「💙✨」
•
بیـن فـرهنـگ لغـت
نام تو استثنایـے است ...!
واجـب الـعشـق تـریـن
واژه ے دنیا مهـدیے (عج )
﴿اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج﴾
+وحنینےالیڪیقٺلنے
+ودݪٺنگــےٺومرامیڪشد💔
_عجـل اللھ
_مــ🌙ـاھ زـهرا (س)
🦋✨¦⇢ #مھدوی
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
❝🐚🌻❝
🦋| #چادرانہ
اَزخاطِرهیچادُریشُدنش
تعریفمیکرد ...
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیهنزدیڪبود؛
خواستَمبَرایِروضہمادَر
بِهترینلباسرابِپوشَم ؛
وابَستہشُدمツ♥✨
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_148
کنارم که رسید از نبود محسن استفاده کرد و نشست:
_اولش مات و مبهوت تو بودم تو این لباس عروس یقه قایقی با موهای فرت
و نگاهی به موهام انداخت:
_و این تاجت،
بعدش که به خودم اومدم و دیدم تو چه قصری هستم کلا تورو یادم رفت
و عین دیوونه ها هینی کشید:
_چقدر خونشون خفنه!
با خنده نگاهش کردم:
_هیس، آبرومون و نبر
پوزخندی زد:
_نگران نباش عزیزم نمیزارم کسی بفهمه که این مال و اموال باعث شد تا تو همه چی و یادت بره و زن این بچه بسیجی بشی!
با مشت کوبیدم به بازوش:
_امشبم از چرت و پرت گفتنات دست برنمیداری؟
خندید:
_خب چیکار کنم؟ یه جورایی باید به خودم دلداری بدم دیگه وگرنه که دق میکنم با فکر دور شدنت... متاهل شدنت
گفت و نفس عمیقی کشید که نوچی گفتم:
_اصلا از این فکر و خیالا نکن، این محسن اون محسن چند وقت پیش نیست حالا کاملا با تو کنار اومده و تو قراره هرروز بیای خونه من و بیشتر از قبل هم باهم وقت بگذرونیم!
ابرویی بالا انداخت:
_در این حد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اصلا شک نکن... حضور تو هیچوقت تو زندگی من کمرنگ نمیشه
لبخند عمیقی زد:
_میخوای امشبم باهاتون همراه باشم؟
چشم غره ای بهش رفتم:
_خب دیگه پاشو برو سرجات،به روت خندیدم پررو شدی!
ایش کشیده ای گفت و ااز رو مبل بلند شد:
_یا رب روا مدار که گدا معتبر شود!
و خیره تو چشمام ادامه داد:
_یه شوهر ارزشش و نداشت که دلم و بشکنی!
به زور خودم و نگهداشته بودم و عین یه خانم داشتم میخندیدم:
_سوگند توروخدا برو غلط کردم صدات زدم!
لبخند ژکوندی تحویلم داد:
_خب دیگه من میرم، مواظب خودت باش
و بالاخره رفت و با تموم شدن مراسم ماهم بعد از خداحافظی با مهمونا راهی خونه شدیم،
خونه جدیدی که دلم گرم به روزهای خوش آینده اش بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_149
تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم.
نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود
تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم...
دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود...
این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد...
#الی
در که باز شد،
با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم.
به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه،
صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون
روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم:
_ناهار آمادست
سریع جواب داد:
_من بیرون غذا خوردم.
نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود!
اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم.
دلم از تموم دنیا گرفته بود...
تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💖✨」
•
توهمانۍ✨
ڪہدلملڪزدهلبخندترا✨
🍇✨¦⇢ #شہدایۍ
🍇✨¦⇢ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_مشتاقی
دلم برایتان میسوزد که میخواهید غم از دست دادن جوان را تحمل کنید. درکتان میکنم ولی دوست دارم در جواب مردم بگویید که...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_همدانی
دشمنـان ...نمیدانند و نمیفهمند !که ما برای شهادت مسابقه میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما اینست که از سوی خــدا آمدهایم و بسوی او میرویم ..
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_150
همزمان با ول کردن دستم،پسم زد و همین باعث شد که عقب عقب برم و با برخورد به تخت بشینم روش و نگران به محسنی نگاه کنم که تکیه داده بود به در:
_فکر میکردم آدمی ولی نه یه آشغالی که بویی از آدمیت نبرده!
راه افتاد سمتم:
_اول اونو میکشم بعد تورو!
دیگه نتونستم تاب بیارم،
بغضم ترکید و با صدای لرزونم داد زدم:
_من تو این مدت هیچ کاری نکردم مشکل تو اینه که با دوتا پیام خیال میکنی بهت خیانت شده مشکل تو اینه که..
این بار با تو دهنی محکم تری خفه شدم:
_نگفتم دهنت و ببند؟
اشکام ریخت و این بار حتی نگاهشم نکردم که چشم ریز کرد:
_میگم نکنه این همه مدت که نذاشتی باهات کاری بکنم بخاطر همین یارو بوده؟
نفسم بالا نمیومد
نمیفهمیدم داره چی میگه که ادامه داد:
_امیدوار بودی یه روزی بهش برسی که نذاشتی؟
تو دهنی بعدی برام مهم نبود که داد زدم:
_محسن...بس کن!
حرفی نزد و محکم چرخوندم سمت خودش
_متاسفم ولی دیگه تموم شد...دیگه جای امیدواری برات نمیزارم
میدونستم داره از چی حرف میزده اما نمیخواستم بهش تن بدم که خودم و جلو کشیدم:
_بسه...لطفا
نمیشنید حرفهام و نمیشنید
و پریشون حالیم براش مهم نبود که محکم بازوم و گرفت و انداختم رو تخت و بعد هم خودش اومد روی تخت...
.....
فکر میکردم امشب رویایی ترین شب زندگیمه اما تلخ ترین شب عمرم بود.
امشب شب ناز و نوازشم نبود شب بی رحمی محسن بود.
لباس عروسی که میخواستم تا همیشه یادگاری نگهش دارم نصفه نیمه پاره شده بود و حالا خودم داشتم درش میاوردم...
زیر چشمام سیاه از آرایش خراب شده ام بود و قرمزی رژم رو صورتم کشیده شده بود و همین چند مورد برای توصیف امشبم کافی بود.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「❣✨」
•
بهپشتسرمڪہنگاهمیکنم
روزاییرومیبینمڪہاگر
#خدا نبودهیچوقتنمیتونستم بگذرونمشون...✨
#رفیقمبهخداتوڪلڪن😍
🍒✨¦⇢ #انرژۍ_مثبٺ
🍒✨¦⇢ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
「💖✨」
•
اللھمعجللولیڪالفرج✨
🍇✨¦⇢ #مھدوی
🍇✨¦⇢ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
هیچراهینماندهغیرتو✨
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
○°🔗🍃✨^-^/🌸’’
a good ғrιend ѕтayѕ wιтн yoυ noт jυѕт a good place
ࢪفیق خوب ٺاٰ تھش ݕاهاٺ
میمونھ نھ فقط تا جاے خوبش✨♥️
#رفیقونه 💫👭
『 #دختران_چادری 』