eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
363 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي 'هرهر' كردن! كه حرصم گرفت اما خب فعلا توان كاري و نداشتم و ميخواستم چشم ازش بگيرم كه يه دفعه متوجه چشمكش شدم و همين شد برگ برندم! لبخند حرص دراري زدم و نگاهي به پونه كه همه ي نقشه رو فهميده بود انداختم و بعد مثل بچه ها پام و به زمين كوبيدم و با صداي بلند گفتم: _آقاي جوادي! كه دست به سينه در حالي كه چشماش ى با خرص باز و بسته ميكرد روبه روم وايساد و من ادامه دادم: _اون...اون پسره به من چشمك زد! و با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم كه چرخيد سمت فرزين و اميرعلي و دوباره برگشت به طرف ما كه من گفتم _يعني نميخواين باهاشون برخورد كنين؟ما نواميس مردميم! كه انگار نقشم گرفت و جوادي و حسابي تحت تاثير قرار داد! هم من هم پونه خندمون گرفته بود انقدر كه لبامون و گاز ميگرفتيم تا مبادا صداي خندمون همه چي و خراب كنه و منتظر عكس العمل جوادي بوديم كه بالاخره به هيكل ١٥٠كيليوييش تكوني داد و قدم هاي ترسناكي به سمت فرزين و اميرعلي كه حالا روي صندلي نشسته بودن برداشت و بعد از چند لحظه رسيد روبه روشون! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 من چقدر اين مرد بيچاره رو اذيت ميكردم! تو دلم به افكارم خنديدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 سرم و كشيدم عقب و گفتم: _چه خبرته؟ نگاهش خمار بود: _گشنمه! و با يه خنده ي فوق العاده جذاب دوباره براي بوسيدن آماده شد كه مثل خودش خنديدم: _پس غذارو پيچوندي خسيس خان! نميدونست چيكار كنه، چشم هاي خمارش خبر از بي طاقتيش و لب هاي خندونش خبر از ديوونگيش از دست من خل و چل رو ميداد! وقتي شرايطش و ديدم لبخندم و جمع و جور كردم و اين بار من پيش قدم شدم و روي پنجه پا ايستادم و دستام و دور گردنش حلقه كردم و بوسيدمش... دست هاش روي كمرم تكون ميخورد و هر چند لحظه يكبار با فشار محكمي به كمرم من و بيشتر به سمت خودش ميكشوند تا جايي كه ديگه نتونستم رو پنجه ي پاهام بمونم و قفل دست هامم از دور گردنش باز شد و بالاخره با چند تا بوسه ريز از هم جدا شديم: نفس عميقي كشيد و چشم هاي خمارش و ماليد: _الان گشنه تر از هر وقتيم! رو يكي از صندلي هاي ميز غذاخوري نشستم و گفتم: _خودت که ديدي يخچال خاليه! صداي گرفتش توي آشپزخونه پيچيد: _از اون نظر نه،از... و حرفش و با خنده قطع كرد كه سرم و چرخوندم سمتش: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دوباره قرار بود محسن و ببینم، یه حالی داشتم شبیه اونموقع ها که با هزار ترفند خودم و بهش نزدیک کردم، شبیه اون شبی که تو رستوران باهاش قرار گذاشتم و راهی بیمارستان شدیم، با یادآوری اون دوران بی اختیار لبخندی زدم و نگاهی به صورتم انداختم، حسابی واسش خوشگل کرده بودم البته اگه نمیزد تو ذوقم! لباسهام و تنم کردم، پالتوی مشکی بلندی که با بوت های همرنگ چرمش حسابی ایده آل بود و تنم کردم و شال زرشکیم و رو سرم انداختم، موهای فرق باز شدم و این روسری که به صورتم میومد باعث شد تا خرسند از سر و وضعم به خودم لبخندی بزنم، کیف رو دوشی ست بوتم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون، مامان بالاسر دوتا خانمی که واسه کمک به خونه تکونی اومده بودن نظارت میکرد که به سمتش رفتم و گفتم: _من دارم میرم،احتمالا شام هم بیرونم با نگرانی نگاهم کرد: _با محسن؟ لبخندی زدم که خودش فهمید و ادامه داد: _بابات بفهمه ناراحت میشه لبخند رو لبم ماسید: _محسن و خدا دوباره بهم برگردونده ابرویی بالا انداخت: _تو که میخواستی سر به تنش نباشه چشم ریز کردم: _دور از جونش و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گونش و بوسیدم: _فعلا و از خونه زدم بیرون، محسن در خونه که نه اما سر خیابون منتظرم بود که با عجله مسیر و طی کردم، اسفندماه بود اما سردی هوا درست مثل بهمن بود که دستهام و تو جیب پالتوم گذاشتم و به مسیر ادامه دادم. با دیدن محسن که تو ماشین منتظرم بود لبخند دندون نمایی زدم ، اینکه سلامتیش و کاملا به دست آورده بود نهایت همه اون چیزی بود که میخواستم! در ماشین و باز کردم و کنارش نشستم که قبل از سلام گفت: _میخندی؟ سرم چرخید سمتش: _لبخند میزدم و باهمون لبخند ادامه دادم: _خوشحالم که خوب شدی! یه تای ابروی خوش فرمش بالا پرید: _این کما رفتنه خیلی واسم خوب شد،حسابی عزیز شدم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ابروهام بالا پرید،یزدانی تو خوابش چیکار میکرد؟ شنیدن اسم یزدانی از زبونش اونم درحالی که خواب بود داشت اذیتم میکرد و من که کنترلی روی این احساس نداشتم میخواستم بیدارش کنم تا دیگه اسم یزدانی و نیاره که صدام و تو گلوم صاف کردم و این بار درست تو لحظه آخر بازهم صداش و شنیدم: _پس عاشقم بودی و رو نمیکردی، ولی عیب نداره ،منم دوستدارم! صدای نفس کشیدنم بلند شد، حتما تو خواب با یزدانی یه قرار عاشقانه گذاشته بود و اینجوری داشت بهش ابراز علاقه هم میکرد که دیگه صبرم سر اومد و با صدای بلند صداش زدم: _خانم علیزاده! و این صدام انقدری بلند بود که بخواد هر انسان دیگه ای و بیدار کنه الا علیزاده که دوباره لبخند زد: _چرا تا الان حرفی نزده بودی؟ سردردم با حرفهاش داشت بیشتر و بیشتر میشد و اگه یه کم دیگه به حرف زدنش با یزدانی ادامه میداد اصلا بعید نبود یه کاری دست جفتشون بدم که این بار به دستش ضربه زدم: _بیدارشو! بالاخره چشم باز کرد، با ترس و هول شده نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم: _داشتی خواب میدیدی! دستش و روی دهنش گذاشت و نامفهوم گفت: _چیزی که نمیگفتم؟ بلند شدم و جواب دادم: _تا اینجاش که حرف بدی نزدی، فقط با یزدانی دل میدادی و قلوه میگرفتی ولی اگه ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد!