°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_131 اولش با اخم زل زد بهم اما انگار خودشم طعم سوختگي و تو دهنش حس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_132
دوباره گند زده بودم با اين تفاوت كه خرابكاريم فراتر از دفعه هاي قبل بود!
انقدر كه دلم ميخواست بزنم زير گريه يا نه،
يه جيغ بلند بزنم تا ديگه نخنده!
اما هيچكدوم از اين كارارو نكردم و دوباره نشستم رو صندليم كه با نفس عميقي به خنده هاش پايان داد و همينطور كه زل زده بود بهم گفت:
_وضع افكارت خيلي خرابه دختر!
چاره اي نبود!
خودم و زدم به اون راه و جواب دادم:
_راجع به چي حرف ميزني؟
و با خونسردي نگاهش كردم
كه ابروهاش رو بالا انداخت و آروم به طرفم خم شد!
يه كم هول شدم،
كه بيشتر خم شد روم و توي فاصله يك سانتي متريم دستش و دراز كرد و از اون طرفم گوشيش رو برداشت و دوباره خنديد!
چشم هام رو بستم و هر چند سخت اما سعي كردم آروم باشم
و بعد صندليم و به عقب هول دادم و همزمان گفتم:
_من و ببر خونه!
و قبل از اينكه جوابي بده بلند شدم و به سمت مانتو و شالم رفتم و تو سكوتِ عماد مانتوم رو تنم كردم كه حالا صداش به گوشم رسيد:
_تيشرت منم به اندازه تيشرت خودت به مانتوت ميادا
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_132
گفت و از آشپزخونه زد بیرون که ب استرس مسخره ای یه کمی پوست لبم و جوییدم و بعد سینی چای به دست از آشپزخونه زدم بیرون...
سینی چای و رو میز گذاشتم و رو مبل کنار محسن نشستم،
بابا داشت اخبار گوش میداد و مامان هم داشت چای برای خودش و بابا برمیداشت و حواسشون به ما نبود که محسن با صدای آرومی گفت:
_کی بریم؟
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_رفتنمون منتفیه
متعجب سر چرخوند سمتم که ادامه دادم:
_قراره تو بمونی اینجا!
چهره متعجبش جلو چشمام رنگ تعجب بیشتری گرفت:
_یعنی چی؟
شونه ای بالا انداختم:
_یعنی شب اینجایی!
حرفمون با غر زدنای بابا به جون اخبار نصفه نیمه موند و بابا همینطور که غر میزد شبکه رو عوض کرد:
_این تلویزیونم دیگه هیچی نداره
مامان کنترل و از دست بابا کشید و تلویزیون و خاموش کرد و بعد هم روی میز عسلی گذاشتش:
_وقتی هیچی نداره چایت و بخور بعدشم بشین با آقا محسن گپ بزن امشب اینجا میمونه!
بابا با تعجب به محسن چشم دوخت:
_جدی؟
محسن که نمیدونست چی بگه افتاد به تته پته:
_نه... آره... نمیدونم والا!
مامان خندید و گفت:
_حاج آقا و پسرشون که رفتن سفر آقا محسن تنها مونده گفتم امشب و بمونه همینجا تا ببینیم چطور میشه
بابا سری به نشونه تایید حرفهای مامان تکون داد:
_خیلی هم عالی... همینجاهم بساط خواب و به راه میکنم و حسابی گپ میزنیم باهم محسن جان!
گل بود به سبزه نیز آراسته شد،
مامان و بابا سیستم خوبی برامون چیده بودن و حالا محسن قرار بود کنار بابا بخوابه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_132
_پس من...
من دیگه میرم شماهم بخوابید.
تا خواستم قدم بردارم صدام زد:
_خانم علیزاده؟
آروم گردنم به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کردم که از روی تشک بلند شد:
_میخواستم بگم اون دو نفری که قصد داشتن کیفت و بزنن و پیدا کردم،
فکر میکنم...
یعنی مطمئنم که همه اینها کار یه آشناست،
یکی که داره من و تحریک میکنه و شاید هم میترسونه!
سر از حرفهاش درنمی آوردم که روبه روم ایستاد:
_بعد از اون شایعه باهم بودنمون و وقتی من اونطوری جواب خانم امیری و دادم همه چی شروع شد،
اون دختر که اونشب توی مهمونی نوشیدنی و یه سری چیزای دیگه به خوردت داد رویا بود،
رویا امیری دخترعموی همین خانم امیری خودمون و اون روز هم دو نفر و فرستاده بود تا کیفت و بدزدن و خلاصه داره همه تلاشش و میکنه که با اذیت کردن تو هم من و تحریک کنه و هم تورو از شرکت و از من فراری بده!
با چشم های گرد شده زل زدم بهش:
_چرا...
چرا باید با من همچین کاری کنه؟
لب زد:
_بخاطر اون شایعه،
بخاطر اون عکسا!
آروم سرم و به دو طرفم تکون دادم:
_خب شما...
شما میتونید به اون شایعه پایان بدید،
میتونید همونجوری که آدمهای اون خانم و پیدا کردید،
کسی که این عکسهاروهم گرفته رو پیدا کنید...
تایید کرد:
_میتونم ولی بازم چیزی درست نمیشه،
فقط بدتر میشه
پرسیدم:
_چرا؟
چرا باید بدتر بشه؟
بهم نزدیک تر شد و جواب داد:
_چون در اون صورت باید با رویا ازدواج کنم و اگه این اتفاق بیفته اون همه کاره اون شرکت میشه و بازهم تورو اخراج میکنه،
بازم هرکاری میکنه که تو دیگه پات و نزاری تو شرکت،
که نتونی به شرکت برگردی!
۱۰ دی ۱۴۰۰