°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_412 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم! خنده هاش ادامه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_413
برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مثل بابای خودم میدونستم و خیلی جلوش خودم و نمیپوشوندم، این بار روسری نخی بزرگی روی سرم انداختم و طوری تنظیمش کردم که رو شکمم و بگیره و بعد از اتاق زدم بیرون.
با ورودم به سالن عماد لبخند مسخره ای بهم زد که تو دلم زهرماری بهش گفتم و چشم ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و چند لحظه بعد سر و کله آقا پیدا شد:
_چه خانم شدی بااین لباسا، حجابم بهت میادا کلک!
و ریز ریز خندید که پرسیدم:
_چیزیه معلوم نیس؟
سری به نشونه 'نه' تکون داد:
_از اون حالت لاغرت دراومدی ولی باردار بودنت مشخص نیست
شروع کردم به آماده کردن ظرفها و با صدای آرومی گفتم:
_ارغوان همه چی و فهمید، مامانم ایناهم دم عصر میان اینجا!
با این دوتا خبری که از من شنید تو سکوت عمیقی فرو رفت و منم واسه چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد ادامه دادم:
_کم از خودت کشیدم حالا هم تولدت شده غوز بالا غوز!
با این حرفم ابرویی بالا انداخت:
_تولدمه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_درست 30 و چند سال پیش بود که خدا تو رو آفرید تا من رنگ آرامش نبینم!
و با خنده ازش فاصله گرفتم تا غذاهارو از تو پلاستیک در بیارم که جواب داد:
_اولا که فردا دومه و تولدمه، دوما مرسی بابت تبریکت!
همینطور آروم آروم میخندیدم و کارم و انجام میدادم:
_قربان شما!
وقتی نهایت زبون درازیم و دید تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و بهم کمک کرد تا میز ناهار و چیدیم و حالا همه مشغغول خوردن ناهار بودیم که مامان همراه با دوغ نوشیدنش نگاهم کرد و بعد از اینکه لیوان و گذاشت رو میز گفت:
_حالت بهتر شد؟
چون دهانم پر بود سرم و تکون دادم که عماد مزه پروند:
_مامان جون یادت رفته؟ یلداست دیگه همونی که غذا میبینه هوش از سرش میپره!
با این حرف عماد همه خندیدن و عماد ادامه داد:
_ببین اندازه یه خرس شده انقدر که میخوره!
وقتی این حرف و زد و صدای خنده ها بالاتر رفت واقعا دلم میخواست خفش کنم،
نامرد با اینکه میدونست من حاملم و این چاق شدنه دست خودم نیست باز اینطوری اذیتم میکرد!
با پا کوبیدم به پاش و تو گوشش گفتم:
_یه کاری کن بعد رفتن مهمونا هم بتونی بخندی!
و قبل از اینکه عماد بخواد جوابی بده مامانش پرسید:
_فکر کنم آب و هوای اینجا بهت ساخته عزیزم، هم صورتت پر شده هم خودت تپل شدی از وقتی اومدید اینجا!
عماد جواب داد:
_آره منم حس میکنم هرروز داره تپل تر میشه!
و روبه من ادامه داد:
_یهو نترکی یلدا؟
حس کردم از شدت حرص و زور سرخ شدم و مخم در حال انفجار بود که نمیتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم و فقط باید لبخند میزدم که ارغوان پشتم دراومد:
_آقا عماد خجالت بکش، کم سربه سر یلدای ما بذار!
عماد با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_اوه، یلدای شماست؟
و انقدر خندوندمون که غذا ها حسابی یخ کرد و اصلا نفهمیدم چی خوردم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_413 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_414
حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود.
مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه!
با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم:
_همین و میخواستی؟
و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت:
_یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه!
ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید:
_آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت!
و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد:
_البته ببخشیدا!
حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید:
_یلدا چیزی که نشد!؟
با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم:
_پرخاشگره دیگه دست خودش نیست...
آوا با خندا گفت:
_آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه که هندیش میکنی!
و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید:
_اوه چه شکمی هم درآوردی!
با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:
_پس ننه سروناز راست میگفت؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_414 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_415
دستم و گرفتم جلو دهانش:
_هیس! هیچی نگو آوا
که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان:
_یلدا حاملست!
و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت:
_تو میدونستی؟
و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد:
_منم ظهری فهمیدم!
چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت.
وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم،
مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت:
_با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون!
سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت:
_آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟
و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد:
_بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن!
حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام:
_همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید!
و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید:
_کجا به سلامتی؟!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما!
و خواستم در و باز کنم که ادامه داد:
_حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری!
نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن،
نشستم پشت در اتاق:
_آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب
و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت:
_تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم.
ارغوان خمیازه کشون جواب داد:
_آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید
و آوا ادامه داد:
_ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین!
پوفی کشیدم:
_میخوابین یا نه؟
جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که 'نه' ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت:
_از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم!
و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد:
_منم از ذوق عمه شدن!
پوزخندی به جفتشون زدم:
_آره معلومه!
و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