#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_78
باور نکردنی بود اما با خجالت روسریم و برگردوندم رو موهام و جواب دادم:
_ممنون
و خیلی سریع خواستم خودم و جمع و جور کنم که با حرفش مانعم شد:
_نگفتی پیشونیت چیشده؟
نفس عمیقی کشیدم:
_قرار بود با یه داروی گیاهی یه جوش ریز از بین بره ولی نتیجش شد این!
اولش با دلسوزی نگاهم کرد و همین باعث شد تا خیال کنم یه ذره آدمم هست اما همینکه این حس اومد سراغم خودش و نشون داد و هرهر زد زیر خنده:
_پس اومدی واسه خودت دارو تجویز کنی ولی گند زدی به قیافت؟
کاملا جدی نگاهش کردم:
_شب بخیر!
ابرویی بالا انداخت:
_ناراحت شدی؟
جواب که ندادم ادامه داد:
_مثل اینکه ناراحت شدی!
و شونه ای بالا انداخت و راه گرفت تو اتاق و همینجوری داشت سخنرانیش و ادامه میداد:
_ناراحتی که میگی شب بخیر!
پوفی کشیدم و بی توجه به حرفاش دراز کشیدم،
انقدر خسته بودم که دیگه نای وایسادن نداشتم و چشمام داشت خواب میرفت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تعجیل در فرج سه #صلوات
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
【💛】
•
•🌱• #عکس_استوری
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_79
محسن
داشتم حرف میزدم اما با شنیدن صدای خرخر های ضعیفی برگشتم و با دیدن الی حرفام در واقع با خودم نا تموم موند!
همچین خوابیده بود که انگار تموم این مدت و داشتم واسش لالایی میخوندم و بی عار و بیخیال به خواب فرو رفته بود!
نمیدونم چرا اما با اینطور دیدنش به جای اینکه عصبی بشم بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست،
لبخندی که ازش سر درنمیاوردم اما بخاطر دیدن این دختر بود!
چند قدمی بهش نزدیک شدم،
پتو رو کشیده بود رو خودش و اون گوشه خودش و جا داده بود و خوابیده بود
نیم نگاهی به تخت انداختم و خواستم برم بخوابم اما با دیدن تخت گرم و نرمم و همزمان دیدن شرایط الی دلم نیومد برم و خم شدم و آروم صداش زدم:
_الناز بیدار شو
یا خواب اون سنگین بود یا صدای من به اندازه کافی بلند نبود که جواب فقط همون خرخرا بود!
صدام و تو گلوم صاف کردم و بلند تر صداش زدم:
_الناز!
و بازهم بی فایده بود که کلافه نوچی گفتم و این بار ضربه آرومی به بازوش زدم:
_النا...
هنوز حرفم کامل نشده بود که همراه با هان بلندی و در حالی که حسابی هراسان بود از خواب پرید و اومد بشینه تو جاش اما با برخورد محکم سرش تو صورتم صدای فریاد جفتمون قاطی شد و همزمان صدای مجتبی که بی شباهت به عربده نبود به اتاق رسید:
_اونجا چه خبره؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° #استوری🍃
°•|🌸|•° #اهل_بیتی🍃
حسیـــــن🌸
دستمرابگیر
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_80
دستم و گذاشتم رو پیشونیم که از درد بی حس شده بود و عقب عقب رفتم:
_شب بخیر داداش!
و اینجوری جواب مجتبی رو دادم اما خودم موندم با دنیایی از سوال،
که چرا این دختر انقدر رو مخه؟
و سوالایی از این قبیل!
غرق همین افکار قبل از اینکه من چیزی بگم در حالی که نفس نفس میزد و دو دستش روی سرش بود طلبکار نگاهم کرد:
_چته؟ میخواستی من و بترسونی؟
مردم آزاریم حدی داره!
با چشمهای گشاد از شدت تعجب نگاهش کردم:
_مردم آزاری؟ میخواستم بیدارت کنم که بری رو تخت من بخوابی!
با این حرفم ابرویی بالا انداخت و آتیش درونش رو به خاموشی رفت:
_خب آروم صدام میکردی!
