eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزارتا چیز بود، امشبی که سخت میگذشت و شنیدن صدای حرفها و کنایه های راضیه که داشت گوش بابارو پر میکرد که داشت من و یه دختر سرخود که هرغلطی میخواد میکنه و نهایتا یه دختر بی آبرو میخوند، همه چی و سخت تر میکرد... …. از اتفاقات تلخی که افتاد حالا حدود ۲۴ساعت گذشته بود… یک روز گذشته بود اما چیزی عوض نشده بودم، حالم همچنان بد بود و حالا که مامان جوانه هم همه چیز و‌فهمیده بود اوضاع برام بدتر از قبل شده بود! بیشتر از نیم ساعت بود که داشتیم تلفنی حرف میزدیم و حالا با تموم شدن حرفهای مامان زیرلب “خداحافظ”ی گفتم و گوشی و قطع کردم، مامان هم همه چیز و فهمیده بود، راضیه همه چیز و کف دستش گذاشته بود تا عذابش بده و حالا مامان میخواست بیاد تهران و من هرچی تلاش کردم برای منصرف کردنش بی فایده بود و قرار شد فردا راه بیفته و بیاد تهران…. همین که گوشی و قطع کردم اسم معین رو‌صفحه گوشی نقش بست، باز هم باهام تماس گرفته بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_352 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جواب دادن نداشتم! اون مجبور شده بود بخاطر من حرف از خواستگاری بزنه و حالا باید میومد خواستگاری و من از این بابت کلافه بودم، از این حس توفیق اجباری بودن بیزار بودم و کاری ازم برنمیومد، با خودم لج کرده بودم! با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم: _اگه میخوای بری بیا بریم! میخواستم برم خونه و تا الان هم به زور مونده بودم که معطل نکردم، جلوی آینه شالم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم، سفره شام هنوز باز بود که بابا گفت: _بیا یه چیزی بخور بابا گفت و راضیه و رضا و اون دوتا بچه بی هیچ عکس العملی فقط داشتن میلومبوندن که جواب دادم: _میل ندارم، بریم از دیشب جز آب و یه کمی نون خالی هیچی نخورده بودم و میلی هم نداشتم که بابا اصرار نکرد . جلوتر از بابا بیرون رفتم، کفشام و پوشیدم و بی خداحافظی راه خروج از حیاط و در پیش گرفتم و جلوی در منتظر اومدن بابا ایستادم و با اومدنش بالاخره راهی شدیم. راهی آپارتمانی که از اینجا دور نبود ، با بابا سرسنگین شده بودیم، نه اون حرفی میزد و نه من و با فاصله کنارهم قدم برمیداشتیم و حالا همزمان با رسیدن به خونه کلید انداختم و بعد از خداحافظی کوتاهی با بابا در و بستم و رفتم تو...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_353 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم، کی پیاده شدم و حالا تو خونه بودم! مانتوم و از تنم کندم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازهم صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشی روی میز عسلی بود که نیمخیز شدم و با دیدن اسم و شماره معین بی هیچ جوابی دوباره دراز کشیدم، کاش دیگه زنگ نمیزد... کاش من و به حال خودم رها میکرد تا با خیال راحت به خودخوری هام ادامه بدم، تا انقدر فکر و خیال کنم که سرم داغ شه که نفسم بگیره اما معین بهم زنگ میزد، زنگ میزد و من لابه لای این همه بدبختی با دیدن اسمش روی صفحه گوشی دلم یه حالی میشد، یادش میفتادم و دلتنگ میشدم، حالم دست خودم نبود... هر دقیقه یه حالی داشتم و اصلا سر از کار خودم در نمیاوردم که حالا با شنیدن صدای پیامک گوشیم روی مبل نشستم، این بار یه پیام ازش داشتم! بی حوصله پیامک و باز کردم و با دیدن متن پیامش چشمام گرد شد "میخوام ببینمت، در و باز کن!" از جا پریدم، داشت میومد اینجا؟ دیگه خون به مغزم نمیرسید و فقط وایساده بودم وسط خونه که یهو زنگ آیفون به صدا دراومد، آروم به سمت آیفون رفتم و با دیدن معین ناچار در و باز کردم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_354 انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آس
