eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_258 بعد از صرف شام،بااینکه حالم کاملا با یک ساعت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و کمی تن صداش پایین اومد: _از آشناییت با معین که کم کم داشت چهل ساله میشد بی اینکه عشق و تجربه کنه! گفت و همراه نغمه آروم آروم خندیدن و من لبخندی زدم: _خب چجوری باید بگم ... پگاه بین حرفم پرید: _پس داستانش مفصله، و نگاهی به ساعت انداخت: _چطوره شب بعد از اینکه همه خوابیدن و سه تایی باهم تو اتاق من بودیم برامون تعریف کنی؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، قرار نبود شب و بمونم، اصلا شریف در این باره به من چیزی نگفته بود و میخواستم از نموندنم بگم که یه دفعه نغمه گفت: _زده به سرت پگاه؟ شب و کنار نامزدش معین میخوابه، نه پیش من و تو! هنوز با معضل اینجا موندن کنار نیومده بودم و میخواستم از رفتن بگم و حالا این دوتا دختر داشتن از خوابیدنم کنار شریف میگفتن! مو به تنم سیخ شد، مگه میشد بمونم؟ مگه میشد بمونم و کنار شریف بخوابم؟ سرم و به اطراف تکون دادم، همچین اتفاقی هرگز نباید رخ میداد که گفتم: _نه، من امشب اینجا نمیمونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین مامان و زندایی شریف نیمه کاره موند و مهناز خانم نگاهی بهم انداخت: _جایی میخوای بری عزیزم؟ حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاد، یعنی تااین حد از نظر اونها، اینجا موندنم قطعی بود؟ تا چند ثانیه سکوت کردم و بعد جواب دادم: _با اجازتون میخوام برم خونه! و سر چرخوندم به سمت شریف به این امید که لابه لای اون صحبت های مردونه حواسش به من باشه اما نبود، اصلا حواسش به من نبود که حتی سرش به سمتم نچرخید و دوباره صدای مهناز خانم و شنیدم: _اینجاهم خونه خودته عزیزم، امشب توهم همینجا میمونی! داشت با مهربونی میگفت که بمونم، که مثل مهمون های دیگش ، مهمون خونه اش باشم اما به طور همزمان قاطعیت هم داشت، هم تو کلامش و هم تو چشم هاش و از الان داشت مادر شوهر بازی درمیاورد که باز به شریف نگاه کردم، شریفی که حواسش به من نبود و حالا با شنیدن صدای پگاه سرم به جای خود برگشت: _از بابت لباس هم نگران نباش، فکر کنم لباسهای من اندازت باشن!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_260 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شده بودم و تنهایی کاری ازم برنمیومد که سکوت کردم و نغمه تنه ای به پگاه زد: _دیوونه، فکر کردی لباسای تو به کارش میاد؟ و روبه من گوشه لبهاش و گاز گرفت: _یه دختر باید واسه نامزدش لباس خوابای حریر بپوشه، ترجیحا قرمز! و چشماش و هم خمار کرد که مهناز خانم متوجه شد و با خنده سری برای نغمه تکون داد: _یه دختر دیگه باید چیکارا بکنه؟ رنگ از رخسار نغمه پرید، سریع خودش و جمع و جور کرد، مهناز خانم و پگاه خندیدن و ندا خانم چشم غره ای به نغمه اومد: _بی حیا! و من اما حالم از نغمه هم گرفته تر بود، یعنی باید میموندم؟ باید امشب و تو این عمارت و کنار شریف میموندم؟ نمیخواستم این اتفاق بیفته، نمیخواستم بخاطر یه باهم بودن صوری تو یه اتاق با شریف شبم و صبح کنم، هرچی نبود شریف هم یه مرد بود، یه مرد جوون و مجرد و من اصلا این و نمیخواستم که تند تند نفس عمیقم و بیرون میفرستادم... هرگز نباید چنین اتفاقی میفتاد.
