#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_276
نفس عمیقی کشید:
_فکرکنم خودت هم میدونی بعد از اون دعوا همه چی بهم ریخته،تو خونه هیچکس دل خوشی از تو نداره
از چیزهایی که میگفت باخبر بودم اما فکر میکردم با بهتر شدن حال محسن این دلخوری ها هم رفته رفته کمرنگ میشه اما نشده بود که دوباره تکیه دادم به صندلیم و گفتم:
_حق دارن
صداش تو گوشم پیچید:
_ناراحت نباش همه چی درست میشه
و همزمان بااین جمله صدای زنگ گوشیش بلند شد،
گوشی رو از جیب کاپشنش بیرون آورد و بعد از اینکه فهمید کی پشت خطه سایلنتش کرد که گفتم:
_کیه؟
سری به بالا تکون داد:
_از خونست
جدی نگاهش کردم:
_دلخوریشون خیلی بیشتر از اونیه که من فکر میکنم نه؟
تن صداش بالا رفت:
_میشه ادامه ندی؟
انقدر عصبی باهام حرف زده بود که ابروهام خم شد و صورتم گرفته و محسن ادامه داد:
_بعد از این همه جدایی و بدبختی حالا کنار همیم،
نمیخوام بااین حرفها حال جفتمون گرفته شه
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میفهمم
لبخندی به روم پاشید:
_حالا اگه موافق باشی میخوام واسه شام ببرمت همونجا که دفعه اول باهام قرار گذاشتی
و با خنده ادامه داد:
_البته اگه به زور گوشت به خوردم ندی و راهی بیمارستانم نکنی!
انگار امروز فقط خودم یاد اونوقتهارو نکرده بودم و محسن هم داشت تداعی خاطرات میکرد که گفتم:
_هیچیت مثل آدمیزاد نیست آخه به گوشت به اون خوشمزگی حساسیت داره؟
آه از نهادش بلند شد:
_اینم دومیش،تعارف نکن عزیزم هرچی دلت میخواد بارم کن
لبم و به دندون گرفتم:
_خب این یه مورد واقعا حرص دراره..
مثل اونشب که اومدی خونمون و بابام واسه شخص شما جوجه سیخ زد...
لبخند عمیقی زد:
_همونقدر که روز بد داشتیم روز خوب هم داشتیما!
پوزخندی زدم:
_نه عزیزم خواب دیدی خیر باشه،
اون وحشی بازیات همرو شست برد
دستی تو صورتش کشید:
_اینم سومیش!
دوتا دستم و گرفتم جلوی دهنم و فقط نگاهش کردم که پوفی کشید:
_راحت باش فعلا دور دور توعه تا بعد نشونت میدم
دستام و برداشتم و گفتم:
_دوباره داری از این حرفها میزنی و دوباره دارم میترسم
سرش و کج کرد و نگاهم کرد:
_اصلش هم همینه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_277
نمیخواستم دوباره اون خاطرات تلخ برام یادآوری شن اما حرفهاش هرچند شوخی اون شب عروسی و روزهای نفرین شده بعدش رو یادآوری میکردن که بعد از چند ثانیه سکوت بحث و عوض کردم:
_راستی ماموریت رفتنهات تا کی عقب افتادن؟
شونه ای بالا انداخت:
_نمیدونم اما اگه متاهل بشم کارم و تو تهران ادامه میدم اگه نه که یه 6 ماه دیگه ای حداقل در رفت و اومدم
آهانی گفتم،
اوضاع انقدر جدی بودکه بعد از گذشت این چند روز هنوز باهام حرفی از ازدواج مجدد نزده بود و خوب داشتم میفهمیدم که خانواده محسن دورم خط قرمز کشیده بودن و من برای محسن ممنوعه شده بودم!
