°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_274
فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي 'هرهر' كردن!
كه حرصم گرفت اما خب فعلا توان كاري و نداشتم و ميخواستم چشم ازش بگيرم كه يه دفعه متوجه چشمكش شدم و همين شد برگ برندم!
لبخند حرص دراري زدم و نگاهي به پونه كه همه ي نقشه رو فهميده بود انداختم و بعد مثل بچه ها پام و به زمين كوبيدم و با صداي بلند گفتم:
_آقاي جوادي!
كه دست به سينه در حالي كه چشماش ى با خرص باز و بسته ميكرد روبه روم وايساد و من ادامه دادم:
_اون...اون پسره به من چشمك زد!
و با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم كه چرخيد سمت فرزين و اميرعلي و دوباره برگشت به طرف ما كه من گفتم
_يعني نميخواين باهاشون برخورد كنين؟ما نواميس مردميم!
كه انگار نقشم گرفت و جوادي و حسابي تحت تاثير قرار داد!
هم من هم پونه خندمون گرفته بود انقدر كه لبامون و گاز ميگرفتيم تا مبادا صداي خندمون همه چي و خراب كنه و منتظر عكس العمل جوادي بوديم كه بالاخره به هيكل ١٥٠كيليوييش تكوني داد و قدم هاي ترسناكي به سمت فرزين و اميرعلي كه حالا روي صندلي نشسته بودن برداشت و بعد از چند لحظه رسيد روبه روشون!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 من چقدر اين مرد بيچاره رو اذيت ميكردم! تو دلم به افكارم خنديدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_274
سرم و كشيدم عقب و گفتم:
_چه خبرته؟
نگاهش خمار بود:
_گشنمه!
و با يه خنده ي فوق العاده جذاب دوباره براي بوسيدن آماده شد كه مثل خودش خنديدم:
_پس غذارو پيچوندي خسيس خان!
نميدونست چيكار كنه،
چشم هاي خمارش خبر از بي طاقتيش و لب هاي خندونش خبر از ديوونگيش از دست من خل و چل رو ميداد!
وقتي شرايطش و ديدم لبخندم و جمع و جور كردم و اين بار من پيش قدم شدم و روي پنجه پا ايستادم و دستام و دور گردنش حلقه كردم و بوسيدمش...
دست هاش روي كمرم تكون ميخورد و هر چند لحظه يكبار با فشار محكمي به كمرم من و بيشتر به سمت خودش ميكشوند تا جايي كه ديگه نتونستم رو پنجه ي پاهام بمونم و قفل دست هامم از دور گردنش باز شد و بالاخره با چند تا بوسه ريز از هم جدا شديم:
نفس عميقي كشيد و چشم هاي خمارش و ماليد:
_الان گشنه تر از هر وقتيم!
رو يكي از صندلي هاي ميز غذاخوري نشستم و گفتم:
_خودت که ديدي يخچال خاليه!
صداي گرفتش توي آشپزخونه پيچيد:
_از اون نظر نه،از...
و حرفش و با خنده قطع كرد كه سرم و چرخوندم سمتش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_274
#الی
دوباره قرار بود محسن و ببینم،
یه حالی داشتم شبیه اونموقع ها که با هزار ترفند خودم و بهش نزدیک کردم،
شبیه اون شبی که تو رستوران باهاش قرار گذاشتم و راهی بیمارستان شدیم،
با یادآوری اون دوران بی اختیار لبخندی زدم و نگاهی به صورتم انداختم،
حسابی واسش خوشگل کرده بودم البته اگه نمیزد تو ذوقم!
لباسهام و تنم کردم،
پالتوی مشکی بلندی که با بوت های همرنگ چرمش حسابی ایده آل بود و تنم کردم و شال زرشکیم و رو سرم انداختم،
موهای فرق باز شدم و این روسری که به صورتم میومد باعث شد تا خرسند از سر و وضعم به خودم لبخندی بزنم،
کیف رو دوشی ست بوتم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون،
مامان بالاسر دوتا خانمی که واسه کمک به خونه تکونی اومده بودن نظارت میکرد که به سمتش رفتم و گفتم:
_من دارم میرم،احتمالا شام هم بیرونم
با نگرانی نگاهم کرد:
_با محسن؟
لبخندی زدم که خودش فهمید و ادامه داد:
_بابات بفهمه ناراحت میشه
لبخند رو لبم ماسید:
_محسن و خدا دوباره بهم برگردونده
ابرویی بالا انداخت:
_تو که میخواستی سر به تنش نباشه
چشم ریز کردم:
_دور از جونش
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گونش و بوسیدم:
_فعلا
و از خونه زدم بیرون،
محسن در خونه که نه اما سر خیابون منتظرم بود که با عجله مسیر و طی کردم،
اسفندماه بود اما سردی هوا درست مثل بهمن بود که دستهام و تو جیب پالتوم گذاشتم و به مسیر ادامه دادم.
با دیدن محسن که تو ماشین منتظرم بود لبخند دندون نمایی زدم ،
اینکه سلامتیش و کاملا به دست آورده بود نهایت همه اون چیزی بود که میخواستم!
در ماشین و باز کردم و کنارش نشستم که قبل از سلام گفت:
_میخندی؟
سرم چرخید سمتش:
_لبخند میزدم
و باهمون لبخند ادامه دادم:
_خوشحالم که خوب شدی!
یه تای ابروی خوش فرمش بالا پرید:
_این کما رفتنه خیلی واسم خوب شد،حسابی عزیز شدم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_274
ابروهام بالا پرید،یزدانی تو خوابش چیکار میکرد؟
شنیدن اسم یزدانی از زبونش اونم درحالی که خواب بود داشت اذیتم میکرد و من که کنترلی روی این احساس نداشتم میخواستم بیدارش کنم تا دیگه اسم یزدانی و نیاره
که صدام و تو گلوم صاف کردم و این بار درست تو لحظه آخر بازهم صداش و شنیدم:
_پس عاشقم بودی و رو نمیکردی،
ولی عیب نداره ،منم دوستدارم!
صدای نفس کشیدنم بلند شد،
حتما تو خواب با یزدانی یه قرار عاشقانه گذاشته بود و اینجوری داشت بهش ابراز علاقه هم میکرد که دیگه صبرم سر اومد و
با صدای بلند صداش زدم:
_خانم علیزاده!
و این صدام انقدری بلند بود که بخواد هر انسان دیگه ای و بیدار کنه الا علیزاده که دوباره لبخند زد:
_چرا تا الان حرفی نزده بودی؟
سردردم با حرفهاش داشت بیشتر و بیشتر میشد و اگه یه کم دیگه به حرف زدنش با یزدانی ادامه میداد اصلا بعید نبود یه کاری دست جفتشون بدم که این بار به دستش ضربه زدم:
_بیدارشو!
بالاخره چشم باز کرد،
با ترس و هول شده نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
_داشتی خواب میدیدی!
دستش و روی دهنش گذاشت و نامفهوم گفت:
_چیزی که نمیگفتم؟
بلند شدم و جواب دادم:
_تا اینجاش که حرف بدی نزدی،
فقط با یزدانی دل میدادی و قلوه میگرفتی ولی اگه ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد!