eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_275 حالا اين من و پونه بوديم كه يه دست به كمر داشتيم ميخنديديم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _آره جواديم خره! كه شونه اي بالا انداختم: _اون خر نيست من زرنگم! و بعد هر دو نشستيم تو ماشين و راه افتاديم... سر چهار راهي كه بالاتر از دانشگاه بود پشت چراغ قرمز بوديم كه يه دفعه پونه گفت: _يلدا من اصلا دلم نميخواد برم خونه لپش و كشيدم و جواب دادم: _خب ميتونيم نريم خونه كه با شيطنت بشكني زد و همزمان با سبز شدن چراغ گفت: _اندرزگو! _آرره،بريم شيطوني! و اين شد كه به سمت اندرزگو تازونديم! اما هنوز به مقصد نرسيده بوديم كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم كنار خيابون وايسادم و با ديدن اسم عماد كه حالا 'شوهر احتمالي' هم سيو شده بود و همين اسمش باعث يه ربع خنديدن پونه شد، با لپاي گل انداخته جواب دادم: _جونم؟ _كجايي خانوم؟ _با پونه اومديم تو خيابونا يكم بچرخيم آهاني گفت و ادامه داد: _باشه مراقب باشيد چشمي گفتم و خواستم خدافظي كنم كه صداي نكره پونه بلند شد : _قطع كن ديگه تو اندرزگو منتظرمونن 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_275 _زهر مار،برو يه كم خرت و پرت بخر بيا حال و هوات عوض ميشه نفسش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 قهقهه اي زد و و به در تكيه داد: _تو يه ديوونه ي شكمويي! چپ چپ نگاهش كردم و رفتم سمتش: _به جاش وقتي زنت شدم از بابت شكمت خيالت راحته كه هميشه غذاي خوشمزه جلوت ميذارم! ابرويي بالا انداخت: ولي من ترجيح ميدم يه زن خوش هيكل با يه غذاي معمولي داشته باشم تا يه زن ٢٠٠كيلويي و منويي از غذاهاي چرب و مستانه خنديد كه چرخي جلوش زدم و گفتم: يه ذره چربي ديدي؟ از ديوار فاصله گرفت و شونه اي بالا انداخت: فعلا نه،اما بعد ازدواج جا باز ميكني عزيزم! و در حالي كه ميخنديد برام دستي تكون داد و رفت بيرون... رو مبل سه نفره و رو شكم خوابيده بودم و داشتم با پونه چت ميكردم و پزِ اين مسافرت قايمكيم با عماد و ميدادم كه در باز شد و سر و كله ي آقا پيدا شد. بدون اينكه تغييري به حالتم بدم سرم و چرخوندم سمتش و با ديدن غذاهاي توي پلاستيكِ دستش لبخندي به روش پاشيدم مرد زندگي تويي بقيه ادات و درميارن! با خنده راه افتاد به سمتم و بعد از گذاشتن غذاها روي ميز،كنارم رو مبل تك نفره نشست و اشاره اي به سر و وضعم كرد اگه دوست داشتي يه تكوني به خودت بده غذامون و بخوريم! سرم و خم كردم و نگاهي به هيكل پخش شدم به روي مبل انداختم: _خستم ميفهمي؟ سرش و به پشتي مبل تكون داد و چشماش و بست و با حالت بامزه اي ناليد: خدايا،آدم قحط بود؟چرا اين بايد ميشد دانشجويِ من؟