وقت شام که رسید به همون رستوران رفتیم،این بار سرمای هوا باعث شد تا به قسمت سر پوشیده رستوران بریم و حالا روبه روی هم نشسته بودیم و محسن که دوباره گوشیش داشت زنگ میخورد با کلافگی دوباره گوشی و سایلنت کرد و انگار سایلنت بودن گوشی و کافی نمیدونست و میخواست هیچ تماسی باهاش گرفته نشه که گوشیش و خاموش کرد و روی میز گذاشتش،
آرنجم و به میز تکیه دادم و صورتم و روی دستم جا دادم:
_اینجوری نگرانت میشن
چشم ریز کرد:
_جواب نمیدم که مجبور نشم دروغی بگم و حرمتی شکسته بشه
هنوز همون بچه مثبتی بود که میشناختم،اون هیچ تغییری نکرده بود و حرف بعدیش اثباتی بر همه چیز بود:
_یه کم اون شالت و بکش جلو داره میفته
از فکر بیرون اومدم و شالم و روسرم مرتب کردم و بخاطر اینکه دلش نشکنه نیم میلی متر جلو کشیدمش و محسن نظاره گرم بود که لب زدم:
_خوبه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_278
سری به اطراف تکون داد که دست از مرتب کردن شالم برداشتم و گفتم:
_مگه من به تو فشاری میارم واسه باز کردن یقه پیرهنت؟
از زیر کاپشنش تیشرت یقه گردی پوشیده بود و حسابی دستش باز بود که گفت:
_تو پیرهن یقه بسته میبینی؟
شونه ای بالا انداختم:
_همیشه که میپوشی حالا یه بار نپوشیدی
چشم هاش تو صورتم چرخید:
_اینجوری که زبون درازی میکنی دلم میخواد...
لبخندی زد و حرفش و ادامه نداد که گفتم:
_دلت میخواد زبونم و از حلقم بکشی بیرون هوم؟
ابرویی بالا انداخت:
_وقتی دوباره محرم شدیم بهت میگم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_دلم میخواد سرت و بزارم رو شونم و همینطور که موهای خوش عطرت و نفس میکشم بهت بگم وقتی اینجوری حرف میزنی عین یه دختر بچه تخس میشی!
ناباورانه نگاهش کردم،
حرفش انقدر به دلم نشسته بود که دلم لحظه ای رو خواست که میگفت!
وقتی دید تو فکرم لبخندی زد:
_خودت مجبورم کردی الان بگم وگرنه همون موقع بهت میگفتم!
با صدای آرومی گفتم:
_تو عوض شدنی نیستی پسر خوب،
بااینکه قبلا زنت بودم ولی واسه این کار میخوای تا محرمیت دوبارمون صبر کنی؟
سرش و تند تند به نشونه تایید تکون داد:
_همه تلاشم و میکنم و اگه چشمهات بزارن موفق هم میشم!
نفسی کشیدم و همزمان با چیده شدن میز توسط گارسون حرفمون نصفه نیمه موند و شروع به خوردن شام کردیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_279
شب خوبی بود،
حسابی باهم حرف زدیم،
گفتیم و خندیدیم،
داشتیم جبران فرصتهای از دست رفته رو میکردیم و تو مسیر برگشت هم حرف واسه گفتن داشتیم و البته رسیدن به خونه مانع از ادامه صحبت هامون شد،
میخواستم سر کوچه پیاده شم اما محسن که هیچ جوره براش امکان پذیر نبود من و این وقت شب جایی غیر از در خونه پیاده کنه داشت من و میرسوند به خونه که یهو با دیدن ماشین پدرش هم من از تعجب و نگرانی دهن باز موندم و هم اخم سایه بون چشم های محسن شد،
با نگرانی لب زدم:
_بابات اینجا چیکار میکنه؟
ماشین و پارک کرد و گفت:
_نمیدونم،پیاده شو!
و قبل از من پیاده شد،
میترسیدم از اینکه بحثی پیش بیاد و اوضاع خراب تر بشه که رفتم سمتش:
_تو نمیخواد بیای تو،
خودم میرم ببینم چه خبره
و با چشم هام ازش خواستم که به حرفم گوش کنه و بعد در و باز کردم و رفتم تو خونه،
استرس و اضطراب همه وجودم و پر کرده بود اما خودم و کنترل کردم و پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا با حال بهتری وارد خونه شم که یهو سرو صدای بلندی که از توی خونه به گوشم خورد تموم برنامه هام بهم ریخت،
صدای بالای حاج احمد و صدای بلند بابا تو جواب بهش خبر از اتفاق های بدی میداد که پشت این در انتظارم و میکشیدن،
ضربان قلبم هم به شدت بالا رفته بود که یهو در باز شد و چشم های نگران من گره خورد تو چشم های خشمگین پدرِ محسن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_280
نگاه ترسناکش به علاوه صدای نفس های بلند از سر عصبانیتش حسابی نگرانم کرده بود که پوزخندی زد و قبل از اونکه اون چیزی بگه بابا از کنار مامان رد شد و به سمتم اومد:
_کجا بودی؟
به من من افتاده بودم،
نمیدونستم گفتن حقیقت کار درستیه یا نه و هنوز حرفی نزده بودم که حاج احمد گفت:
_دست از سر محسن بردار
میفهمیدم پشت اون پوزخند و این نگاه و این حرف چی هست،
اینکه این موقع شب برگشته بودم خونه حاجی و بیشتر مطمئن کرده بود که من مناسب پسرش نیستم!
