eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_353 _واي خدا از عكسشم زشت تره! با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جلو آينه وايساده بودم و به خودم ميرسيدم،هوا تاريك شده بود و ديگه كم كم بايد عماد و خانوادش كه واسه شام مي اومدن اينجا،ميرسيدن. روسريم و يه طرفه گره زدم و تو آينه واسه خودم بوس پرت كردم كه آوا در و باز كرد و با ديدن من با پوزخند گفت: _يه دوتا ديگه نوشابه واسه خودت باز كن! قشنگ زده بود تو ذوقم كه از تو آينه واسش چشم و ابرو اومدم: _ برو بيرون بچت و بخوابون مغز مهموناي من و نخوره! چند ثانيه اي زل زد بهم ولي تا اومد چيزي بگه صداي زنگ آيفون دراومد و جفتمون رفتيم تو سالن! بابا در و باز كرد و همراه مامان جلوي در خونه منتظر اومدنشون شد و من و آوا و رامين هم سر پا تو خونه وايساده بوديم تا تشريف بيارن و بالاخره اين انتظار به پايان رسيد با كلي سلام و احوال پرسي و بگو بخند عماد و خانوادش وارد خونه شدن. با ديدن عماد تو كت و شلوار كرم رنگ خوش دوختش انگار قند تو دلم آب شد كه زير زيركي نگاهش كردم و بعد از سلام و احوالپرسي با خودش و خانوادش به ناچار چشم ازش گرفتم و رو مبل كنار مامان نشستم. قشنگ خاطرات خواستگاري قبلي داشت برام تكرار ميشد و فقط تو فكر اون شب بودم كه با بلند شدن صداي خنده همه تازه به خودم اومدم و پدر عماد گفت: _والا ديگه الان نميدونيم بگيم عروس خانم چاي بيارن يا بگيم عروس داماد برن حرفاشون و بزنن! با عماد همديگه رو نگاه كرديم و پوكيديم از خنده كه ارغوان گفت: _البته اگه حرفي مونده باشه! عماد با چشم و ابرو بهش اشاره كرد كه ساكت شه و بعد بابا جواب داد: _اول يه چاي بخوريم بعد به حرف زدنشونم ميرسيم! مامان در ادامه حرف بابا پر محبت نگاهم كرد و گفت: _شكلاتم بيار... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 روی حرفش مصمم بود اما من هم مصمم بودم برای درست کردن همه چی، کنارش نشستم و گفتم: _میخوام خودم و به بابات ثابت کنم مگه شرط ازدواجمون این نبود که من بیام تو این خونه، حالا اومدم و میخوام خودم و بهش نشون بدم، میخوام بهش اجازه بدم ناراحتم کنه دستم و پس بزنه ولی حرفی بهش نزنم تو سکوت نگاهم میکرد که دوباره بغضم گرفت و ادامه دادم: _محسن من خسته شدم، خسته از این بی کسی، خسته از اینکه خانواده هامون حتی نمیدونن کجای این شهر دارین زندگی میکنیم، خسته از روزهایی که دلم واسه خونمون تنگ میشه اما حتی نمیتونم به مامانم یه زنگ بزنم حرفهام صورتش و حسابی گرفته کرده بود که رو ازم گرفت: _من نباید مجبورت میکردم به این ازدواج، همش تقصیر منه تند تند سرم و به نشونه رد حرفهاش تکون دادم: _نه محسن، حرف من این نیست... من فقط دلم میخواد واسه یه بارهم که شده زنگ خونمون به صدا در بیاد و پشت در خانواده هامون باشن... میخوام امسال واست تولد بگیرم، میخوام تا آذرماه همه چی درست بشه لبخندی زد: _پس امیدی نداری که تا تولد خودت همه چی درست بشه 25 شهریور تولدم بود، نمیدونستم تا اونموقع چیزی درست میشه یا همه چی خراب میشه اما به روزهای دور تر امید بیشتری داشتم که گفتم: _تولد تو بهتره بالاخره سن و سالی ازت گذشته بخاطر اینکه حرمتت هم شکسته نشه میان گفتم و با خنده ای که وسط این بغض عجیب بود اما دلچسب، از روی تخت بلند شدم که محسن نق زد: _من سن و سالی ازم گذشته؟ با 22 سالگیم مو نمیزنم! دست به سینه روبه روش ایستادم: _یه سر به عکسهای تو لپ تاپت بزن اونوقت میفهمی یه دهه از 22 سالگیت گذشته و پیر شدی عزیزم نیش خندی زد: _یه جوری داری ژست میگیری که انگار 18 سالته! ابرویی بالا انداختم: _18 نه ولی امسال تازه 24 ساله میشم و این یعنی هنوز به 30 سالگی حتی نزدیک هم نیستم نفس عمیقی کشید: _پس دوساله دارم بچه بزرگ میکنم و بی خبرم با همون ژست دست به سینه خم شدم به سمتش و گفتم: _دو ساله درگیر دوست داشتن یه پیرمردم و بی خبرم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_353 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم، کی پیاده شدم و حالا تو خونه بودم! مانتوم و از تنم کندم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازهم صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشی روی میز عسلی بود که نیمخیز شدم و با دیدن اسم و شماره معین بی هیچ جوابی دوباره دراز کشیدم، کاش دیگه زنگ نمیزد... کاش من و به حال خودم رها میکرد تا با خیال راحت به خودخوری هام ادامه بدم، تا انقدر فکر و خیال کنم که سرم داغ شه که نفسم بگیره اما معین بهم زنگ میزد، زنگ میزد و من لابه لای این همه بدبختی با دیدن اسمش روی صفحه گوشی دلم یه حالی میشد، یادش میفتادم و دلتنگ میشدم، حالم دست خودم نبود... هر دقیقه یه حالی داشتم و اصلا سر از کار خودم در نمیاوردم که حالا با شنیدن صدای پیامک گوشیم روی مبل نشستم، این بار یه پیام ازش داشتم! بی حوصله پیامک و باز کردم و با دیدن متن پیامش چشمام گرد شد "میخوام ببینمت، در و باز کن!" از جا پریدم، داشت میومد اینجا؟ دیگه خون به مغزم نمیرسید و فقط وایساده بودم وسط خونه که یهو زنگ آیفون به صدا دراومد، آروم به سمت آیفون رفتم و با دیدن معین ناچار در و باز کردم...