eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 {تا نَـیایی، گِـره از کارِ بشـر وا نشَـود...♥️✨} 〘نیمـه‌ی شعـبان مُبـارک🌸〙 ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💖🍃• 🍃 پیوند با امام زمان در مرحله ی اول👍 ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
••❤️•• 🍃 🍃 ‌┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
❤️ 😍 سیخ نشست رو صندلی: _اونوقت به چه علت؟ یه تای ابروم و بالا انداختم: _به دلیل اینکه چهار تا بیشعور عین تو به ماشینم توهین نکنن خدایی نکرده! سرش و کج کرد و جواب داد: _بی جنبه نبودی! با کف دست سرش و به عقب هول دادم: _عشوه خرکیم نیا برا من، متاسفم امروز از دوست پسر تر و تازه خبری نیست، اندرزگو نمیریم.. نفسش و پر حرص بیرون فرستاد: _فکر کردی من و نبری نمیتونم جای دیگه اتو بزنم؟ بشین و تماشا کن همین فردا تو دانشگاه برای همیشه از دنیای سینگلی خداحافظی میکنم! زدم زیر خنده: _خداحافظی میکنی بکن کاری ندارم اما میدونی فعلا فقط چی توز موتوری بهت پیشنهاد داده! و ادای جواد یکی از همکلاسیامون که با کت و شلوار دامادی و موتور میومد دانشگاه و به چی توز موتوری معروف بود رو درآوردم و صدای گاز موتورشم به هر بدبختی که بود از حنجرم بیرون فرستادم که متوجه لرزش سوگند اون هم از شدت خنده شدم و متعجب نگاهش کردم: _وات د فاز؟ میلرزید و میخندید که بین خنده به سختی گفت: _تو خواهرش نیستی؟ چ... چه شبا.. شباهتی! و خنده هاش و از سر گرفت که سوراخای دماغم از حرص گشاد شد و همزمان با رسیدن به فست فودی همیشگیمون پام و گذاشتم رو ترمز و همزمان با عقب و جلو شدن جفتمون گفتم: _پیاده شو تا نزدم فرمت جوری شه که نتونی تا شیش ماه نگای اینه کنی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔•• 🍃 به وقت دلتنگی💔🍃 ‌┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌼•• 🍃 والعصراِن الانسان لفی خسر✨ ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
❤️ 😍 به هر مصیبتی که بود رفتیم داخل، بوی فست فود برخلاف حال به هم زن بودن واسه باقی آدمها، همچین واسم خوش بود که انگار گل یاس بو میکردم! رو صندلی روبه روی سوگند نشستم و نگاهی به منو چرخوندم که متوجه صدای خنده هاش شدم، یه تای ابروم و بالا انداختم و گفتم: _به کی میخندی سکته ای؟ آرنجاش و به میز شیشه ای تکیه داد و صورتش و بین دستاش گرفت: _به اینکه قراره برگر بخوریم ولی تو داری تو منو میگردی و با نفس عمیقی ادامه داد: _مثل همیشه! منو رو سر دادم طرفش: _میخواستم ببینم فضولش کیه! و قبل از ادامه بحث از رو صندلی بلند شدم واسه سفارش که صداش و شنیدم: _کجا؟ رو پاشنه پا چرخیدم سمتش: _با اجازه بزرگترا میرم سفارش بدم! و با خنده راه افتادم اما نرسیده به مقصد با دیدن آدمی که حکم عزرائیلم و داشت امروز خنده هام خفه شد و با تعجب نگاهش کردم، معلوم نبود این بچه امل اینجا چی میخواست! دیدنش قشنگ حالم و گرفته بود و وسط رستوران هاج و واج مونده بودم که متوجه دختر بچه کوچولویی شدم که کنارش بود و با کشیدن دستش سعی داشت اون و متوجه خودش کنه و همینطور هم شد، محسن صبری، منفور ترین آدمی که تا به امروز دیده بودم همزمان با چرخیدن سرش به سمت اون دختر بچه باهام چشم تو چشم شد و بعد از سر دادن نفس عمیقی رو کرد به اون دختر بچه که شاید دخترش بود و سوگند آمار غلط داده بود به من! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
❤️ 😍 نمیخواستم فکر کنه دیدنش احوالم و خراب کرده که شیک و مجلسی راه افتادم سمتش و درست کنارش ایستادم، نگاهش روم خیره مونده بود و من هم بیخیال وجودش با لبخند زل زده بودم به مسئول رستوران: _دوتا دوبل برگر و یه دلستر انگور لطفا! غذا رو سفارش دادم و خواستم برگردم سمت سوگند که با شنیدن صدای مخملی دختر بچه ای که کنارم و وسط من و محسن صبری بود سرم و چرخوندم به سمتش: _ خوشمزست؟ صورتش مثل ماه بود! یه دختر کوچولوی تپل مپل که آدم تا مرز ضعف براش پیش میرفت! سنگینی نگاه محسن صبری و خیلی خوب حس میکردم اما واکنشی نشون ندادم و خم شدم سمت اون دختر بچه: _خیلی خوشمزست، میخوای واسه توهم سفارش بدم؟ بچه عین بزرگترش پررو بود که سریع سرش و به نشونه تایید تکون داد: _آره! با همون لبخند ژکوند ایستادم و خواستم واسش سفارش بدم که صدای آقای صبری دراومد: _آقا یه برگر هم به اون چند تا پیتزا اضافه کنید! و نگاه سردش و سر داد سمتم: _ممنون از لطفتون! سری به نشونه تایید تکون دادم: _تعارف نبود، میخواستم واسه دخترتون... پرید وسط حرفم: _برادر زادمه! نمیدونم چرا اما با این حرفش ته دلم یه کم خوشحال شدم! انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد! نمیدونم شاید برای این بود که کارم راحت تر میشد و میتونستم زود تر بکشونمش سمت خودم و اون کارت بسیج فعال و بگیرم! ماتم برده بود و متوجه اطرافم نبودم که با تکون خوردنای دستی جلو چشمام به خودم اومدم: _خانم سفارشتون و بردن، نمیخواید تشریف ببرید؟ هول شدم و نگاهی به اطراف انداختم: _باشه! و خواستم برم که یه دفعه مانتوم گیر کرد به دکوراسیون کنارم و صدای جر خوردنش و به وضوح شنیدم، انگار بغل مانتوم کلا رفته بود! چشم هام و بستم و محکم رو هم فشار دادم، دلم نمیخواست هنرنماییم و تماشا کنم بعد از چند لحظه چشم باز کردم، مونده بودم چطور برم تا میزی که سوگند پشتش نشسته بود و بیخیال بود و نبود من داشت عین اژدها برگرش و گاز میزد! انگار هیچکس متوجهم نبود، قدم آرومی برداشتم اگه همینطور آسه آسه میرفتم تا میز احتمالا کسی چیزی نمیفهمید اما اینطور نشد و با شنیدن صدای محسن صبری پشت سرم فهمیدم که انگار همه مطلعن الا سوگند: _مانتوتون خیلی پاره شده، فکر کنم بهتر باشه چادرتون و سرتون کنید! دندونام محکم رو هم چفت شد، مردتیکه داشت به من دستور میداد، حالا دستورش به جهنم من الان چادر از کجام میخواستم بیارم؟ بی اینکه برگردم سمتش تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یهو روبه روم سبز شد: _البته چادر هم به صاحبش برگردونید و الان از اون چادر هم خبری نیست! و با پوزخند تحقیر کننده ای از کنارم رد شد و رفت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد
❤️ 😍 برگام ریخت با این حرفش! قشنگ نم و تو شلوار و حس میکردم، بوی لو رفتن بدجوری به مشام میرسید که پوزخند تاسف باری بهم زد و از کنارم رد شد و رفت! از طرفی لباسم جر خورده بود و نمیتونستم برم دنبالش تا بگم قضیه چیز دیگه ای بوده و از طرف دیگه دلم نمیخواست فکرکنه من دزدم! مونده بودم چه خاکی بکنم تو سرم که دل و زدم به دریا و دوییدم دنبالش و صداش زدم: _آقای صبری! نرسیده به در خروجی ایستاد و منتظر نگاهم کرد که روبه روش وایسادم و گفتم: _دزدی چیه؟ من اصلا نمیفهمم شما چی میگید! شونه ای بالا انداخت: _دوربین های محوطه همه چیز و ضبط و ثبت میکنن خانم! و خواست راهش و بکشه بره که گفتم: _اینطور نیست، قضیه چیز دیگه ایه و خواستم ادامه بدم که اشاره ای به مانتوی پاره شدم و کرد: _فعلا بهتره شما برید دنبال یه لباس از این شرایط دربیاید، من توضیحی نمیخوام! مردتیکه لجباز نمیذاشت حرف بزنم و فقط کار خودش و میکرد که یهو نفهمیدم چرا اما جواب دادم: _باسه پس شمارتون و بدید من رسیدم خونه زنگ میزنم همه چی و میگم! چشماش یه جوری گرد شد که فکر کردم شاید بهش پیشنهاد خونه خالی دادم! تو سکوت با چشمای گردش نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد که دستم و جلو صورتش تکون دادم: _چیشد؟ تازه به خودش اومد و سری به اطراف تکون داد: _خجالت بکشید خانم! و همراه برادر زادش رفت بیرون که راه افتادم دنبالش... خنده ام گرفته بود، گند پشت گند! فقط داشتم خرابکاری میکردم و به جای جبران کار و بدتر میکردم، قبل از اینکه سوار ماشینش که برخلاف تصوراتم پراید نبود و یه اپتیمای مشکی رنگ بود بشه گفتم: _شمارتون و بدید من باهاتون تماس بگیرم! نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم: _لا الله الا الله، خجالت بکش خانم،تو روز روشن شماره میخوای؟ به بدبختی خودم و نگهداشتم تا نخندم، حالا دیگه خیلیم دنبال این نبودم که بهش ثابت کنم قصدم از برداشتن چادر دزدی نبوده، میخواستم شمارش و گیر بیارم تا کرم ریختنام و شروع کنم و هر جور شده اون کارت بسیج فعال و از دل این شیر پاستوریزه بیرون بکشم! این بار قدم هام و شیک و خانمانه به سمتش برداشتم: _آقا محسن نمیشه جلو بچه توضیح داد، متوجه اید که؟ در ماشینش و باز کرد و برادر زاده اش و فرستاد تو ماشین و بعد گفت: _بفرمایید! اینکه هیچ جوره نمیخواست شمارش و به من بده و جای من اون داشت ناز میکرد حسابی رو مخم بود و همین باعث شده بود تا مصمم بشم واسه گرفتن شمارش: _دیرتون نشه؟ نفس عمیقی کشید، ادامه دادم: _پیتزاها سرد میشن! لبای گوشتیش تو صورتش جمع شد: _ممنون که به فکر پیتزاهایید لبخند زنون جواب دادم: _قابلی نداشت! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