فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
آرامش با قرآن✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
دلم گرفته ای رفیق✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_23
انقدر حالش بد بود که تند تند راه افتادم سمت ماشین،
بیمارستان لازم بود!
در ماشین و باز کردم و گفتم:
_الان ماشین و روشن میکتم میرسونمتون بیمارستان!
و نشستم پشت فرمون و خواستم ماشین و روشن کنم اما انگار این تیاره روشن شدنی نبود که نبود!
زور زدنای من واسه روشن کردن ماشین و سرفه ها و نفس نفس زدنای صبری هر دو بی فایده بود و نه این ماشین قصد روشن شدن داشت و نه حال اون قصد خوب شدن داشت!
تو همون حالش خودش و رسوند به ماشین و بین سرفه زدناش گفت:
_با ماشین من بریم!
و همینطور که گلوش و گرفته بود عقب عقب رفت،
سریع از ماشین پریدم بیرون و سوییچ ماشینش و ازش گرفتم و با زدن دزدگیر پیداش کردم و سریع سوار شدم،
کفم بریده بود از نشستن پشت فرمون این ماشین و همه چی و یادم رفته بود،
فقط دلم میخواست دم و دستگاهاش و نگاه کنم که یهو نشست تو ماشین و محکم کوبید رو داشبورد:
_برو دیگه!
ماشین و به حرکت درآوردم،
هول شده بودم اما باید آبرو داری میکردم که خیال نکنه ندیدم!
داشتم به خودم آرامش میدادم و دنده عقب میرفتم که با حرص دستش و گذاشت رو فرمون تا از این آرامش بی موقع دست بکشم و کلافه گفت:
_برو بیمارستان تا نمردم!
پام و گذاشتم رو گاز و محکم فشار دادم:
_الان میرسیم!
و بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم و حالا هم یه کمی حالش بهتر شده بود که رفتم تو اتاقش:
_حالتون خوبه؟
سرم بهش وصل بود و رنگ و روش از اون سرخی دراومده بود اما هنگز خیلی مساعد نبود اوضاعش که جواب داد:
_برو بیرون!
چشمام از تعجب گرد شد،
رسونده بودمش بیمارستان و اینطوریم طلبکار بود؟
بالاسرش ایستادم و با همون چشمای گشاد شده نگاهش کردم:
_برم؟
خیره تو چشمام جواب داد:
_برو و دعا کن دیگه هیچوقت نبینمت وگرنه بلایی که امشب سرم آوردی و بد باهات تلافی میکنم!
پوزخندی زدم:
_من باهات چیکار کردم؟
عصبی لب زد:
_من به گوشت آلرژی دارم اگه نمیرسیدم بیمارستان...
دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم و حرفش و قطع کردم:
_اولا که رسیدی، دوما مگه من کف دستم و بو کرده بودم که تو به گوشت آلرژی داری؟
و طلبکار ادامه دادم:
_هیچیت مثل آدمیزاد نیست!
و راه افتادم بیام بیرون که با برخورد خودکاری به دیوار از ترس لرزیدم و صدای محسن صبری تو اتاق پیچید:
_من آدم نیستم یا تو؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
گیــرم که باران هم آمــد،
همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد . .
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دل، گرفتــه ی مشهدست..
آن را چه کنــــم ؟!...
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
••📚••
#کلام_بزرگان
.
باید جوانان را بھ
کتابخوانی عادت دهیم!♥️
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_24
چرخ زدم سمتش و با تموم قوا جواب دادم:
_معلومه که تو!
و انگار صدام خیلی بلند بود که سریع یه پرستار اومد تو اتاق و با اخم روبه روم ایستاد:
_چه خبره خانم اینجا بیمارستانه، اومدی بالاسر مریض داد و بیداد میکنی؟
با پوزخند نگاهم و به محسن صبری دوختم:
_آره، مریض روانیم نگهداری میکنید انگار!
پرستار که چیزی از حرفم نمیفهمید کلافه سری تکون داد:
_دفعه دیگه صداتون بیاد مجبورم زنگ بزنم به حراست!
و از اتاق رفت بیرون که صبری زرنگ دوباره زبون باز کرد:
_اگه فقط یه بار یه بار دیگه ببینمت...
حرفش و بریدم:
_مثلا میخوای چیکار کنی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟ میخوای بخاطر لطفی که بهت کردم و نخواستم با غذا خوردن جلو روت مدیونت بشم باهام تلافی کنی؟
و با خنده حرص دراری تختش و دور زدم:
_بابا تو دیگه چه اوسکلی هستی!
چشماش و محکم باز و بسته کرد:
_من بخاطر لطف تو داشتم میمردم!
با تمسخر سر تا پاش و نگاه کردم:
_الحمدلله فعلا که زنده ای!
و از آستین پیرهنش گرفتم و دستش و بردم بالا:
_ببین دستات سالمه!
و دستش و پرت کردم پایین!
و رفتم سراغ پاچه شلوارش:
_پاهاتم سالمه!
و خواستم این بار پاهاش و تست کنم که داد زد:
_دستت به من نخوره!
چپ چپ نگاهش کردم و بعد کاری که میخواستم و انجام دادم،
پاچه شلوارش و گرفتم و خواستم پاش و بیارم بالا تا اینجوری حالش و گرفته باشم که یهو عین وحشیا محکم با پا کوبوند تو صورتم!
با پیچیدن درد شدیدی تو صورت و خصوصا دماغم دستم و رو صورتم گرفتم و عقب عقب رفتم که صداش و شنیدم:
_حالا ببین صورتت سالمه یا نه!
و شروع کرد به خندیدن که متوجه خون سرازیر رو دست و صورتم شدم و با ترس خودم و رسوندم به آینه روشویی و با دیدن خونی که از لب و دماغم جاری بود با چشمایی که اشک توش میجوشید لب زدم:
_چیکار کردی عوضی؟
و همین باعث شد تا صدای خنده های رو مخیش بیفته و متعجب نگاهم کنه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°