حرفی که نزدم سر چرخوند سمت بابا:
_اون چیزایی که لازم بود و گفتم بقیه اش دیگه به شما بستگی داره
و برگشت تا بره که صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_الی با من بود
نگاه حاج آقا لرزید و دندونهای بابا روهم چفت شد،
قیافه مامان همچنان نگران بود ...
محسن اومد جلوتر و کنارم ایستاد:
_من میخوام دوباره الی و از شما خواستگاری کنم آقای رحمتی
و روبه پدرش ادامه داد:
_البته با اجازه شما
حاج احمد صبر نکرد و تنه به تنه با محسن رد شد و راهی خروج از خونه شد اما قبل از رفتنش نیم نگاهی به محسن انداخت:
_اگه تصمیمت اینه من دیگه پسری به اسم تو ندارم...
گفت و از خونه زد بیرون.
دستم میلرزید و حالم حسابی گرفته بود که نوبت به بابا رسید:
_با اجازه کی رفتی بیرون؟
قبل از من محسن گفت:
_آقای رحمتی من که گفتم..
بابا دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_شنیدن حرفهای پدرت کافی بود دیگه نمیخوام تو چیزی بگی
و به بیرون اشاره کرد:
_حالا هم بفرمایید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_281
محسن سرش و انداخت پایین :
_ولی شما جواب من و ندادید
بابا عصبانی تر از این حرفها بود که راه گرفت تو خونه و با صدای بلند گفت:
_بعد از این همه سال حرمت بین من و پدرت شکست ،فقط بخاطر شما دوتا،
حالا دوباره داری از دختر من خواستگاری میکنی؟
و ایستاد و روبه هردومون ادامه داد:
_دیگه نمیخوام این طرفها ببینمت،جواب من چه الان و چه صد سال دیگه منفیه!
بی پلک زدنی به بابا نگاه میکردم و حالا بااین حرفش چشمهامم پر شده بود که محسن سری به نشونه تایید تکون داد و راه خروج از خونه رو در پیش گرفت،
و این رفتن انقدر غم انگیز بود که تا بسته شدن در حیاط نظاره گرش بودم!
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم:
_بیا اینجا باهات حرف دارم...
آب دهنم و با سرو صدا قورت دادم و رفتم و تو،
مامان که میدونست چه خبره روبه روی بابا ایستاد و گفت:
_بهتره فردا حرف بزنید
و بابا حرفش و رد کرد:
_تو این قضیه دخالت نکن خانم
نگاهش چرخید سمت منی که هنوز چند قدمی باهاش فاصله داشتم و گام بلندی به سمتم برداشت:
_سیاوش کیه؟
گلوم خشک شد...
قبلا گفته بودم که اون مزاحممه اما این لحن بابا ته دلم و خالی میکرد که زبونم بند اومده بود و حرف نمیزدم!
دوباره پرسید:
_سیاوش کیه؟
حرفهای قبلم و تکرار کردم:
_منکه گفتم بهتون،
هم دانشگاهیم بود و قضیه مربوط به چند سال قبله،
بعد از اینکه با محسن نامزد کردم دوباره سر و کله اش پیدا شد و انقدر مزاحمتهاش و ادامه داد که ازش شکایت کردم و باقی چیزهارو هم که خودتون میدونید
کلافه دستی تو صورتش کشید:
_اگه همون اول همه چیز و به من میگفتی امشب انقدر سرافکنده نمیشدم،
امشب از حاج صبری نمیشنیدم که تو رو واسه پسرش مناسب نمیدونه که تورو...
