eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_21 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم: _ يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟! شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد: _ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش: _ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده...ضعف نميكني؟ انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت: _ رامينم همين و ميگه! سري براش تكون دادم: _ پس آقا رامينم ميدونه! اوهومي گفت: _ و همينطور مامان و بابا و بعد زد زير خنده! متعجب گفتم: _پس تا الان داشتي ميناليدي؟ قهقهه هاش شدت گرفت: _اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟ پوفي كشيدم: _ خيلي پررويي والا! خنديد و روي تخت دراز كشيد: _ يلدا؟ كنارش دراز كشيدم: _ جونِ يلدا _ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟ با ناز جواب دادم: _ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم! روبه پهلو به سمت من برگشت: _ تا كي ادامه تحصيل؟ جدي گفتم: _ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟ زل زد توي چشم هام: _ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟ نشستم سرجام: _ حالا تو بگو طرف كيه؟ _ چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم! خنديدم: _ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد... نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 عین زامبیا گوشت میخوردم و اون روی سگم بالا اومده بود، مردتیکه میمرد انقدر تعارف تیکه پاره نکنه؟ میمزد اعصابم و بهم نریزه؟! با اعصاب خراب یه لیوان دوغ سر کشیدم که یهو متوجه صدای سرفه هاش شدم، یه طوری داشت سرفه میزد که انگار داره خفه میشه! لیوان دوغ و سر کشیدم و بعد یه لیوان آب ریختم براش از شدت سرفه سرخ شده بود و گردنش و میخاروند که لیوان و گذاشتم جلوش و گفتم: _پرید گلوتون؟ آب بخورید؟ اما فقط عین ماست نگاهم کرد بی اینکه دست واموندش بیاد سمت لیوان! از فکر اینکه دوباره داره تعازف میکنه و باید آب و بتپونم تو حلقش کلافه نفس عمیقی سر دادم و لیوان و گرفتم دستم و خم شدم رو میز که این بار نیتم و فهمید و قبل از اینکه آب بخوره دستم و پس زد و دست زدن پس همانا و خالی شدن لیوان آب تو صورتم همانا! پلک میزدم و از مژه هام آب میچکید، من تو هنگ بودم و اون سرفه میکردم، با چشم های گرد شدم نگاهش کردم و دهن باز کردم واسه راه انداختن داد و بیداد که با اون حالش بلند شد سرپا و با بدبختی گفت: _به گوشت حساسیت دارم، من و برسون بیمارستان! و آشفته حال راه افتاد تو رستوران! مخم داشت سوت میکشید و چیزی از اوضاع نمیفهمیدم که با صدای سرفه های سرسام آورش به خودم اومدم و پول غذایی که خیرسرش قرار بود حساب کنه رو گذاشتم رو میز و بدو بدو راه افتادم دنبالش... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیشد؟ خانم علیزاده از پس سوال جواب های شماهم براومدن؟ و نگاهش رو من خیره موند، چقدر آدم بود، چقدر شبیه این شریف نبود و کاش اون همه کاره اینجا بود! شریف جواب داد: _من میخوام یک ماه ایشون آزمایشی برای شرکت کار کنن، شرایط روهم براشون نوشتم که امضا کنن و از فردا تشریف بیارن! گردنم که به سمتش چرخید یه لبخند تحقیر بار روی لبهاش نقش بسته بود و همین برای مصمم شدنم رو تصمیمی که همین الان با خودم گرفته بودم کافی بود که پای اون برگه رو امضا کردم و این تازه آغاز ماجرا بود، تو این یه ماه کاری میکردم که التماسم کنه واسه موندن و اما دنبال یه کار دیگه میگشتم و بعد از این یه ماه میرفتم، میرفتم و اون میموند و حسرت کارمندی مثل من، کارمندی که قرار بود تو همین یک ماه همه رو انگشت به دهن بزاره! برگه رو روی میز به سمتش هول دادم و درحالی که وجودم پر شده بود از یه انتقام نفس گیر گفتم: _میتونم برم؟ نگاه گذرایی به برگه امضا شده انداخت و به در خروج اشاره کرد: _البته! و این بار عین آدم، بی استرس و بدون اینکه پام پیچ بخوره از جلوی چشمهاش رد شدم و به سمت در رفتم، یزدانی جلوی در بود که روبه روم ایستاد و صدایی تو گلو صاف کرد: _فردا راس ساعت 8 اینجا باشید لبخندی بهش زدم و بعد از خداحافظی از اون اتاق کوفتی و فضا که بخاطر وجود شریف مسموم بود بیرون زدم...