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 داشت میومد بالا که سریع لباسام و از کف خونه برداشتم و تو اتاق انداختم و بعد هم یه تونیک گشاد تنم کردم و همزمان صدای زنگ در و شنیدم، رسیده بود که نفسی کشیدم و به سمت در رفتم، از تو چشمی در دیدمش، پشت در منتظر بود که در و باز کردم و حالا روبه روی هم ایستاده بودیم که گفت: _علیک سلام! و بعد هم پاکت بزرگی که چند تا ظرف غذا توش بود به سمتم گرفت: _به قیافت که نمیخوره شام خورده باشی! بی اینکه پاکت و از دستش بگیرم، سرم و بردم بیرون تا مطمئن شم کسی از همسایه ها بیرون نیست و معین ادامه داد: _حالاهم که خیلی اصرار داری میام تو باهم شام بخوریم! و منی که حتی یک کلمه هم حرف نزده بودم هاج و واج نگاهش کردم : _چرا اومدی اینجا؟ از کنارم رد شد و اومد تو خونه: _اومدم ببینمت در و بستم، تکیه دادم به در و چشم دوختم به معین،روی مبل نشست ،غذاهارو روی میز گذاشت و ادامه داد: _خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم: _اگه کسی بفهمه اومدی اینجا خیلی بد میشه، خیلی بدتر از اینی که هست! شونه بالا انداخت: _هزار بار بهت زنگ زدم جواب ندادی و منم چاره ای نداشتم جز اینکه بیام اینجا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_355 داشت میومد بالا که سریع لباسام و از کف خونه بر
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستی تو صورتم کشیدم : _چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ که انگار آبرومون تو شرکت نرفته؟ که انگار بابام یقتو نچسبیده و هزار تا حرف بارت نکرده؟ ابرو بالا انداخت: _برای من فقط یه اتفاق افتاده ! پا روی پا انداخت و راحت تر از قبل روی مبل نشست که حرصی به سمتش رفتم: _اونوقت چه اتفاقی؟ نگاهش و تو چشمام چرخوند: _میدونی چیه دختر؟ من از اولش هم میخواستم باهات ازدواج کنم وگرنه هیچوقت از حسی که بهت داشتم حرفی نمیزدم، حالا یه کمی زمان این ازدواج افتاده جلوتر همین! رو ازش گرفتم، میخواستم غر بزنم میخواستم باهاش بحث کنم که همه چیز این نیست اما قبل از اینکه به خودمم بجنبم با کشیدن دستم باعث شد تا روی مبل و کنار خودش بشینم که شوکه شده کمی عقب رفتم و معین که این و نمیخواست چونم و بین دوتا انگشتاش گرفت و با صدای آرومی گفت: _این تنها اتفاقیه که افتاده! فاصله صورت هامون باهم کم بود، انقدر که برخورد نفس هاش به پوستم وحس میکردم... یه جوری حرف میزد که انگار خیالش از بابت همه چیز راحته اما برای من اینطور نبود... من به اندازه این مرد قوی نبودم، من به اندازه اون نترس نبودم... من میترسیدم من از یک ساعت دیگه هم میترسیدم و اون حرف از رسیدن میزد،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_356 دستی تو صورتم کشیدم : _چرا یه جوری رفتار میکن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرف از این میزد که از همون اولش قصدش ازدواج با من، با دختر مورد علاقه اش بوده و من هزار تا فکر و خیال تو سرم بود، هزار تا چیز و سبک سنگین میکردم و میدونستم هرچند بهم علاقمندیم، هرچند مثل یه مرد پام ایستاده بود و شونه خالی نکرده بود اما ما هیچ جوره به در هم نمیخوردیم... دنیای آدمهای امثال معین و خانوادش متفاوت بود از دنیای کوچیک من و آدمهای شبیه من و باورداشتم همه چیز عشق نیست! سنگینی نگاهش و که روی خودم حس کردم از فکر بیرون اومدم و بالاخره جوابش و دادم: _تو داری تلقین میکنی که چیزی نشده ولی من نمیتونم! و حالا میخواستم عقب بکشم اما دستم هنوز در گرو معین بود و خیال رها کردنم هم نداشت که من و بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد و شمرده شمرده گفت: _گوش کن ببین چی میگم! نگاهم تو چشم های همرنگ شبش چرخید و دوباره صداش و شنیدم، صدای آروم اما پرنفوذش: _من تا حالا توی زندگیم به هرچی که خواستم رسیدم، حتی یه مورد هم نیست که خواسته باشم و به دست نیاورده باشم پس حالا که تورو خواستم حتما به دستت میارم، تو حتما مال من میشی پس فکر نکن، به هرچیزی که باعث میشه حالت بد