#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_244
#الی
یه گوشه نشسته بودم و تو لاک خودم بودم و سوگند همچنان در حال بازسازی صحنه های اکشن تو کلانتری بود که صداش و کلفت کرد و داد زد:
_بی ناموس!
و همین واسه دو متر از جا پریدنم کافی بود که بالشت و پرت کردم سمتش:
_چته؟
جا خالی داد و گفت:
_تو چته؟از وقتی گوشی و قطع کردی نشستی ماتم گرفتی!
جوابش و که ندادم اومد سمتم و کنارم رو زمین نشست:
_نکنه دعوای محسن با سیاوش دلت و برده؟
نمیتونستم دروغ بگم،
دلم نمیخواست پنهونش کنم که لب زدم:
_انگار نه انگار جدا شدیم،
اون هنوز مواظبمه...
بخاطرم عصبی میشه،
کلافه میشه،
یقه سیاوش و میگیره بااینکه من هم تو خراب شدن زندگیمون مقصر بودم.
سوگند زل زده بود بهم و داشت نگاهم میکرد و من هم که سرشار از حرف های ناگفته بودم ادامه دادم:
_صدبار مسخرش کردم،
خودش و طرز فکرش و اون یقه کیپ و بچه مثبت بودنش و تحقیر کردم ولی امشب دوباره ازم خواست که برگردم!
حتی نفهمیدم کی چشمام خیس شد اما حالا با پاک شدن اشک هام توسط سر انگشتهای دست سوگند به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم که سوگند سرم و رو شونه خودش گذاشت و گفت:
_تو که انقدر دوستش داری و بخاطرش گریه میکنی،چرا به خودت و اون یه فرصت دوباره نمیدی؟
سرم و از رو شونش برداشتم:
_ما به درد هم نمیخوریم
نوچی گفت:
_حالا که هردوتاتون فهمیدید بی هم نمیتونید همه چی فرق میکنه...
میتونید یه زندگی نو بسازید،
یه زندگی که قبلا نتونستید بسازید و میتونید تجربه کنید
جواب دادم:
_امشب واسه چندمین بار ابراز علاقش و بی جواب گذاشتم فکر کنم کم کم فراموشم کنه!
با خنده گفت:
_عمرا...
این دفعه که بهت زنگ زد و از برگشتن گفت یه قرار باهاش بزار همه چی درست میشه
بغلش کردم و با خیال راحت بغضم و شکستم:
_من دوستش دارم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_251
#الی
ناهار امروز و دو نفره خوردیم.
حالا که نزدیک عید بود بابا تو نمایشگاه حسابی سرش شلوغ بود و امروز رو هم نتونسته بود بیاد خونه.
ظرف های روی میز و جمع و جور میکردم و مامان مثل تموم این چند روز پرسش و پاسخ راه انداخته بود:
_محسن اومد تو دادگاه از خجالت آب نشدی؟
کلافه برگشتم سمتش و گفتم:
_مامان جان دیگه چطوری بگم،سیاوش دوست و همکلاسی سالهای دورمه چه ربطی به محسن داره
نه تنها حرفهاش بلکه نگاه هاش هم حسابی سنگین بودن که گفت:
_اگه مربوط به سالهای دورت بود به خودش اجازه نمیداد شب عروسیت بهت پیام بده
شونه ای بالا انداختم:
_یه خریتی کرد چوبش روهم خورد
سری به نشونه تایید تکون داد:
_بعد از بی آبرو کردن تو جلوی شوهرت!
گفت و از آشپزخونه زد بیرون.
از وقتی مامان قضیه رو فهمیده بود من و مقصر همه چی میدونست و حتی پشیمون بد رفتاری هاش با محسن هم بود!
یه جورایی پشیمونم کرده بود از اینکه حقیقت و بهش گفتم!
نفس عمیقی کشیدم و به جمع کردن ظرفها ادامه دادم که صدای زنگ تلفن بلند شد و بعد از چند لحظه صدای مامان به گوشم خورد:
_الی...بیا با تو کار دارن
متعجب ابرویی بالا انداختم و رفتم بیرون که مامان با صدای آرومی ادامه داد:
_مرضیه خانمه!