چرا من بايد ميرفتم خواستگاري اين؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نفس عمیقی کشید: _فکرکنم خودت هم میدونی بعد از اون دعوا همه چی بهم ریخته،تو خونه هیچکس دل خوشی از تو نداره از چیزهایی که میگفت باخبر بودم اما فکر میکردم با بهتر شدن حال محسن این دلخوری ها هم رفته رفته کمرنگ میشه اما نشده بود که دوباره تکیه دادم به صندلیم و گفتم: _حق دارن صداش تو گوشم پیچید: _ناراحت نباش همه چی درست میشه و همزمان بااین جمله صدای زنگ گوشیش بلند شد، گوشی رو از جیب کاپشنش بیرون آورد و بعد از اینکه فهمید کی پشت خطه سایلنتش کرد که گفتم: _کیه؟ سری به بالا تکون داد: _از خونست جدی نگاهش کردم: _دلخوریشون خیلی بیشتر از اونیه که من فکر میکنم نه؟ تن صداش بالا رفت: _میشه ادامه ندی؟ انقدر عصبی باهام حرف زده بود که ابروهام خم شد و صورتم گرفته و محسن ادامه داد: _بعد از این همه جدایی و بدبختی حالا کنار همیم، نمیخوام بااین حرفها حال جفتمون گرفته شه سری به نشونه تایید تکون دادم: _میفهمم لبخندی به روم پاشید: _حالا اگه موافق باشی میخوام واسه شام ببرمت همونجا که دفعه اول باهام قرار گذاشتی و با خنده ادامه داد: _البته اگه به زور گوشت به خوردم ندی و راهی بیمارستانم نکنی! انگار امروز فقط خودم یاد اونوقتهارو نکرده بودم و محسن هم داشت تداعی خاطرات میکرد که گفتم: _هیچیت مثل آدمیزاد نیست آخه به گوشت به اون خوشمزگی حساسیت داره؟ آه از نهادش بلند شد: _اینم دومیش،تعارف نکن عزیزم هرچی دلت میخواد بارم کن لبم و به دندون گرفتم: _خب این یه مورد واقعا حرص دراره.. مثل اونشب که اومدی خونمون و بابام واسه شخص شما جوجه سیخ زد... لبخند عمیقی زد: _همونقدر که روز بد داشتیم روز خوب هم داشتیما! پوزخندی زدم: _نه عزیزم خواب دیدی خیر باشه، اون وحشی بازیات همرو شست برد دستی تو صورتش کشید: _اینم سومیش! دوتا دستم و گرفتم جلوی دهنم و فقط نگاهش کردم که پوفی کشید: _راحت باش فعلا دور دور توعه تا بعد نشونت میدم دستام و برداشتم و گفتم: _دوباره داری از این حرفها میزنی و دوباره دارم میترسم سرش و کج کرد و نگاهم کرد: _اصلش هم همینه! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امروز خبری از سرکار رفتن نبود و تا عصر علیزاده همینجا موند و حالا داشتم میرسوندمش خونه،از صبح که متوجه خواب دیدنش شده بودم حال و حوصله نداشتم و سردردم هم چند برابر شده بود که تو سکوت فقط میخواستم برسونمش و حتی کلمه ای هم باهاش حرف نمیزدم و برخلاف من اون اصلا تو این حال نبود که هر چند ثانیه یه بار متوجه نگاهش به خودم میشدم،خواب یزدانی و میدید و به من نگاه میکرد،دختره پررو! ده دقیقه ای تا رسیدن به خونش مسیر داشتیم که یهو با بلند شدن صدای زنگ گوشیش، سکوتی که بینمون حاکم شده بود شکست، نگاه گذرایی بهش انداختم، دستپاچه شده بود: _بابامه،حتما میخواد بپرسه دیشب اومدم خونه یا نه چی بهش بگم؟ جواب دادم: _بگو آخر شب برگشتی خونه صبح زود هم زدی بیرون نفسش و فوت کرد بیرون تا کمی اوضاعش بهترشه و بعد جواب داد، همین حرفهارو تحویل پدرش داد و حالا انگار ماجرا ختم به خیر شده بود که گوشی و قطع کرد: _این اولین و آخرین باری بود که من شب و بیرون از خونه خودم سر کردم. سری تکون دادم: _خیالت راحت،دیگه نمیزاریم تو همچین موقعیتی گیر کنی دستی تو صورتش کشید: _شما نگران نیستید؟