شه به هرچیزی که ته دلت و خالی میکنه فکر نکن چون ما به زودی باهم ازدواج میکنیم، خیلی زودتر از اونی که فکرش و کنی عروس من میشی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مو به تنم سیخ شد با شنیدن حرفهاش نمیدونستم، نمیدونستم باید چیکار کنم، باید پشت پا بزنم به همه افکار منفی اما حقیقیتی که عین خوره به جونم افتاده بود، یا دست رد بزنم به سینه معین و بگم این حرفهارو بس کنه بگم بیخیال همه چیز شه و بره نمیدونستم و دلم ترجیح میداد اون افکار لعنتی و دور بریزم، دلم بودن معین و میخواست، دلم کنار این مرد بودن و میخواست، من نمیخواستم از دستش بدم! با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _حواست با منه؟ آروم سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _حواسم با توئه! لبخندی تحویلم داد: _خب حالا میخوام از زبون خودت بشنوم، جوابت به خواستگاریم چیه؟ با من ازدواج میکنی؟ ابروهام بالا پرید: _الان داری ازم خواستگاری میکنی؟ این بار اون بود که سر تکون میداد: _ببخشید اگه اینجا و اینجوری دارم ازت خواستگاری میکنم، من میخواستم یه خواستگاری رویایی ترتیب بدم اما تو جواب تماسم و نمیدادی! بی اختیار خنده ام گرفت، تو این اوضاع به فکر یه خواستگاری رویایی بود اما دغدغه من این نبود که با صدای آرومی گفتم: _خانوادت و میخوای چیکار کنی؟ حالا دیگه حتما اوناهم فهمیدن که من اون دختری نیستم که بهشون معرفی کردی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_358 مو به تنم سیخ شد با شنیدن حرفهاش نمیدونستم، ن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه اخم ساختگی تحویلم داد: _من الان حرف خانوادم و نزدم، من ازت خواستم باهام ازدواج کنی و الان هم منتظر جوابتم! نفس عمیقی کشیدم: _چی باید بگم؟ آروم خندید: _یه کلمه، آره یا نه! دوباره که نگاهش کردم فهمیدم دل من توان گذشتن از این آدم و نداره، فهمیدم همه وجودش و چقدر دوست دارم، فهمیدم دل کندن ازش سخته، سخت و حتی فراتر از اون، غیر ممکنه و نمیتونستم جواب رد بهش بدم وقتی قلبم اینجوری براش تو سینه میکوبید نمیتونستم بگم نه، نمیتونستم بگم برو که ضعیف لب زدم: _من... من جوابم به خواستگاریت مثبته! صدای خنده هاش بالا گرفت، حالا کمی ازم فاصله گرفت، دستاش و بالای سرش کشید و بی شباهت به معینی که میشناختم، خستگیش و گرفت و درحالی که چشم هاش و بسته بود جواب داد: _آخیش... این همون جوابی بود که میخواستم! و دوباره چشم باز کرد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _حالا باهم شام بخوریم؟ نگاهی به ظرفهای غذا انداختم حتما تا الان یخ کرده بودن که بلند شدم و گفتم: _سرد شدن، باید چند دقیقه صبر کنی! و پاکت بزرگ غذاهارو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم… غذاها که داغ شد یه سفره کوچولو روی زمین باز کردم و حالا روبه روی هم نشسته بودیم و غذا میخوردیم، البته انقدر که با هر قاشق غذا زل میزد بهم و نگاهم میکرد ، دیگه چیزی از گلوم پایین نمیرفت انگار که تموم حواسم و جمع کرده بودم که مبادا شلخته بازی ای در بیارم، مبادا بزنم تو حس و حالی که داشت و سعی داشتم هرچند سخت اما خودم و آروم نشون بدم و هراز گاهی لبخند تحویلش میدادم که صداش و شنیدم: _اینطوری که تو غذا میخوری باز از دهن میفته و سرد میشه جواب دادم: _خیلی میل ندارم با تعجب پرسید: _چرا؟ این شام خیلی مهمه، این اولین غذای بعد از خواستگاریه! با این حرفش به خنده افتادم: _فکر نمیکردم به این چیزا اهمیتی بدی! به بشقاب تقریبا دست نخورده غذام اشاره کرد: _واسه اینکه غذات و بخوری از هیچ کلکی دریغ نمیکنم! گفت و لبخند خبیثانه ای زد که چشم ریز کردم: _پس کلک بود؟ شونه بالا انداخت و جواب نداد و حالا کمی اوضاع بهتر شده بود، کمتر از قبل نگاهم میکرد و اشتهام کمی باز شده بود که مشغول خوردن غذام شدم...
🌼•• خدایا شکرت برای همه چیزایی که گرفتی و بهترش رو دادی :)♥️