بیشتر از قبل متعجب شدم و گوشی و از مامان گرفتم:
_بله
صدای مرضیه تو گوشی پیچید:
_سلام الناز جان خوبی؟
صدای لرزونش صدای احوالپرسی های همیشگی قبلش نبود که نگران شدم:
_سلام،من خوبم...شما خ...
نذاشت حرفم تموم شه و زد زیر گریه!
صدای گریه هاش باعث هری ریختن دلم شد که با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_چیشده؟چرا گریه میکنی؟
روبه روم چشم های گرد شده مامان بود و پشت گوشی صدای گریه های بی مهابای مرضیه رو میشنیدم که تکرار کردم:
_چیشده؟
بین گریه بریده بریده گفت:
_محسن...محسن بیمارستانه....بیا اینجا...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_259
#الی
مطابق این چند روز به بیمارستان رفتم.
بابا قضیه رو فهمیده بود و میونمون حسابی شکراب بود و هیچ جوره بهم اجازه رفتن نمیداد،
انگار از محسن و خانوادش خجالت میکشید انگار اون هم من و مقصر میدونست...
نمیدونم،
شاید من مقصر همه چی بودم اما نمیخواستم اینطوری شه،
نمیخواستم یه تار مو از سر محسن کم بشه...
این بار هم بدون اینکه بابا بفهمه اینجا بودم،
هنوز هم نگاه هاشون اذیت کننده بود،
هنوز هم دلشون نمیخواست من و ببینن اما من میدونستم که محسن منتظرمه،
حتی اگه بیدار شدنش 100 روز دیگه هم طول بکشه باز هم دلش میخواد صدام گوشش و نوازش بده،
بازهم دلش میخواد بشنوه که ممنون مراقبت هاشم...
پشت شیشه ایستادم و زل زدم بهش،
دلم میخواست لمسش کنم اما حالا که نمیتونستم برم تو اتاق،
دستم و روی شیشه کشیدم،
تصور کردم که دارم لمسش میکنم،
اون دست های مردونه رو،
اون صورتی که حالا ریش هاش بلند تر از قبل شده بود رو تو تصوراتم لمس کردم...
با شنیدن صدای آقا مجتبی از فکر به محسن بیرون اومدم،
مرضیه نبود اما مجتبی و زهرا مثل من هرروز و اینجا بودن و حاج آقا هم که به هیچکس اجازه شب کنار محسن موندن و نمیداد.
_دیدن تو همه مارو اذیت میکنه
سرم چرخید به سمتش:
_تا کی قراره به چشم مقصر به من نگاه کنید؟
نگاهم نکرد و فقط پوزخندی زد:
_جالبه خودت و مقصر نمیدونی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_محسن از روز اول زندگیمون همه چیز و راجع به گذشته من میدونست،حالاهم که این اتفاق افتاده کسی مقصر نیست همش یه حادثه بوده
پوزخندش غلیظ تر شد:
_حادثه ای که باعث و بانیش تو بودی!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_274
#الی
دوباره قرار بود محسن و ببینم،
یه حالی داشتم شبیه اونموقع ها که با هزار ترفند خودم و بهش نزدیک کردم،
شبیه اون شبی که تو رستوران باهاش قرار گذاشتم و راهی بیمارستان شدیم،
با یادآوری اون دوران بی اختیار لبخندی زدم و نگاهی به صورتم انداختم،
حسابی واسش خوشگل کرده بودم البته اگه نمیزد تو ذوقم!
لباسهام و تنم کردم،
پالتوی مشکی بلندی که با بوت های همرنگ چرمش حسابی ایده آل بود و تنم کردم و شال زرشکیم و رو سرم انداختم،
موهای فرق باز شدم و این روسری که به صورتم میومد باعث شد تا خرسند از سر و وضعم به خودم لبخندی بزنم،
کیف رو دوشی ست بوتم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون،
مامان بالاسر دوتا خانمی که واسه کمک به خونه تکونی اومده بودن نظارت میکرد که به سمتش رفتم و گفتم:
_من دارم میرم،احتمالا شام هم بیرونم
با نگرانی نگاهم کرد:
_با محسن؟
لبخندی زدم که خودش فهمید و ادامه داد:
_بابات بفهمه ناراحت میشه
لبخند رو لبم ماسید:
_محسن و خدا دوباره بهم برگردونده
ابرویی بالا انداخت:
_تو که میخواستی سر به تنش نباشه
چشم ریز کردم:
_دور از جونش
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گونش و بوسیدم:
_فعلا
و از خونه زدم بیرون،
محسن در خونه که نه اما سر خیابون منتظرم بود که با عجله مسیر و طی کردم،
اسفندماه بود اما سردی هوا درست مثل بهمن بود که دستهام و تو جیب پالتوم گذاشتم و به مسیر ادامه دادم.
با دیدن محسن که تو ماشین منتظرم بود لبخند دندون نمایی زدم ،
اینکه سلامتیش و کاملا به دست آورده بود نهایت همه اون چیزی بود که میخواستم!
در ماشین و باز کردم و کنارش نشستم که قبل از سلام گفت:
_میخندی؟
سرم چرخید سمتش:
_لبخند میزدم
و باهمون لبخند ادامه دادم:
_خوشحالم که خوب شدی!
یه تای ابروی خوش فرمش بالا پرید:
_این کما رفتنه خیلی واسم خوب شد،حسابی عزیز شدم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_292
حتی اگه باز میرفتم دنبالش باز از دوست داشتن و جبران بدی هام میگفتم جوابش منفی بود،
حداقل الان!
الان که دلخوریش ازم بی حد و مرز بود.
دیگه نموندم و زدم بیرون،
سوار ماشین که شدم دستم رفت سمت سیگار،
سیگاری که مدت ها بود بهش لب نزده بودم و کلافگی باعث شد روشنش کنم و با هر کام ازش ضربان قلبم بالا و بالاتر بره و عصبانیتم از دست خودم چندین برابر بشه...
#الی
اوضاع تو خونه آروم بود اما تو دلم آشوبی به راه بود،
حرفهایی که از محسن شنیده بودم برام قابل هضم نبود،
شرط و شروط پدرش آزار دهنده بود!
با نفس عمیقی سعی کردم حواسم و جمع چیدن سفره هفت سین امسال کنم،
آینه و شمعدون و در راس هفت تا سین گذاشتم و قرآن و روبه روی آینه،
ظرف های ست با آینه شمعدون به رنگ طلایی باعث اومدن لبخندی به روی لبهام شد،
همه چی و چیدم،
تنگ اون دوتا ماهی قرمز کوچولو روهم یه گوشه جا دادم و چند قدمی عقب رفتم واسه بهتر دیدن چیدمانم که صدای مامان به گوشم خورد:
_قشنگ شد
با لبخند برگشتم به سمتش،
جلوی آینه مشغول دید زدن خودش تو کت و دامنی بود که واسه امسال دوخته بود،
کت و دامن شیک و ساده ای که رنگ سبزآبیش بدجوری به پوست روشن مامان میومد،
واسه هزارمین بار پرسید:
_لباسم خوبه دیگه؟
نشستم رو مبل و جواب دادم:
_آری
پوفی کشید:
_دیگه هرچه بادا باد
خنده ام گرفت و چیزی نگفتم،
دوباره فکرم کشیده شد به سمت محسن...
محسنی که نمیشد امسال کنارش سال و تحویل کنم،
کسی که روزی ازش فراری بودم و امروز تقلا میکردم واسه رسیدن بهش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_315
_پس بابام...
نزاشتم ادامه بده:
_بابات از نمایشگاه بیرونم کرد،
اون حتی مخالف تر از بقیست
حرفی نزد شاید نمیدونست باید چی بگه که ماشین و جلوی همون کافه نگهداشتم:
_پیاده شو باهم حرفی میزنیم
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_همینجا حرف بزنیم
چرخیدم سمتش و شمرده شمرده گفتم:
_الی هیچ راهی نمونده،
اگه همون اندازه که دلم بودنت و میخواد،میخوای باهام زندگی کنی بی اجازه پدرت با من ازدواج کن...
نگاهش تو صورتم چرخید و با صدای ضعیفی گفت:
_ولی اگه اینطوری باهم ازدواج کنیم دیگه هیچوقت نمیتونیم برگردیم، اونها هیچوقت مارو نمیبخشن
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_با همه اینها بازهم میخوام که اینکار و بکنیم، خدارو چه دیدی شاید یه روزی همه چی درست شد
و دستی توی ریش هام کشیدم و ادامه دادم:
_بیشتر از این نمیتونم دست روی دست بزارم و کاری نکنم،
حالم همینجوریش جهنمه که یه مرد دیگه به عنوان یه زن یه همسر بهت نگاه کرده،
بیشتر از این نمیتونم صبر کنم
#الی
با تردید نگاهش کردم،
پیشونی عرق کردش و صدای گرفته اما مردونش اثر بخشی حرفهاش و صدبرابر کرد،
انقدر که مصمم شدم واسه این طوری خواستنش و گفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_323
پشت سرش رفتم و در و باز کردم،
قرار بود طبقه دوم ساکن باشیم و خیلی سریع به خونه رسیدیم،
در که باز شد الی زودتر از من وارد شد و نگاهش و تو خونه ای که چیدمان معمولی ای داشت و وسایلش حتی نوهم نبودن چرخوند و با ذوق برگشت به سمتم:
_چقدر اینجارو دوست دارم،
پر از حس خوبه!
و راه گرفت تو خونه...
آشپزخونه کوچیکش و دید و تو چهارچوب تنها اتاق خوابش ایستاد و نگاهی به داخل انداخت:
_همه چی باب میلمه
میدونستم نیست،
میدونستم مثل من انقدر ذوق زده است که هیچی به چشمش نمیاد و مهم نیست واسه همین تو تعریف و تمجیدش همراه شدم:
_باب میل منم هست..
قدم برداشت تو اتاق،
لبه سنگی پنجره خاک گرفته بود که الی با خنده انگشتش و روش کشید و نگاهم کرد:
_فکرکنم یه هفته طول بکشه که اینجا مرتب بشه!
رفتم به سمتش:
_با انتقالیم موافقت شده، از این به بعد تهرانم ور دلت!
لبهاش و به زبون گرفت:
_کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم!
گاز گرفتن لبهاش داشت با احساسم بازی میکرد که زل زدم به لبهای خوش فرمش و انگشت شستم و روش کشیدم،
دلم لک زده بود واسه بوسیدنش...
#الی
طوری نگاهم میکرد که مدتها بود نظیرش و ندیده بودم،
صورت مردونه و جذابش با چاشنی این نگاه خمار قلبم و از جا میکند که یه قدم بهش نزدیک شدم و دستهام و روی سینش گذاشتم و سربلند کردم واسه دیدن صورتش و طولی نکشید که لبهام گرمِ داغی لبهاش شد و همزمان قطره اشکی از گوشه چشم هام سر خورد،
اشکِ شوق!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_325
جلوی در خونه ایستادم و زنگ زدم و طولی نکشید که صدای خاله تو ایفون پیچید و بعد خودش در و باز کرد،
با دیدنم چشمهاش از تعجب گرد شد و به سمتم اومد:
_تو اینجا...
حرفش و با یه لبخند قطع کردم:
_به مامان گفتم به شما چیزی نگه...
میخوام هستی و سوپرایز کنم!
تو بردن وسایلهام به داخل خونه نسبتا بزرگش کمکم کرد،
خونه ای که به هر قسمتش چشم چرخوندم هستی و ندیدم و بالاخره پرسیدم:
_هستی کجاست؟
هنوز هم متعجب اینجا اومدنم بود که با تاخیر جواب داد:
_الانها دیگه سر و کله اش پیدا میشه
فعلا بگیر بشین برات یه قهوه بیارم
و رفت توی آشپزخونه...
#الی
اولین ناهار زندگی مشترک دوبارمون که شد یه املت که محسن زحمتش و کشید و واسه شام هم رفتیم به رستوران،
همه چی عاشقانه بود و خوب اما فکر هردومون هنوز هم کمی درگیر اتفاقاتی بود که افتاده بود،
درگیر بحثی که هردومون با خانواده ها داشتیم و باعث میشد که توی اوج حال خوب خنده رو لبمون ماسیده بشه،
غذاخوردنمون تو سکوت به اتمام رسید و راهی شب گردی شدیم،
رفتیم بام شهر،
هوا بهاری و دلپذیر بود که نموندم تو ماشین و پیاده شدم
تکیه دادم به کاپوت و دست به سینه نفس عمیقی کشیدم که محسن کنارم ایستاد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_335
#الی
خسته از گردگیری این خونه که چند لایه خاک گرفته بودش کمر راست کردم و روبه محسنی که با روسری حسابی جذاب شده بود گفتم:
_نظرم عوض شد،این خونه اصلا خونه آرزوهام نیست!
و الکی زار زدم که از خنده پوکید:
_فقط همین اتاق مونده ،پشت نکن به خونه رویاییمون!
و به کارش که گرفتن خاک پنجره بود ادامه داد،
از اتاق بیرون زدم،
سالنی که از تمیزی برق میزد حالم و جا آورد و پشت بندش آشپزخونه تمیز و مرتب لبخندی به لبهام آورد که رفتم سمت اجاق گاز و دوتا چای واسه خودم و محسن ریختم و برگشتم تو اتاق،
با دیدنش درحالی که همچنان درگیر بود و دست از تلاش برنمیداشت با خنده گفتم:
_اون روسری و باز کن یه آبی هم به دست و صورتت بزن بیا چای بخوریم
نفس نفس زنان برگشت سمتم:
_گرد این بالای پنجره روهم بگیرم دیگه تمومه
و چهار پایه فلزی بلندی که جلو پاهاش بود و برد به مکان مورد نظر و ادامه داد:
_فعلا بیا این و نگهدار من برم بالا
سینی چای و رو تخت گذاشتم و به سمتش رفتم،
چهار پایه رو نگهداشتم و محسنِ سخت کوش بالا رفت و مشغول شد که فکر شیطنت باری به سرم زد و شروع کردم به آروم آروم تکون دادن چهارپایه!
اولش داغ بود و چیزی نمیگفت و فقط سعی میکرد خودش و کنترل کنه اما این چیزی نبود که من میخواستم واسه همین شروع کردم به تند تند تکون دادن چهارپایه و این بار محسن با وحشت و نگرانی یه دستش و گذاشت رو دیوار و سر چرخوند به سمتم:
_چیکار میکنی؟
مثل دیوونه ها میخندیدم:
_دارم تابت میدم
رنگش پرید:
_دیوونه شدی،نمیخوام نگهش داری برو اونور
به حرفش گوش ندادم و تکونام و ادامه دادم که یه پاش و بلند کرد واسه دور کردن من و اما نتیجه این کار فقط دور شدن من نبود،
من چند قدم رفتم عقب و محسن با صدای ناهنجار فریادش به پشت افتاد روی زمین و صدایی مثل انفجار کل خونه که چه عرض کنم ساختمون و برداشت.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_359
ضربان قلبم بالا رفت،
روزهای سختی و گذرونده بودم تا باهاش به این نقطه برسم،
تا گوش هام پرشه از صدای 'دوستدارم' گفتنِ هستی!
چشم هام قفل چشم هاش بود،
حتی پلک هم نمیزدم،
فکردم وقتش رسیده،
حالا وقتش بود...
دستش دور بازوم شل شده بود که دستهام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم و فازغ از تموم دنیا گونش و بوسیدم،
بوسیدن گونش یعنی شروع دوباره زندگی ای که میخواستم،
یعنی رسیدن به خوشبختی...
به تلافی تموم این مدت حسابی بوسیدمش انقدر که نفس نفس زنان سرش و عقب کشید و من با دیدنش لبخندی کنج لبهام نشست:
_منم دوستدارم
و این دوست داشتن با بوسه های ریز و درشت بعدی همراه شد و چه بی اندازه خوب بود آزادیِ اینجا برای با خیال راحت و به قدر دلخواه بوسیدن و بوسیده شدن...
#الی
قاشق آخر بستنیم و خوردم و چشم چرخوندم به سمت محسن:
_خب سینما که رفتیم بستنی هم که خوردیم دیگه چی تو سرته؟
دست به سینه به صندلیش تکیه داد:
_دیگه چی دلت میخواد؟
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم،
ساعت از 7 میگذشت و باید برمیگشتیم:
_دلم میخواد برگردیم خونه و به زندگی تو خونه پدریت ادمه بدیم
لبخند دندون نمایی زد:
_همینا کافیه واسه چهارمین ماهگرد ازدواجمون؟
چشمام از تعجب گرد شد،
از چیزی که محسن میگفت روحمم خبر نداشت که فقط نگاهش کردم و البته لبخند محسن به خنده های ریزی تبدیل شد:
_پس یادت نبود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_369
مرخصی زهرا از بیمارستان و اومدنش به خونه بابا تو نبود امیر،
شکل زندگیمون و کمی عوض کرده بود.
بابا بهتر شده بود،
بچه های زهرا بعد از چند وقت توی دستگاه نگهداری شدن حالا به خونه اومده بودن و صدای گریه نوزاد طنین دلنشین این روزها بود.
الی پرستار بابا و زهرا شده بود و این هرگز توی ذهن من نمیگنجید...
#الی
انقدر خسته بودم که نتونستم واسه رفتن محسن بیدار شم،
دیشب هم مثل تموم شب های این چندوقت اخیر دیر خوابیده بودم،
این روزها بار سنگینی از مسئولیت روی دوشم بود اما چرا سختی حس نمیکردم؟
چرا نزدیک شدن به آدمهایی که عزیزترین های محسن بودن انقدر حالم و خوب کرده بود؟
چرا دیگه از زهرا دلخور نبودم؟
هرچقدر فکر میکردم جوابی براشون نداشتم فقط یه ندای درونی بهم میگفت که راه درستی و انتخاب کردم،
میگفت که روزهای فوق العاده ای توی راهه...
هرچقدر محسن و آهسته از خونه رفتنش دلرحم خستگی من بودن کسی که پشت در بود بی رحم بود که دستش و روی زنگ آیفون گذاشته بود و بیخیال هم نمیشد!
با همون حال له و خستم از تخت دل کندم و واسه باز کردن در بیرون رفتم،
مرضیه پشت در بود که در و براش باز کردم و سریع آبی به دست و صورتم زدم
وقتی برگشتم مرضیه اومده بود تو خونه،
با دیدنم لبخندی زد:
_ببخشید تورو خدا رسیدم دم در یادم افتاد کلیدم و برنداشتم
با همون قیافه پف کرده لبخند متقابلی تحویلش دادم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_383
#الی
با سوگند راهی دانشگاه شدم،
میخواستم بعد از دو ترم دوری از دانشگاه دوباره برگردم،
دلم حتی واسه سخایی هم تنگ شده بود!
غرق همین افکار داشتم لبخند میزدم که صدای سوگند گوشم و پر کرد:
_صندلیت مجهز به قلقلک دهندست؟
با تعجب که نگاهش کردم ادامه داد:
_آخه از وقتی اومدم نیشت بازه
و با خنده ادامه داد:
_شایدم پشت فرمون این ماشین خیلی داره بهت خوش میگذره هرچی نباشه کل جوونیت پای اون ماتیز داغونت داشت حروم میشد
گفت و خندید که با ادای خنده هاش و درآوردم:
_مگه من مثل تو ندیدم؟
نگاه سردش سوالم و بی جواب گذاشت که ادامه دادم:
_یاد سخایی افتادم،
دلم براش تنگ شد
زد زیر خنده:
_ولی تا جایی که من یادمه آخرین بار بد قهوه ایت کرده بود
لب و لوچم آویزون شد:
_اگه گذاشتی یه کم تداعی خاطره کنم!
خنده هاش ادامه داشت:
_تداعی کن عزیزم،
به این فکر کن که اگه سخایی نبود محسن نبود،
اگه سخایی نبود اینجوری آدم نمیشدی
اگه سخایی نبود...
نزاشتم ادامه بده:
_اینجوری که تو میگی نقش سخایی تو زندگیم بیشتر از بابامه
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