نزاشتم ادامه بده و با صدایی که میلرزید گفتم:
_محسن همه چی و میدونست،
میدونست که من هیچ کاری نکردم و اون پسر فقط مزاحممه ولی اگه خانوادش فکر دیگه ای میکنن،
اگه پدرش دل شمارو شکسته من معذرت میخوام،
همه چی تقصیر منه!
نفس عمیقی کشید:
_دیگه نباید ادامه بدی،
دیگه نباید به محسن فکرکنی که حتی فکر بهش توهین به خودته!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_282
حرفی نزدم،
بابا از چیزی میگفت که شدنی نبود،
حالا دیر بود واسه فکر نکردن به محسن،
واسه فراموشی محسن!
بی هیچ حرف دیگه ای راهی اتاقم شدم...
تموم خوشی امشب با اتفاقی که افتاد برای هردومون تلخ تر از زهر شد...
بی حوصله لباس هام و عوض کردم و خودم و انداختم روی تخت و به محسن پیام دادم،
پدرش تو جمله آخر دیگه اون و پسر خودش نمیدونست و محسن لجباز تر از این حرفها بود که بخواد بره خونه و همین دلواپسم کرده بود اما وقتی پیامم به دستش نرسید و یاد خاموش بودن گوشیش افتادم کلافه سرم و خاروندم و تو فکر فرو رفتم،
فکر به محسنی که نمیدونستم تو چه حالیه...
#محسن
مدت ها بود که به این خونه نیومده بودم،
از همون روز که وسایل الی و فاکتور گرفتم!
از همون روزها که قدر همو ندونستیم و حالا یه دنیا سنگ جلو پامون بود و رسیدنمون بهم رو هوا بود!
خونه خاک گرفته بود،
وسایل کمی توش بود
هیچ چیز برای خوردن نبود اما میخواستم همینجا بمونم،
نمیخواستم برگردم خونه...
کار بابا رو اشتباه میدونستم،
خورد کردن الی کار درستی نبود،
رفتن به خونه پدر الی کار درستی نبود واسه کسی که دم از خدا و پیغمبر میزد و آبرو رو مهم میدونست!
یه بالشت و پتو پیدا کردم و یه گوشه تو سالن دراز کشیدم و گوشیم و روشن کردم تا از حال الی با خبر بشم و به محض روشن شدن گوشی همراه با تماس های از دست رفته از سمت خونه پیام الی هم برام اومد،
پیامی که نوشته بود:
"کجایی؟
حالت خوبه؟"
بین تموم این مشکلات،
همین بودنش باعث شد تا بی اختیار لبخندی بزنم و بعد شماره اش و گرفتم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_283
دوتا بوق نخورده بود که صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خوبی؟
جواب دادم:
_سلام خوبم،تو چی؟
تو خوبی؟
اگه خوب هم نبودیم تظاهر میکردیم به خوب بودن که لب زد:
_خوبم...
رفتی خونه؟
نگاهی به سرتا سر خونه انداختم:
_اومدم خونمون...
طول کشید تا جواب داد:
_اون خونه...
حرفش و بریدم:
_آره همون خونه که قرار بود سالیان درازی توش زندگی کنیم
آروم خندید و حرفی نزد که ادامه دادم:
_البته الانم قرار بر همینه،تو همین خونه!
صدای نفس عمیقش به گوشم خورد:
_مثل اینکه حرفهای امشب و اصلا جدی نگرفتی آقا محسن
به پهلو دراز کشیدم و گفتم:
_علاقه ای که بهت دارم و خیلی جدی تر میدونم
بریده بریده گفت:
_ولی...بابا امشب گفت...گفت که باید فراموشت کنم
پرسیدم:
_خب تصمیم تو چیه؟
جواب داد:
_نمیدونم ولی اگه به حرفش گوش کرده بودم قاعدتا الان باهم حرف نمیزدیم...
خندیدم و خواستم حرفی بزنم که با بوق پشت خطی مجبور به خداحافظی با الی شدم و چشم دوختم به تماسی که از طرف مجتبی بود این بار تصمیم گرفتم که جواب بدم و بلافاصله همین کار و کردم که صدای مجتبی گوشم و پر کرد:
_الو محسن
نشستم و گفتم:
_بله داداش
ادامه داد:
_پاشو بیا خونه
سکوت کردم که ادامه داد:
_تو که میدونی واسه بابا حسابت از همه ما جداست ،چرا این پیرمرد و اذیت میکنی؟
جواب دادم:
_امشب رفته بود خونه پدر الی،نمیدونم چیا به پدرش گفته بود اما حرمتی بینشون نمونده بود
با چند ثانیه سکوت ادامه داد:
_پاشو بیا خونه بابا نگران حالته
و کلافه ادامه داد:
_د یه کم به فکر خانوادت باش،
به فکر بابایی که از فکر تو داره تو خونه راه میره و با هیچکس حرف نمیزنه...
پوزخندی زدم:
_اگه اینطوری بود که تو میگی این اتفاقا پیش نمیومد
داد زد:
_همین الان پامیشی میای خونه که اگه نیای پیدات میکنم و رومون تو روی هم باز میشه،
نزار کار به اینجا بکشه محسن!
جواب دادم:
_میام که باهاش اتمام حجت کنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_284
از نیمه شب گذشته بود که رسیدم خونه،
هیچ چراغی تو خونه بابا خاموش نبود و انگار همگی منتظر بودن!
وارد خونه که شدم بابا و مجتبی پایین بودن و خبری از مرضیه و ستایش نبود..
جلوی در ایستادم و زیر لب سلامی کردم که مجتبی با اشاره دست بهم فهموند که برم پیششون،
قدم برداشتم به سمتشون و تو چند قدمی بابا ایستادم که سر چرخوند به سمتم:
_بشین
حرفش و رد کردم:
_دیر وقته میخوام سریع تر برگردم
بااین حرف من بابا ایستاد و گفت:
_مگه اینجا خونه تو نیست؟
پوزخندی زدم:
_خودتون گفتید دیگه من پسرتون نیستم!
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_پسری که من میشناختم هیچ چیز و مهم تر از خانوادش نمیدونست،پسری که من میشناختم حیا و درست زندگی کردن همسرش و مهم میدونست...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
_مگه الان غیر از اینه؟
مگه شماها واسه من ارزشمندترین نیستید؟
سکوت کرده بود و فقط داشت گوش میکرد که ادامه دادم:
_مگه شما از الی چی دیدید که همچین قضاوتی راجع بهش میکنید؟
مگه تموم حرفتون اون پسره مزاحم نیست؟
و تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_من همه چی و میدونم،نه الان از همون اول میدونستم ولی باز الی و خواستم تا وقتی که اون مشکلات پیش اومد و از هم جدا شدیم
این بار نوبت بابا بود که گفت:
_با همه اینها اون یه بار از تو جدا شده،یه بار زندگیت و بهم ریخته و هیچ تضمینی نیست که شما بتونید زندگی خوبی و باهم بسازید،
دست بردار از این انتخاب غلط محسن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_285
لبخندی بهش زدم:
_جدایی خیلی چیزهارو به ما فهموند؛
اول از همه به من یاد داد بودن الی تو زندگیم واجبه
بعد بهم یاد داد زندگی خیلی مهم تر از سر و کله زدن بخاطر یه سری مسائله که با زبون حل میشه و آخرش هم بهم فهموند فقط من نبودم که بعد از جدایی هنوز دلم گیر بود،
بلکه الی هم تموم این مدت دوستم داشت و نتونسته بود فراموشم کنه وشما دوست داشتنش و میتونید تو روزهایی که بیمارستان بودم و با تموم نارضایتی شما و خانواده خودش بهم سر میزد و ببینید!
مجتبی که تموم این مدت سکوت کرده بود و حرفی نمیزد نفس عمیقی کشید:
_با این حرفها ما گناهکاریم و اون دختر که تو رو به کام مرگ فرستاد نه!
عصبی چشم هام و باز و بسته کردم:
_تموم حرفم اینه که از خواستن الی برنمیگردم
بابا لب زد:
_حتی اگه من به این ازدواج راضی نباشم؟
زل زدم تو چشمهاش:
_تا حالا شده من بی رضایت شما کاری کنم؟
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_این بارهم صبر میکنم انقدر صبر میکنم تا شما راضی بشید و بعد باهاش ازدواج میکنم
رو ازم برگردوند:
_و اگه من هیچوقت اون دختر و به عنوان عروسم قبول نکنم؟
بزاق دهنم و پایین فرستادم و با صدای آرومی گفتم:
_واسه راضی شدن شما آسمون و به زمین میارم،
هرکاری میکنم اما اگه بعد از همه اینها بازهم راضی نشدید،مجبور میشم بدون...
بدون رضایت شما با الی ازدواج کنم
مجتبی سری به نشونه تاسف برام تکون داد،
بابا هنوز حرفی نزده بود و خونه در سکوتی سنگین بود که بالاخره صدای بابا سکوت و شکست:
_میخوام بشناسمش،
بهش بگو باید تو همین خونه زندگی کنه بگو بخاطر تو باید رعایت من و برادرت و خواهرت و بکنه اگه قبول کرد اگه تو این خونه باهات زندگی کرد اونوقت من میتونم علاقش به تو رو باور کنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_286
انتظار شنیدن همچین حرفی رو از بابا نداشتم و فقط نگاهش میکردم که ادامه داد:
_همه اینهارو بهش بگو!
و بعد از کنارم رد شد و راهی طبقه بالا شد ،
همچنان مات و مبهوت مونده بودم بابا شرط عجیبی گذاشته بود شرطی که خبر از بی اعتمادیش به الی میداد شرطی که برام سخت بود با الی در میونش بزارم!
غرق همین افکار مجتبی دستی روی شونم گذاشت:
_برو بگیر بخواب
و زیر لب شب بخیری گفت و از کنارم رد شد...
#سیاوش
از ادکلن تلخ همیشگیم زدم و بعد از اینکه نگاهی به خودم انداختم سوییچ و برداشتم و راهی خروج از خونه شدم که مامان گوشیش و روی میز عسلیِ کنارش گذاشت و گفت:
_خالت اینا همراه خانواده عموی هستی دارن برمیگردن آلمان
تو همون قدم میخکوب شدم انگار میخواستم بیشتر بدونم و همینطور هم شد که مامان ادامه داد:
_اینطور که هاله میگفت واسه فردا بلیط گرفتن
تموم لحظه هایی که با هستی سر کرده بودم حتی اون شب لعنتی که بخاطر حماقت مسخره من چشمهاش بارونی شده بود و خواستگاری بهم خورد جلوی چشم هام نقش بسته بود،
چیزی داشت قلبم و به درد میاورد،
شاید رفتنش!
همونطور ایستاده بودم و تو گذشته سیر میکردم که مامان گفت:
_پس چرا وایسادی؟
برو به کارت برس!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_287
سری به نشونه تایید تکون دادم اما قبل از اینکه قدمی بردارم پرسیدم:
_حال هستی خوبه؟
ابروهای مامان بالا پرید و طره ای از موهای زیتونی رنگش و پشت گوش انداخت:
_چرا باید بد باشه؟
شونه ای بالا انداختم:
_همین طوری پرسیدم،
من دیگه میرم
و قدم برداشتم به سمت در اما انگار چیزی تو دلم سنگینی میکرد که در و باز کردم و قبل از خروج گفتم:
_هستی...هستی من و فراموش کرده؟
مامان این بار ننشست روی مبل،
ناباورانه لبخندی زد و همزمان با رسیدن بهم جواب داد:
_نمیدونم ولی این و خوب میدونم که یه زن وقتی عاشق میشه فراموش کردن براش سخت ترین کار دنیاست.
بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست،
حسی توی وجودم من و به سمت هستی میکشوند،
حسی که فکر میکردم بعد از الی و تنفر ازش واسه همیشه مرده حالا زنده بود!
حالا داشت من و به سمت دختری میکشوند که عشقش و نادیده گرفته بودم،
دختری که داشت برمیگشت و با رفتنش یه دنیا فاصله بینمون ایجاد میشد!
از فکر به هستی بیرون اومدم و گفتم:
_شاید هم اینطوریه که شما میگید
و چشم ازش گرفتم و رفتم بیرون که مامان دست به سینه جلوی در ایستاد و گفت:
_خوشحالم که با شنیدن اسم هستی حالت زیر و رو شد
نیمرخ صورتم سمتش چرخید و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_انگار سرت به سنگ خورده،
حالا وقتشه بری دنبال هستی،
بری و نزاری که برگرده آلمان...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