°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_21 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_22
ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم:
_ يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟!
شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد:
_ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه
چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش:
_ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده...ضعف نميكني؟
انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت:
_ رامينم همين و ميگه!
سري براش تكون دادم:
_ پس آقا رامينم ميدونه!
اوهومي گفت:
_ و همينطور مامان و بابا
و بعد زد زير خنده!
متعجب گفتم:
_پس تا الان داشتي ميناليدي؟
قهقهه هاش شدت گرفت:
_اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟
پوفي كشيدم:
_ خيلي پررويي والا!
خنديد و روي تخت دراز كشيد:
_ يلدا؟
كنارش دراز كشيدم:
_ جونِ يلدا
_ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟
با ناز جواب دادم:
_ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم!
روبه پهلو به سمت من برگشت:
_ تا كي ادامه تحصيل؟
جدي گفتم:
_ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟
زل زد توي چشم هام:
_ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟
نشستم سرجام:
_ حالا تو بگو طرف كيه؟
_ چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم!
خنديدم:
_ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن
و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد...
نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد
از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_22
عین زامبیا گوشت میخوردم و اون روی سگم بالا اومده بود،
مردتیکه میمرد انقدر تعارف تیکه پاره نکنه؟
میمزد اعصابم و بهم نریزه؟!
با اعصاب خراب یه لیوان دوغ سر کشیدم که یهو متوجه صدای سرفه هاش شدم،
یه طوری داشت سرفه میزد که انگار داره خفه میشه!
لیوان دوغ و سر کشیدم و بعد یه لیوان آب ریختم براش از شدت سرفه سرخ شده بود و گردنش و میخاروند که لیوان و گذاشتم جلوش و گفتم:
_پرید گلوتون؟
آب بخورید؟
اما فقط عین ماست نگاهم کرد بی اینکه دست واموندش بیاد سمت لیوان!
از فکر اینکه دوباره داره تعازف میکنه و باید آب و بتپونم تو حلقش کلافه نفس عمیقی سر دادم و لیوان و گرفتم دستم و خم شدم رو میز که این بار نیتم و فهمید و قبل از اینکه آب بخوره دستم و پس زد و دست زدن پس همانا و خالی شدن لیوان آب تو صورتم همانا!
پلک میزدم و از مژه هام آب میچکید،
من تو هنگ بودم و اون سرفه میکردم،
با چشم های گرد شدم نگاهش کردم و دهن باز کردم واسه راه انداختن داد و بیداد که با اون حالش بلند شد سرپا و با بدبختی گفت:
_به گوشت حساسیت دارم، من و برسون بیمارستان!
و آشفته حال راه افتاد تو رستوران!
مخم داشت سوت میکشید و چیزی از اوضاع نمیفهمیدم که با صدای سرفه های سرسام آورش به خودم اومدم و پول غذایی که خیرسرش قرار بود حساب کنه رو گذاشتم رو میز و بدو بدو راه افتادم دنبالش...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_22
_چیشد؟
خانم علیزاده از پس سوال جواب های شماهم براومدن؟
و نگاهش رو من خیره موند،
چقدر آدم بود،
چقدر شبیه این شریف نبود و کاش اون همه کاره اینجا بود!
شریف جواب داد:
_من میخوام یک ماه ایشون آزمایشی برای شرکت کار کنن،
شرایط روهم براشون نوشتم که امضا کنن و از فردا تشریف بیارن!
گردنم که به سمتش چرخید یه لبخند تحقیر بار روی لبهاش نقش بسته بود و همین برای مصمم شدنم رو تصمیمی که همین الان با خودم گرفته بودم کافی بود که پای اون برگه رو امضا کردم و این تازه آغاز ماجرا بود،
تو این یه ماه کاری میکردم که التماسم کنه واسه موندن و اما دنبال یه کار دیگه میگشتم و بعد از این یه ماه میرفتم،
میرفتم و اون میموند و حسرت کارمندی مثل من،
کارمندی که قرار بود تو همین یک ماه همه رو انگشت به دهن بزاره!
برگه رو روی میز به سمتش هول دادم و درحالی که وجودم پر شده بود از یه انتقام نفس گیر گفتم:
_میتونم برم؟
نگاه گذرایی به برگه امضا شده انداخت و به در خروج اشاره کرد:
_البته!
و این بار عین آدم،
بی استرس و بدون اینکه پام پیچ بخوره از جلوی چشمهاش رد شدم و به سمت در رفتم،
یزدانی جلوی در بود که روبه روم ایستاد و صدایی تو گلو صاف کرد:
_فردا راس ساعت 8 اینجا باشید
لبخندی بهش زدم و بعد از خداحافظی از اون اتاق کوفتی و فضا که بخاطر وجود شریف مسموم بود بیرون زدم...