eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_412 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم‌! خنده هاش ادامه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مثل بابای خودم میدونستم و خیلی جلوش خودم و نمیپوشوندم، این بار روسری نخی بزرگی روی سرم انداختم و طوری تنظیمش کردم که رو شکمم و بگیره و بعد از اتاق زدم بیرون. با ورودم به سالن عماد لبخند مسخره ای بهم زد که تو دلم زهرماری بهش گفتم و چشم ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و چند لحظه بعد سر و کله آقا پیدا شد: _چه خانم شدی بااین لباسا، حجابم بهت میادا کلک! و ریز ریز خندید که پرسیدم: _چیزیه معلوم نیس؟ سری به نشونه 'نه' تکون داد: _از اون حالت لاغرت دراومدی ولی باردار بودنت مشخص نیست شروع کردم به آماده کردن ظرفها و با صدای آرومی گفتم: _ارغوان همه چی و فهمید، مامانم ایناهم دم عصر میان اینجا! با این دوتا خبری که از من شنید تو سکوت عمیقی فرو رفت و منم واسه چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد ادامه دادم: _کم از خودت کشیدم حالا هم تولدت شده غوز بالا غوز! با این حرفم ابرویی بالا انداخت: _تولدمه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _درست 30 و چند سال پیش بود که خدا تو رو آفرید تا من رنگ آرامش نبینم! و با خنده ازش فاصله گرفتم تا غذاهارو از تو پلاستیک در بیارم که جواب داد: _اولا که فردا دومه و تولدمه، دوما مرسی بابت تبریکت! همینطور آروم آروم میخندیدم و کارم و انجام میدادم: _قربان شما! وقتی نهایت زبون درازیم و دید تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و بهم کمک کرد تا میز ناهار و چیدیم و حالا همه مشغغول خوردن ناهار بودیم که مامان همراه با دوغ نوشیدنش نگاهم کرد و بعد از اینکه لیوان و گذاشت رو میز گفت: _حالت بهتر شد؟ چون دهانم پر بود سرم و تکون دادم که عماد مزه پروند: _مامان جون یادت رفته؟ یلداست دیگه همونی که غذا میبینه هوش از سرش میپره! با این حرف عماد همه خندیدن و عماد ادامه داد: _ببین اندازه یه خرس شده انقدر که میخوره! وقتی این حرف و زد و صدای خنده ها بالاتر رفت واقعا دلم میخواست خفش کنم، نامرد با اینکه میدونست من حاملم و این چاق شدنه دست خودم نیست باز اینطوری اذیتم میکرد! با پا کوبیدم به پاش و تو گوشش گفتم: _یه کاری کن بعد رفتن مهمونا هم بتونی بخندی! و قبل از اینکه عماد بخواد جوابی بده مامانش پرسید: _فکر کنم آب و هوای اینجا بهت ساخته عزیزم، هم صورتت پر شده هم خودت تپل شدی از وقتی اومدید اینجا! عماد جواب داد: _آره منم حس میکنم هرروز داره تپل تر میشه! و روبه من ادامه داد: _یهو نترکی یلدا؟ حس کردم از شدت حرص و زور سرخ شدم و مخم در حال انفجار بود که نمیتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم و فقط باید لبخند میزدم که ارغوان پشتم دراومد: _آقا عماد خجالت بکش، کم سربه سر یلدای ما بذار! عماد با تعجب ابرویی بالا انداخت: _اوه، یلدای شماست؟ و انقدر خندوندمون که غذا ها حسابی یخ کرد و اصلا نفهمیدم چی خوردم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_413 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود. مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه! با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم: _همین و میخواستی؟ و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت‌: _یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه! ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید: _آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت! و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد: _البته ببخشیدا! حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید: _یلدا چیزی که نشد!؟ با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم: _پرخاشگره دیگه دست خودش نیست... آوا با خندا گفت: _آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه‌ که هندیش میکنی! و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید: _اوه چه شکمی هم درآوردی! با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد: _پس ننه سروناز راست میگفت؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_414 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستم و گرفتم جلو دهانش: _هیس! هیچی نگو آوا که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان: _یلدا حاملست! و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت: _تو میدونستی؟ و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد: _منم ظهری فهمیدم‌! چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت. وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم، مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت: _با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون! سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت: _آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟ و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد: _بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن! حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام: _همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید! و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید: _کجا به سلامتی؟! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما! و خواستم در و باز کنم که ادامه داد: _حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری! نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن، نشستم پشت در اتاق: _آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت: _تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم. ارغوان خمیازه کشون جواب داد: _آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید و آوا ادامه داد: _ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین! پوفی کشیدم: _میخوابین یا نه؟ جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که 'نه' ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت: _از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم! و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد: _منم از ذوق عمه شدن! پوزخندی به جفتشون زدم: _آره معلومه! و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