have your name written
Qatyh tranquilizers.
-//باید اسمتو قاطیہ ❣
قرصای آرامبخش مینوشتن💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو که هستی کنارم ؛❣
یه آرامش خاصی دارم❣
کاش بمونی تا ابد با من ❣
کاش بتونم ثابت کنم چقد دوست دارم ❣
آهای مهربونم ❣
تا ابد میمونی تو دل ناآرامم😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_20 ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_21
متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم.
و بعد پا شدم و رفتم جلوي آينه.
موهام رو باز كردم و دستي توشون كشيدم...
آخ كه تموم خستگيم در رفت!
شونه اي به موهاي روشنم زدم و آزادانه روي شونه هام رهاشون كردم كه صداي پيام گوشيم رو شنيدم و به سمت تخت برگشتم.
استاد جاويد بود و واسه ساعت ٥يعني ٢ساعتِ ديگه وقتش آزاد بود...
هنوز درگير اين پيامش بودم كه پيام ديگه اي از سمتش اومد و آدرس يه كافه رو برام فرستاد!
متعجب از اين كارش چند ثانيه اي روي صفحه ي گوشي موندم و بعد جواب دادم:
'ميبينمتون'
نميدونم چرا اما هولِ اين قرار شده بودم!
اون چرا بايد تو يه كافه با من قرار ميذاشت؟
از فكر بهش يه حالي شدم اما سريع به خودم اومدم و سرم رو چندباري به اطراف تكون دادم تا ذهنم خالي از فكرش بشه و با خودم تكرار كردم
'ديوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسي جز تنفر بهش نداري!'
و بعد لبخند ميزدم!
واقعا چه افكار احمقانه از ذهنم رد ميشد...
طنزِ طنز!
با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با ديدن آوا و مهيار سري به نشونه ي تاسف تكون دادم:
_ ميدوني آوا اون در اتاق رو واسه اين گذاشتن كه يه تقي بهش بزني بعد وارد شي!
چپ چپ نگاهم كرد:
_ حرف اضافي نزن كه اصلا حوصله ندارم..
و بعد روي تخت كنارم نشست:
_ چرا چيشده؟با رامين دعوا كردي؟
و بعد از چونش گرفتم و الكي گفتم:
_ پس اين كبودي چشمتم كار رامينه آره؟بميرم الهي
و زدم زير خنده كه صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چرت و پرت نگو يلدا...رامين بيچاره كمتر از گل به من نميگه حالا دست روم بلند كنه؟
به زور خنده ام رو جمع كردم:
_ خب پس چيشده به خواهر ما؟
غمگين نگاهم كرد:
_ فكر كنم باردارم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_21 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_22
ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم:
_ يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟!
شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد:
_ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه
چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش:
_ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده...ضعف نميكني؟
انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت:
_ رامينم همين و ميگه!
سري براش تكون دادم:
_ پس آقا رامينم ميدونه!
اوهومي گفت:
_ و همينطور مامان و بابا
و بعد زد زير خنده!
متعجب گفتم:
_پس تا الان داشتي ميناليدي؟
قهقهه هاش شدت گرفت:
_اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟
پوفي كشيدم:
_ خيلي پررويي والا!
خنديد و روي تخت دراز كشيد:
_ يلدا؟
كنارش دراز كشيدم:
_ جونِ يلدا
_ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟
با ناز جواب دادم:
_ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم!
روبه پهلو به سمت من برگشت:
_ تا كي ادامه تحصيل؟
جدي گفتم:
_ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟
زل زد توي چشم هام:
_ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟
نشستم سرجام:
_ حالا تو بگو طرف كيه؟
_ چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم!
خنديدم:
_ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن
و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد...
نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد
از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آرامش آغوش #تو ❣
از چشم من انداخت امنیتی که ❣
بیمه های معتبر دارند😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عاشق شده ام بر «تــو»♥️🌱
تدبیر چه فرمایی ؟
از راه صلاح آیم ... یا از ره رسوایی ؟
#نظامی_گنجوی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
من #عاشقتم_تا_ابد❣
دور شود چشم بد ❣
از تو و دنیای من و تو 😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