حرصم گرفت،
عین خرس خوابیده بود و هرچی صداش زده بودم نشنیده بود و حالا یه چیزیم بدهکارش شده بودم!
با هموت حالت رفتم سمتش و خیره تو چشماش گفتم:
_صدبار صدات زدم، ولی بیدار نشدی
و شروع کردم به گفتن جمله هایی که واسه بیدار شدنش گفتع بودم:
_الی خانم،
بیدار شو
بیدار شو
الی خانم
و کلافه شونه ای بالا انداختم:
_ولی بی فایده بود!
از این تکرار خنده اش گرفت:
_خب باور کردم و حالا جواب مثبت به درخواست محترمانت میدم!
و همینطور که بلند میشد ادامه داد:
_من میرم رو تختت میخوابم توهم همینجا بخواب!
و با لبخند عمیقی که به لب داشت خواست از کنارم رد شه و بره سمت تخت که بی هوا پاش گیر کرد به پتو و نفهمیدم چیشد اما بعد از شنیدن صدای جیغ خفیفش سنگینی تنش و رو خودم حس کردم!
#الی
خوشحال از اینکه قرار بود رو اون تخت نرم و گرم محسن تا صبح بخوابم قدم برداشتم سمت تخت اما پام گیر کرد به پتوی مچاله زیر پام و همین باعث شد تا با سر فرود بیام اما نه رو زمین، رو محسنی که دقیقا روبه روم بود!
سرم رو سینه لختش بود و تنم رو تن هیکلی و مردونش!
قلبم داشت از جا کنده میشد، سوختگی پیشونیم، درد سرم و گیر کردن پام همگی یه طرف و ولو شدن رو این آدم یه طرف دیگه!
حسابی قاطی کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم که صدای گرفته و تحت فشارش و شنیدم:
_نمیخوای پاشی؟
آب دهنم و به سختی قورت دادم و زیر لب باشه ای گفتم اما حرکتی نکردم،
انگار بدنم از دستورات مغزم پیروی نمیکرد که محسن نفسی به بدبختی کشید و دو دستی هولم داد کنار،
حالا کنارش دراز کشیده بودم.
_عجب غلطی کردم خواستم بیدارت کنم رو تخت بخوابی،
بیداریت دردسره!
و نشست:
_چیزیت که نشد؟
با این جملش بی اختیار لرزش خفیفی تو دلم حس کردم و سری به نشونه رد حرفش تکون دادم که بلند شد و بالا سرم ایستاد:
_خب حالا پاشو برو رو تخت بخواب منم چراغ و خاموش کنم
و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
_من همینجا میخوابم!
آروم خندید:
_چیه میترسی یه گند دیگه بزنی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و همین باعث بلند تر شدن صدای خنده هاش شد:
_نترس، قدم بعدی کشتن منه، فکر نکنم بتونی!
و دستش و دراز کرد سمتم و نگاهی به قیافه صد درصد ژولیدم کرد و منتظر موند که دستش و گرفتم و از رو زمین بلند شدم:
_شب بخیر!
و خواستم برم اما انقدر سفت و سخت دستم و گرفته بود که تا نمیخواست این اتفاق نمیفتاد!
این بار من بهش لبخند زدم و خیره به دستمون تکرار کردم:
_شب بخیر!
و محسن که تو عالم دیگه ای سیر میکرد بی توجه به حرفم خودش و بهم نزدیک تر کرد و بعد از چند ثانیه خیره رو لبهام بودن،
دست دیگش و پشت گردنم گذاشت و سرش و جلو آورد و در عین ناباوری لب هام و بوسید!
حالم داشت دگرگون میشد
نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته و عین یه مجسمه ایستاده بودم،
دروغ نبود اگه میگفتم صدای قلبم و به وضوح میشنیدم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
منازتودستنمیکشم
بیتونفسنمیکشم✨
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هر کس در هر کجای عالم مظلوم باشد ما طرفدارش هستیم. امروز اسرائیل به فلسطین ظلم میکند و از این جهت ما طرفدار ملت مظلوم فلسطین هستیم.
#امام_خمینی
#روز_قدس