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_261 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جو این خونه و این مهمونی بدجوری بر علیهم بود. تصمیم گرفته شده بود، قرار بود من و شریف هم امشب مهمون این خونه باشیم و اینا که اصلا عقایدشون شبیه به ماها نبود یه درصد هم به این فکر نمیکردن که من و شریف اصلا صنمی باهم نداریم، ما فقط از باهم بودنمون گفته بودیم و اینا که انگار این چیزا خیلی واسشون عادی و طبیعی بود که خیره به یه نقطه نامعلوم داشتم به این مصیبت فکر میکردم. موندنم به درک، نمیخواستم تو یه اتاق با شریف بخوابم که دیگه اینجا نشستن و صلاح ندونستم و از روی مبل بلند شدم، هنوز هم زنونه مردونه جدا بود که صدایی تو گلو صاف کردم: _معین جان، یه لحظه! شریف بالاخره به خودش اومد، بالاخره متوجه من شد و با کمی تاخیر از جا بلند شد. میخواستم باهاش تنها حرف بزنم که به محض اومدنش به سمتم گفتم: _بریم تو حیاط یه هوایی بخوریم؟ بااینکه نگاهش متعجب بود اما سری به نشونه تایید تکون داد: _حتما! و زیرلب بااجازه ای گفت و بااشاره دستش به در خروجی راهنماییم کرد و بالاخره کمی از این جمع دور شدیم. تو هوای آزاد بیرون خونه نفسی کشیدم: _وای اگه چند دقیقه دیگه اون تو میموندم مغزم میترکید!
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد_شجاعی 🌙 شب‌های قدر، می‌توانند مهم‌ترین و سازنده‌ترین اوقات زندگی هر انسان باشند. 💯 در این شب‌ها، چگونه دعا کنیم و چه تصمیمی بگیریم که بالاترین و بهترین تقدیرات، نصیبمان شود؟! 🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ایستادم: _کاش سوال پیچم میکردن، کاش! چشم گرد کرد: _چیشده؟ داری نگرانم میکنی! دستی تو صورتم کشیدم: _مادرتون و بقیه میخوان ما امشب اینجا بمونیم، هرچی هم مخالفت کردم بی فایده بود میخوان امشب که مهمون دارن ماهم اینجا باشیم ابرو بالا انداخت: _نمیتونی بمونی؟ نگاهش کردم: _نمیخوام بمونم چشم ریز کرد: _چرا؟ اگه بری بهمون شک میکنن، چه بهونه ای واسه رفتنت اونم این وقت شب میخوای بیاری؟ دیگه نمیتونستم ازش پنهون کنم که اگه با موندنم هم کنار بیام، با هم اتاق شدن با خودش کنار نمیام که با صدای آرومتری گفتم: _فقط موندن نیست، همین الان پگاه و نغمه داشتن از اینکه من و شما باید تو یه اتاق بخوابیم حرف میزدن و من... من... ادامه حرفهام برام سخت شده بود و انگار اوضاع برای شریف هم راحت نبود که یه قدم عقب رفت: _چی؟ تو یه اتاق بخوابیم؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_263 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ای
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و تند تند سرش و به اطراف تکون داد: _نمیشه، من عادت ندارم تختم و با کسی شریک بشم! سنگین اما پی در پی پلک زدم، میخواستم جدی جدی ازش بپرسم فازش چیه؟ میخواستم بپرسم چیشد که اینجوری شد؟ که فکر میکنه من کشته مرده خوابیدن رو تختیم که یه سمتش اون حضور داشته باشه، چیشد که داشت فکر میکرد مشکل اینه، شریک شدن تخته! نفس عمیقم و بیرون فرستادم: _شما الان فقط نگران بدخواب شدنتونید؟ اصلا تو باغ نبود که جواب داد: _باید نگران چیز دیگه ای باشم؟ دماغم و محکم بالا کشیدم: _معلومه، معذب نمیشید اگه با من تو یه اتاق بخوابید؟ چشمی تو کاسه چرخوند: _معذب؟ معذب چرا؟ فکر میکنم با یزدانی تو یه اتاق خوابیدم، مشکلی نیست! طول کشید تا تونستم خودم و جمع و جور کنم و چیزی بگم، اصلا انگار دلم هری ریخت بااین جوابش، دلم ریخت از اینکه انقدر نسبت به من بی تفاوت بود، انقدر که حسش به من بعد از این همه رفتن و اومدن، بعد از اینهمه ماجرا و حالا همدست شدن باهاش، شبیه به حسیه که به یزدانی داره، به رفیقش، به همکارش! بااین وجود جواب دادم: _که اینطور، پس شما معذب نیستید! سرش و به بالا و پایین تکون داد: _مگه تو هستی؟ دلم یه حالی بود، انگار بدجوری درگیر این آدم شده بودم که حالا بااین جوابش رو پا بند نبودم و دلم میخواست راه بیفتم و برم، برم تو اون خونه و حالا تحمل آدمهای غریبه اون تو خیلی برام راحت تر از تحمل شریف بود: _من امشب با دخترا تو یه اتاق میخوابم، همین الان میرم و میگم خستم و میخوام بخوابم و بعد هم میرم تو اتاق پگاه... شب بخیر! گفتم و راه افتادم، با پاهایی که سست شده بود، باحالی که چندان خوش نبود...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از خستگیم گفتم و حالا بااینکه مهمونی هنوز پابرجا بود راهی طبقه بالا شدم، البته به اتاق پگاه نرفتم و خود پگاه من و تا بالا همراهی کرد، بم یه دست لباس داد و در اتاقی که روبه روی اتاقش بود و باز کرد: _اینجا اتاق معینه، واسه وقتیه که هنوز از این خونه نرفته بود. چیزی که نگفتم لبخند زد: _اینجا میتونی راحت استراحت کنی، اینطور که صبحتهای ما و دایی اینا گل کرده بعید میدونم تا دم دمای صبح کسی اصلا بتونه بخوابه، پس تو با خیال راحت استراحت کن! سری به نشونه تایید تکون دادم و وارد اتاق شدم، حالا که پگاه تقریبا خیالم و راحت کرده بود که سر و کله شریف اینورا پیدا نمیشه دیگه اون حس معذب بودن و نداشتم که نگاهی به اطراف انداختم، رو در و دیوار پر بود از عکسای شریف و یه دختر، عکس هایی از بچگی و نوجوونی که سر چرخوندم به سمت پگاه، هنوز اینجا بود: _این دختر خوشگله تو عکسها تویی؟ لبخند دندون نمایی زد: _من و معین از بچگی باهم بزرگ شدیم، تا حالا عکسامون و ندیده بودی؟ و اشاره ای به عکسها کرد: _اینا فقط یه بخششه! سری تکون دادم: _خیلی قشنگن بهم نزدیک شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _الان که خسته ای ولی تو اولین فرصت باهم آلبوم و میبینیم، تو اون آلبوم میتونی از نوزادی تا بزرگسالی معین و ببینی و آروم خندید: _از همون اولم همینجوری جذاب بود داداشم، عکسهارو که ببینی بیشتر از قبل عاشقش میشی! کمی قیافم گرفته شد؛ همینجوریش حسی که به شریف پیدا کرده بودم داشت دمار از روزگارم درمیاورد و پگاه از عشق بیشتر حرف میزد! _حتما بهم نشونش بده زیر لب باشه ای گفت: _حالا استراحت کن عزیزم، البته ببخشید که واسه استراحت نبردمت تو اتاق خودم، بالاخره من و نغمه بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم شاید بخوایم یه سری حرفهای دخترونه بزنیم و یه شیطنت های مخفیانه ای انجام بدیم و مجبور بشیم بیایم بالا و بریم تو اتاق من، امن ترین مکان یه دختر! اونوقت تو‌ نمیتونستی راحت استراحت کنی. و ریز ریز خندید که جواب دادم: _این چه حرفیه، به شماهم خوش بگذره و به سمت تخت رفتم، تخت دو نفره ای که وسط اتاق بود و لباسهارو روی تخت انداختم و پگاه بعد از گفتن شب بخیر از اتاق بیرون زد... لباس ها رو که تنم کردم، آرایشم و که شستم، مستقیم به تخت برگشتم، عکسهای رو در و دیوار شریف و نگاه نکردم، دلم نمیخواست بیشتر از این بودن تو این فضارو تحمل کنم اما چاره ای نبود، باید تا صبح صبر میکردم که چشم هام و بستم. با فکر به بهونه جدیدی برای جواب دادن به بابا یا مامان سعی داشتم خودم و از فکر به شریف دور کنم اما نمیشد!