گل کرد و بحث و با یه لبخند عوض کرد:
_یاد اون روز افتادم
منتظر موندم تا ادامه داد:
_اون روز که اومدی پایگاه و گلدون مامان خدابیامرز و شکستی
و با خنده های آرومی گفت:
_کلا بی قراری داری، هم دستات هم پاهات!
یه تیکه شکسته بزرگ و گرفتم تو دستم و به سمتش گرفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_362 پوزخندی زدم: _اولا اون گور نداره که کفن داشته
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_363
_من نه با رویا ازدواج میکنم،
نه چیزی و از دست میدم!
منتظر که نگاهش کردم ادامه داد:
_تو همین روزها تو تبدیل میشی به یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت،
اونوقت خبر ازدواجم با تو دقیقا مثل خبر ازدواج با دختر امیری،
باعث میشه اوضاع روبه راه شه،
از طرفی هم دیگه خانوادم نمیتونن بااین ازدواج مخالفت کنن!
قیافم متعجب شد:
_من سهامدار شرکت میشم؟
چجوری؟
قبل از اینکه بخواد جوابم و بده با بلند شدن صدای زنگ گوشیش،
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و بعدهم گوشیش و سایلنت کرد:
_فعلا باید برم،
بعد راجع بهش حرف میزنیم
گفت و از روی مبل بلند شد.
برای بدرقه اش پاشدم و گفتم:
_این همون سوپرایزیه که گفتی؟
به سمتم اومد:
_خودشه!
حرفهاش برام واضح نبود که سردرگم نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_نگران هیچی نباش،
این چند روزم تحمل کن بعد همه چیز درست میشه
به سمت در که رفت دنبالش رفتم ،
کفش هاش و همونجا جلوی در از پا درآورده بود و حالا نمیدونم چجوری اما خاک گلدون باعث کثیفی کفش هاش شده بود که ازش جلو زدم ،
میدونستم چقدر رو کفش هاش حساسه و میخواستم خاک نشسته روی کفش هاش و پاک کنم اما همین که نشستم و خواستم مشغول شم صداش و شنیدم: