eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● آرامش با قرآن✨ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● دلم گرفته ای رفیق✨ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 انقدر حالش بد بود که تند تند راه افتادم سمت ماشین، بیمارستان لازم بود! در ماشین و باز کردم و گفتم: _الان ماشین و روشن میکتم میرسونمتون بیمارستان! و نشستم پشت فرمون و خواستم ماشین و روشن کنم اما انگار این تیاره روشن شدنی نبود که نبود! زور زدنای من واسه روشن کردن ماشین و سرفه ها و نفس نفس زدنای صبری هر دو بی فایده بود و نه این ماشین قصد روشن شدن داشت و نه حال اون قصد خوب شدن داشت! تو همون حالش خودش و رسوند به ماشین و بین سرفه زدناش گفت: _با ماشین من بریم! و همینطور که گلوش و گرفته بود عقب عقب رفت، سریع از ماشین پریدم بیرون و سوییچ ماشینش و ازش گرفتم و با زدن دزدگیر پیداش کردم و سریع سوار شدم، کفم بریده بود از نشستن پشت فرمون این ماشین و همه چی و یادم رفته بود، فقط دلم میخواست دم و دستگاهاش و نگاه کنم که یهو نشست تو ماشین و محکم کوبید رو داشبورد: _برو دیگه! ماشین و به حرکت درآوردم، هول شده بودم اما باید آبرو داری میکردم که خیال نکنه ندیدم! داشتم به خودم آرامش میدادم و دنده عقب میرفتم که با حرص دستش و گذاشت رو فرمون تا از این آرامش بی موقع دست بکشم و کلافه گفت: _برو بیمارستان تا نمردم! پام و گذاشتم رو گاز و محکم فشار دادم: _الان میرسیم! و بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم و حالا هم یه کمی حالش بهتر شده بود که رفتم تو اتاقش: _حالتون خوبه؟ سرم بهش وصل بود و رنگ و روش از اون سرخی دراومده بود اما هنگز خیلی مساعد نبود اوضاعش که جواب داد: _برو بیرون! چشمام از تعجب گرد شد، رسونده بودمش بیمارستان و اینطوریم طلبکار بود؟ بالاسرش ایستادم و با همون چشمای گشاد شده نگاهش کردم: _برم؟ خیره تو چشمام جواب داد: _برو و دعا کن دیگه هیچوقت نبینمت وگرنه بلایی که امشب سرم آوردی و بد باهات تلافی میکنم! پوزخندی زدم: _من باهات چیکار کردم؟ عصبی لب زد: _من به گوشت آلرژی دارم اگه نمیرسیدم بیمارستان... دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم و حرفش و قطع کردم: _اولا که رسیدی، دوما مگه من کف دستم و بو کرده بودم که تو به گوشت آلرژی داری؟ و طلبکار ادامه دادم: _هیچیت مثل آدمیزاد نیست! و راه افتادم بیام بیرون که با برخورد خودکاری به دیوار از ترس لرزیدم و صدای محسن صبری تو اتاق پیچید: _من آدم نیستم یا تو؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● گیــرم که باران هم آمــد، همه چیــز را هم شست ! هـــوا هم عالـی شد . . فایـده اش بــرای من چیـست ؟! هــوای دل، گرفتــه ی مشهدست.. آن را چه کنــــم ؟!... ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💌↬•@hadis_story˼
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
••📚•• . باید جوانان را بھ کتابخوانی عادت دهیم!♥️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 چرخ زدم سمتش و با تموم قوا جواب دادم: _معلومه که تو! و انگار صدام خیلی بلند بود که سریع یه پرستار اومد تو اتاق و با اخم روبه روم ایستاد: _چه خبره خانم اینجا بیمارستانه، اومدی بالاسر مریض داد و بیداد میکنی؟ با پوزخند نگاهم و به محسن صبری دوختم: _آره، مریض روانیم نگهداری میکنید انگار! پرستار که چیزی از حرفم نمیفهمید کلافه سری تکون داد: _دفعه دیگه صداتون بیاد مجبورم زنگ بزنم به حراست! و از اتاق رفت بیرون که صبری زرنگ دوباره زبون باز کرد: _اگه فقط یه بار یه بار دیگه ببینمت... حرفش و بریدم: _مثلا میخوای چیکار کنی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟ میخوای بخاطر لطفی که بهت کردم و نخواستم با غذا خوردن جلو روت مدیونت بشم باهام تلافی کنی؟ و با خنده حرص دراری تختش و دور زدم: _بابا تو دیگه چه اوسکلی هستی! چشماش و محکم باز و بسته کرد: _من بخاطر لطف تو داشتم میمردم! با تمسخر سر تا پاش و نگاه کردم: _الحمدلله فعلا که زنده ای! و از آستین پیرهنش گرفتم و دستش و بردم بالا: _ببین دستات سالمه! و دستش و پرت کردم پایین! و رفتم سراغ پاچه شلوارش: _پاهاتم سالمه! و خواستم این بار پاهاش و تست کنم که داد زد: _دستت به من نخوره! چپ چپ نگاهش کردم و بعد کاری که میخواستم و انجام دادم، پاچه شلوارش و گرفتم و خواستم پاش و بیارم بالا تا اینجوری حالش و گرفته باشم که یهو عین وحشیا محکم با پا کوبوند تو صورتم! با پیچیدن درد شدیدی تو صورت و خصوصا دماغم دستم و رو صورتم گرفتم و عقب عقب رفتم که صداش و شنیدم: _حالا ببین صورتت سالمه یا نه! و شروع کرد به خندیدن که متوجه خون سرازیر رو دست و صورتم شدم و با ترس خودم و رسوندم به آینه روشویی و با دیدن خونی که از لب و دماغم جاری بود با چشمایی که اشک توش میجوشید لب زدم: _چیکار کردی عوضی؟ و همین باعث شد تا صدای خنده های رو مخیش بیفته و متعجب نگاهم کنه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