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_266 _الان که خسته ای ولی تو اولین فرصت باهم آلبوم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فکر شریف از سرم رفتنی نبود و این احساس یه طرفه داشت گند میزد به همه چی، به احوالم و زندگیم! به پهلو دراز کشیدم، بازهم بی فایده بود، خواب به چشمام حروم شده بود و هی از این پهلو به اون پهلو شدنم بی فایده بود و زمان بی اینکه لحظه ای خوابم ببره در حال گذر بود و حالا نمیدونم چقدر گذشته بود اما با صدای باز شدن در سریع چشم بستم. لعنت به من که انقدر نخوابیدم و نخوابیدم که حالا شریف به اتاقش اومد! داشتم از استرس اینجا بودنش خفه میشدم که با چشمای نیمه باز نگاهی به اطراف انداختم، خودش بود، شریف بود که دوباره پلک هام و روی هم فشار دادم، اگه خودم و به خواب میزدم اوضاع برای جفتمون بهتر پیش میرفت خصوصا برای من که معذب بودم وگرنه برای شریف که فرقی نمیکرد، اون خیال میکرد یزدانی اینجا خوابیده نه یه دختر! آخ که چقدر دلم میگرفت از یادآوری اون جمله لعنتیش و چقدر سخت بود کنترل خودم واسه اینکه از سنگینی غمی که تو دلم رخنه کرده بود نفس عمیقی سر ندم! صدای قدم هاش و میشنیدم، نصفه شبی زده بود به سرش که یه جا واینمیساد و مدام از اینور به اونور میرفت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دوباره نامحسوس نگاهش کردم، کمد دیواری و باز کرده بود و انگار که یه موزه جلوش باشه داشت به داخل کمد نگاه میکرد که کمی متعجب شدم و وقتی دیدم بی اینکه لباسی برداره در کمد و بست تعجبم بیشتر هم شد! در کمد و بست و رو کرد به من، تو فضای نسبتا تاریک اتاق بعید بود متوجه نیمه باز بودن چشم هام شده باشه که دوباره چشم هام و بستم حس میکردم داره به سمتم میاد و انگار اشتباه هم نمیکردم که یهو با فرود اومدنش روی تخت واسه چند ثانیه نفسم تو سینم حبس شد، یعنی میخواست اینجا بخوابه؟ همینجا کنار من؟ سکوت کردم، هیچ صدایی نباید ازم در میومد حتی اگه قرار بود اینجا بخوابه هم نباید خودم و میباختم، اگه من واسه اون یزدانی بودم پس خطری تهدیدم نمیکرد و نباید بد به دلم راه میدادم که سعی کردم افکارم و آروم کنم و همزمان متوجه برخوردای نفس شریف روی پوست صورتم شدم و این یعنی سرش و خم کرده بود روی من؟ حسابی بهم نزدیک شده بود و من از این نزدیکی بیش از حد میترسیدم که حالا احساس کردم سرش کمی هم پایین تر اومد که برخورد نفس هاش و عمیق تر حفظ کردم، داشتم خودم و کنترل میکردم که چشمام و باز نکنم و نتوپم بهش و مدام به خودم دلداری میدادم که من واسه شریف با یزدانی فرقی ندارم پس اتفاقی نمیفته که حالا صداش و شنیدم، صداش و از فاصله نزدیک، از فاصله خیلی نزدیک: _خوابی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مثلا خواب بودم و اصلا نباید جواب میدادم اما بوی گند الکلش و به خوبی استشمام میکردم و داشتم خفه میشدم، من از نوشیدنی هایی که پایین روی میزها چیده شده بود نخوردم اما انگار شریف خودش و با نوشیدنی خفه کرده بود که حالا تموم سعیم واسه با لگد کنار نزدن شریف بود! این بار صداش و تو گوشم نشنیدم انگار سرش و عقب کشیده بود که بوی گند الکل هم کمتر شد و دستش و روی کمرم حس کردم! دیگه وقتش بود، دیگه باید اون لگد و میزدم، یه جوری میزدم که یاد بگیره از یه دختر سو استفاده نکنه که تموم قدرتم و ریختم تو پای راستم و اما تا خواستم قدرت منتقل شده رو تبدیل به یه ضربه حسابی کنم دوباره صدای شریف و شنیدم: _چرا پتو رو نکشیدی روت؟ اینجوری که سرما میخوری! و دستش روی کمرم نموند، بلکه پتو که فقط تا روی کمرم کشیده بودم و بالاتر آورد و تا روی شونه هام کشید! مو به تنم سیخ شد بااین کارش، تنم یخ زد بااین کارش و اصلا نمیفهمیدم، نمیفهمیدم شریف داره چیکار میکنه که باز عمیق نفس کشید: _اگه سرما بخوری من باید چیکار کنم؟ من که نمیتونم هرشب پیش خودم نگهت دارم، اونوقت پامیشی میری شمال، میری پیش مادرت و از من دور میشی، اونوقت من باید چیکار کنم؟ حس میکردم نفس کشیدن برام سخت شده، لحن صداش شبیه همیشه نبود، کلمات و مثل همیشه قاطعانه و مصمم به زبون نمیاورد، شاید مست بود اما داشت با من حرف میزد، داشت این حرفهارو به من میگفت که حالا دستش و رو پیشونیم حس کردم،