°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_368 حس ميكردم ديگه غروري برام باقي نمونده كه با حال زارم صورتم و م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_369
از تو وان اومديم بيرون و حوله به تن تو رختكن حموم بوديم كه دستم و گرفت و چسبوندم به ديوار و همينطور كه با كلاه حولش موهاش و خشك ميكرد تو يه لحظه فاصله بين صورتامون و كم كرد و بوسه به لپم زد و دستش و رو روی موهام كشيد:
_تموم شد بالاخره مال من شدي!
تو اوج حس و حالي كه نميدونستم اسمش و چي بذارم لبخند دلبرانه اي زدم:
_هنوز فقط عقد كرديم!
بوسه ي دوم و رو پیشونیم كاشت،
اين بار داغ تر از بوسه قبلي!
اين بار عميق تر و با احساس تر،
به قدري كه طاقت نياوردم و كلاهش و انداختم و دستم و دور گردنش حلقه كردم
و حالا من بودم كه هيچ جوره بيخيال اين بوسه ها نميشدم و پي در پي ميبوسيدمش!
_كافيه بريم بيرون!
با تعجب نگاهش كردم كه لبخند كجي كنج لباش نشست:
_واسه اينجا كافيه!
و در حموم و باز كرد كه با احساس سرما حوله رو محكم دور خودم پيچيدم و پريدم بيرون كه همزمان صداي عماد و شنيدم:
_اول موهات و خشك ميكنم كه سرما نخوري!
جلو تر از عماد رفتم تو اتاق و جلوي ميز آرايش وايسادم:
_خشك كردن بلدم،بافتن بلدي؟
صندلي ميز آرايش و گذاشت پشت سرم و تو آينه نگاهم كرد:
_بلد بودم اما الان ذهنم ياري نميكنه،ميدوني كه؟
نشستم رو صندلي،پلك سنگيني زدم و همينطور كه با زبون لبم و تر ميكردم جواب دادم:
_ميدونم!
بعد از چند ثانيه نگاهش و ازم گرفت و سشوار رو روشن كرد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_369
مرخصی زهرا از بیمارستان و اومدنش به خونه بابا تو نبود امیر،
شکل زندگیمون و کمی عوض کرده بود.
بابا بهتر شده بود،
بچه های زهرا بعد از چند وقت توی دستگاه نگهداری شدن حالا به خونه اومده بودن و صدای گریه نوزاد طنین دلنشین این روزها بود.
الی پرستار بابا و زهرا شده بود و این هرگز توی ذهن من نمیگنجید...
#الی
انقدر خسته بودم که نتونستم واسه رفتن محسن بیدار شم،
دیشب هم مثل تموم شب های این چندوقت اخیر دیر خوابیده بودم،
این روزها بار سنگینی از مسئولیت روی دوشم بود اما چرا سختی حس نمیکردم؟
چرا نزدیک شدن به آدمهایی که عزیزترین های محسن بودن انقدر حالم و خوب کرده بود؟
چرا دیگه از زهرا دلخور نبودم؟
هرچقدر فکر میکردم جوابی براشون نداشتم فقط یه ندای درونی بهم میگفت که راه درستی و انتخاب کردم،
میگفت که روزهای فوق العاده ای توی راهه...
هرچقدر محسن و آهسته از خونه رفتنش دلرحم خستگی من بودن کسی که پشت در بود بی رحم بود که دستش و روی زنگ آیفون گذاشته بود و بیخیال هم نمیشد!
با همون حال له و خستم از تخت دل کندم و واسه باز کردن در بیرون رفتم،
مرضیه پشت در بود که در و براش باز کردم و سریع آبی به دست و صورتم زدم
وقتی برگشتم مرضیه اومده بود تو خونه،
با دیدنم لبخندی زد:
_ببخشید تورو خدا رسیدم دم در یادم افتاد کلیدم و برنداشتم
با همون قیافه پف کرده لبخند متقابلی تحویلش دادم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_369
بابا تا چند ثانیه چیزی نگفت،
صورت مامان هم متعجب بود و حالا بابا ابرو بالا انداخت:
_تو میتونی انقدر سهام بخری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میتونم،
حتی اگه لازم باشه یه سری دیگه از املاک و دارایی هام و میفروشم و این کار و میکنم
مامان گفت:
_همه این مدت به فکر همچین کاری بودی؟
و من جواب دادم:
_من نمیزارم امیری تهدیدی باشه واسه ما،
حالا باهام میاید خواستگاری؟
خواستگاری دختری که میخوامش؟
بازهم صدای مامان و شنیدم:
_حتی اگه این مسئله هم بزاریم کنار بازهم اون دختر به درد تو نمیخوره،
اصلا واسه چی انقدر اصرار داری به این ازدواج؟
اگه بر و روش دلت و برده که خودم یه دختر خوشگل تر از اون برات پیدا میکنم،
یکی که وصله تن ما باشه از همه لحاظ نه این دختره که معلوم نیست ننه باباش کین و چیکارن!
عصبی از این حرف مامان کمی تن صدام بالا رفت:
_این طرز حرف زدنتون اصلا درست نیست،
من بااون دختر ازدواج میکنم و اصلا برام اهمیتی نداره که اون دختر یه دکتر نیست و فقط ازتون میخوام باهام بیاید،