eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تو که هستی کنارم ؛❣ یه آرامش خاصی دارم❣ کاش بمونی تا ابد با من ❣ کاش بتونم ثابت کنم چقد دوست دارم ❣ آهای مهربونم ❣ تا ابد میمونی تو دل ناآرامم😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_20 ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفتم جلوي آينه. موهام رو باز كردم و دستي توشون كشيدم... آخ كه تموم خستگيم در رفت! شونه اي به موهاي روشنم زدم و آزادانه روي شونه هام رهاشون كردم كه صداي پيام گوشيم رو شنيدم و به سمت تخت برگشتم. استاد جاويد بود و واسه ساعت ٥يعني ٢ساعتِ ديگه وقتش آزاد بود... هنوز درگير اين پيامش بودم كه پيام ديگه اي از سمتش اومد و آدرس يه كافه رو برام فرستاد! متعجب از اين كارش چند ثانيه اي روي صفحه ي گوشي موندم و بعد جواب دادم: 'ميبينمتون' نميدونم چرا اما هولِ اين قرار شده بودم! اون چرا بايد تو يه كافه با من قرار ميذاشت؟ از فكر بهش يه حالي شدم اما سريع به خودم اومدم و سرم رو چندباري به اطراف تكون دادم تا ذهنم خالي از فكرش بشه و با خودم تكرار كردم 'ديوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسي جز تنفر بهش نداري!' و بعد لبخند ميزدم! واقعا چه افكار احمقانه از ذهنم رد ميشد... طنزِ طنز! با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با ديدن آوا و مهيار سري به نشونه ي تاسف تكون دادم: _ ميدوني آوا اون در اتاق رو واسه اين گذاشتن كه يه تقي بهش بزني بعد وارد شي! چپ چپ نگاهم كرد: _ حرف اضافي نزن كه اصلا حوصله ندارم.. و بعد روي تخت كنارم نشست: _ چرا چيشده؟با رامين دعوا كردي؟ و بعد از چونش گرفتم و الكي گفتم: _ پس اين كبودي چشمتم كار رامينه آره؟بميرم الهي و زدم زير خنده كه صورتش رو برگردوند و گفت: _ چرت و پرت نگو يلدا...رامين بيچاره كمتر از گل به من نميگه حالا دست روم بلند كنه؟ به زور خنده ام رو جمع كردم: _ خب پس چيشده به خواهر ما؟ غمگين نگاهم كرد: _ فكر كنم باردارم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_21 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم: _ يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟! شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد: _ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش: _ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده...ضعف نميكني؟ انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت: _ رامينم همين و ميگه! سري براش تكون دادم: _ پس آقا رامينم ميدونه! اوهومي گفت: _ و همينطور مامان و بابا و بعد زد زير خنده! متعجب گفتم: _پس تا الان داشتي ميناليدي؟ قهقهه هاش شدت گرفت: _اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟ پوفي كشيدم: _ خيلي پررويي والا! خنديد و روي تخت دراز كشيد: _ يلدا؟ كنارش دراز كشيدم: _ جونِ يلدا _ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟ با ناز جواب دادم: _ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم! روبه پهلو به سمت من برگشت: _ تا كي ادامه تحصيل؟ جدي گفتم: _ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟ زل زد توي چشم هام: _ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟ نشستم سرجام: _ حالا تو بگو طرف كيه؟ _ چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم! خنديدم: _ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد... نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آرامش آغوش ❣ از چشم من انداخت امنیتی که ❣ بیمه های معتبر دارند😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
✧قـرار منـے❣ ✧بیقـرار تـوامـ ...😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
عاشق شده ام بر «تــو»♥️🌱 تدبیر چه فرمایی ؟ از راه صلاح آیم ... یا از ره رسوایی ؟ ┄•●❥ @Cafe_Lave
من ❣ دور شود چشم بد ❣ از تو و دنیای من و تو 😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
داشتَنِت چـيزيِہ ڪہ ❣ بِخاطِرِش زِندِگی ميڪُنَم♡😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_22 ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خيلي اهل آرايش نبودم و فقط يه كوچولو به خودم رسيدم و بعد لباس هاي ساده اي به تنم كردم. يه مانتوي اسپرت زرشكي با شال مشكي و شلوار جين. چشم از آينه گرفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ديدم آوا و مهيار خوابشون برده... آخ كه چه صحنه ي دلربايي بود خوابيدن اين فندق كنار مامانِ خوشگلش! پتو رو روشون كشيدم و از اتاق و بعد هم از خونه زدم بيرون. خيلي طول نكشيد كه به اون كافه رسيدم. يه كافه تو يه خيابون توپ و پر رفت و اومد! از ماشين پياده شدم و همينكه درش رو بستم انگار چند تيكه از چراغاش افتاد رو زمين كه صداي شكستنِ ريزي به گوشم خورد! واقعا پرايدِ قشنگم به بد وضعيتي دچار شده بود و اگه زبون داشت قطعا تو گوشم داد ميزد: _ من و بفروش لعنتي بسه! اما حالا كه زبون بسته بود چاره اي جز تحمل يلدا خانم نداشت...! به سمت كافه قدم برداشتم و بعد از چند دقيقه وارد شدم. نسبتا شلوغ بود و من هرچي توش چشم ميچرخوندم استاد جاويد رو نميديدم... شايد هنوز نيومده بود! روي يه صندلي منتظرش نشستم... حالا من ميتونستم بخاطر بدقوليش يكم اذيتش كنم... با خودم فكر كردم چطوري حالش و بگيرم؟! چطوري اين دير كردنش رو بكوبم تو فرقِ قشنگ سرش؟! همينطوري داشتم فكر ميكردم كه يه پسر جوون اومد كنارم: _ خانمِ معين؟ سري به نشونه ي تاييد تكون دادم كه گفت: _ آقا عماد تو اتاق مديريت منتظرتون هستن...بفرماييد! لعنتي...! بازم من موفق نشدم... بازهم اين استادِ زرنگ برنده شد... حرصم گرفته بود اما به روي خودم نياوردم و با يه لبخند ژكوند از رو صندلي بلند شدم و پشت سرش راه افتادم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