#حدیث_نور
امام صادق (ع) فرمودند:
سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده میشود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهلبیت گرامی ایشان علیهمالسلام میباشد.
#بهره_ایی_برای_آخرت
🌿⃟🧚♂¦⇢ #چادرانہ
چادرت مےتواند قشنگترین
سر خط خبر ها باشد
وقتے طُ میتوانے قشنگترین
تیترِ دیدن خـدا باشے:)💛
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_135
نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد:
_نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه!
میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم:
-هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم!
دستی تو ریش های تیرش کشید:
_کار دیگه ای ازت برمیاد؟
اسمش و کشید صدا زدم:
_محسن!
آروم خندید:
_خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن
چشمکی بهش زدم:
_تااونجا که عوضم نکنه حتما!
خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد:
_حداقل جلو خانوادم و آشناها
دلم به رحم اومد و دوباره گفتم:
_چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_بخوابی؟
و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید:
_به همین زودی؟
باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد...
چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید.
حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【✌️🌱】
-
ڪلامرهبری😍
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【✌️】⇉ #انتخابات
【✌️】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_136
با گفتن یه شب بخیر تو گوشم،
از رو تخت بلند شد:
_من میرم پایین
لبخندی بهش زدم و پاشدم و رفتم سمت در:
_بزار ببینم همه چی خوبه
گفتم و در و باز کردم که یهو متوجه مامان شدم
سر پله ها وایساده بود و من و نمیدید و مشغول حرف زدن با بابا بود:
_نصفه شبی نرفته باشه خونه خودشون؟برو ببین ماشینش دم دره؟
و از پله ها پایین رفت
انگار قضیه بد لو رفته بود،
بابا بیدار شده بود و دیده بود جا تره و بچه نیست!
حسابی تو فکر بودم که صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_چیشد؟
سری به اطراف تکون دادم و تو همون حالت برگشتم سمتش:
_بدبخت شدیم، فهمیدن نیستی!
رنگ و روش عینهو گچ دیوار شد:
_چی؟ اگه بابات بفهمه من تا آخر عمر نمیتونم تو صورتش نگاه کنم
و کلافه دستی تو موهاش کشید که زل زدم بهش و گفتم:
_دستشویی خونه!
متعجب جواب داد:
_چی؟
ادامه دادم:
_برو تو دستشویی، زیر پله هاست!
پوزخندی زد:
_اونوقت چطوری؟
نفسی گرفتم تا هم استرسم کم شه هم بتونم خوب براش توضیح بدم:
_شنیدم که مامان مریم داشت به بابا میگفت بره بیرون و یه نگاهی بندازه پس الان بابا بیرونه!
منتظر چشم دوخته بود بهم که ادامه دادم:
_من اول میرم پایین اگه مامان پایین بود مشغولش میکنم اگه هم نه که تو سریع برو تو دستشویی
سری به نشونه تایید تکون داد که از اتاق رفتم بیرون،
سرش و از لای در بیرون آورده بود و منتظر بود تا من بهش علامت بدم،
نگاهی به خونه انداختم خبری از مامان و بابا نبود و چراغای روشن حیاط خبر از بیرون بودنشون میداد که سریع گفتم:
_محسن بدو مامان اینا نیستن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
4_5958561365583988682.mp3
2.09M
🔳 #رحلت_امام_خمینی(ره)
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
🎤حاج #صادق_آهنگران
●➼┅═❧═┅┅───
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
شهید ، عزاداری نمیخواهدپیرو میخواهـدشهـادت که مرگ عادی نیست
بلکه آغاز زندگی جاوید است
که خوشحالی دارد
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_137
وحشت زده برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم محسن مچ سیاوش و گرفته بود و با نفرت داشت نگاهش میکرد و اما سیاوش که محسن و دیده بود و خوب هم به یاد داشت عکس العل خونسردتری از خودش نشون داده بود و همینطور که دستش و از دست محسن میکشید بیرون جواب داد:
_تو داری چیکار میکنی؟
ترس همه وجودم و گرفته بود نمیخواستم محسن چیزی از سیاوش بدونه ...
نمیخواستم سایه گذشته با سیاوش تا همیشه رو زندگیم باشه که رفتم جلو و گفتم:
_محسن ولش کن چیزی نیست
نگاه عصبی محسن چرخید سمتم:
_راه افتاده دنبالت داره زر زر میکنه چیزی نیست؟
و این بار با سیاوش دست به یقه شد و اگه دیر میجنبیدم نه تنها یه بلایی سر هم میاوردن بلکه حسابی برام بد میشد واسه همین با چشم های نگران و ملتمس به سیاوش نگاه کردم و جلوتر رفتم:
_محسن ولش کن مزاحمت واسه هرکسی پیش میاد...ولش کن
محسن داغ دعوا بود و نگاه سرد سیاوش خبر از بی تفاوتیش میداد که محسن داد زد:
_ د غلط کرده مزاحم ناموس مردم شده
و رفت واسه مشت اول که سیاوش دستش و تو هوا گرفت انگار میخواست چیزی بگه!
بین نگاه منتظر آدمهایی که میخواستن ببینن چی میشه رنگ نگاه من نگرانی بود و دلهره که بالاخره سیاوش گفت:
_من...من معذرت میخوام که مزاحمت ایجاد کردم
باورم نمیشد اما سیاوش با این حرفش برام آرامش خرید!
از ته دل خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده و مردم هم با سلام و صلوات محسن و سیاوش و از هم جدا کردن این یعنی میتونستم یه نفس راحت بکشم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
<°>|ݦیدونی فرق دختر با اناࢪچیہ؟😉
<°>|ڣرقش ایݩہ ڪہ انار هزاردونہ اسٺ😁
<°>|ؤݪےدخترفقط یہ ڊوݩہ اسٺ😌
<°>|هݥوݩ دوݩہ ي بهشتی😍
<°>|ݦخصوصا اَگہ دخترباحجابی باشہ🦋
•↷↷
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_138
#سیاوش
حالم بد بود انقدر بد بود که حد نداشت...
تموم فکرم پی الی بود و حالا دختر دیگه ای تو اتاقم بود.
دختر خاله ای که تازه از آلمان برگشته بود و مامان پیشنهاد ازدواج باهاش و بهم داده بود..
تو این چند روز که باهم بودیم ازش خواسته بودم تا موهاش و قهوه ای کنه درست رنگ موهای الی
ازش خواسته بودم موهای موج دارش و همیشه صاف و اتوکشیده به رخ چشمام بکشه و اون چقدر ذوق میکرد بابت این همه توجه!
با تکون های دستش جلوی چشمام به خودم اومدم:
_حواست کجاست سیاوش؟
و به سر و وضعش اشاره کرد:
_من آماده ام بریم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و سوسیچ ماشین و برداشتم و از اتاق زدیم بیرون.
مامان که صدای با تلفن حرف زدنش تو خونه پیچیده بود با دیدن ما روبه روی پله ها ایستاد و با لبخند نگاهمون کرد:
_عروس دوماد آینده کجا دارن میرن؟
هستی لبخندی زد و جواب داد:
_قربونت برم خاله...داریم میریم یه دورهمی با دوستای سیاوش
لبخند همچنان رو لب های مامان باقی بود که از کنارش رد شدیم و دوباره صداش و شنیدیم:
_پس حواستون باشه چون اینجا این مهمونیا آزاد نیست ممکنه دردسر شه
زیر لب باشه ای گفتم:
_حواسم هست...فعلا!
و از خونه زدیم بیرون.
هستی یه ریز باهام حرف میزد از خاطراتش تو هامبورگ میگفت و من هیچ چیز نمیشنیدم و تموم فکرم پی اتفاقی بود که چند ساعت قبل افتاده بود و باعث شده بود تموم تلاشهام برای فراموشی تا امروز هدر بره...
کاش نمیدیدمش
کاش فکرم اینجوری درگیرش نمیشد که هم گند بزنم به حال خودم و هم حال این دختر گرفته بشه!
با رسیدن به خونه شهرام از فکر به الی بیرون اومدم و ماشین و یه گوشه پارک کردم و همراه هستی راهی شدیم.
دستش دور بازوم حلقه شده بود و قرار بود امشب به بقیه معرفیش کنم این دختر با کیانا خیلی فرق داشت
نه عوضی بود نه خودخواه!
از 10 سالگی از ایران رفته بود و حالا برگشته بود...
سلام و احوالپرسی ها که تموم شد روی مبل دو نفره نشستیم یه مهمونی 30،40 نفره خودمونی بود به مناسبت تولد شهرام و بساط همه چی هم به راه بود.
با شنیدن صدای هستی به خودم اومدم:
_دوستات چه دوست دخترای خوشگلی دارن!
با خنده نگاهش کردم و بعد چشم چرخوندم سمت دخترایی که هستی داشت نگاهشون میکرد یکی از یکی پلنگ تر!
رو صورتشون جایی برای عمل جراحی باقی نمونده بود و از همونایی بودن که هیچوقت برام جذابیتی نداشتن...
دوباره برگشتم سمت هستی و جواب دادم:
_خوشگلی این چیزا نیست
و با صدای آروم ادامه دادم:
_ما به اینا میگیم پلنگ!
آروم خندید:
_یه چیزایی شنیدم
تکیه دادم به مبل و چیزی نگفتم که شهرام نشست کنارم و همینجور که زیر لب با موزیکی که داشت پخش میشد میخوند گفت:
_شما چرا هیچی نخوردید؟
و شروع کرد به ریختن ودکا و ادامه داد:
_بخورید که میخوایم بترکونیم!
روبه هستی پرسیدم :
_میخوری که؟
قبل از من ظرف ودکاش و برداشت و یه نفس سرکشید!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#یا_رسول_الله_ص
نــور نـبوت تــو امـامت بـه بار داد
یعنی که علت و سبب هل اتا تویی
محمود ژولیده
#شنبه_های_نبوی
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم