°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_170 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_171
همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و جواب داد:
_باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها!
سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم:
_نه!كافه نه
در و باز كرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بيرون:
_بريم ارغوانم صدا كنيم بالاخره يه دوري تو اين شهر بزرگ ميزنيم...
با به صدا دراومدن آلارم گوشيم از خوابِ قشنگم پريدم و نگاهي به ساعت انداختم.
از ٣ميگذشت و من بايد آماده ميشدم واسه رفتن به دانشگاه
نميدونم چرا اما امروز بيشتر از هروقت ديگه اي دلم ميخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلايلم هم از قبل محكم تر بود!
هم اينكه با عماد كلاس نداشتيم و هم اينكه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت!
با اين حال نفس عميقي كشيدم و بلند شدم كه مامان بعد از اينكه چندباري در زد وارد اتاق شد.
خميازه كشون به سمتش برگشتم كه با اينطور ديدنم لبخندي زد و سري تكون داد:
_خانم خوابالو سريع برو كلاست و بيا چون نسرين خانم زنگ زد و گفت كه امشب ميان اينجا!
با شنيدن اين حرف بي اختيار لبخندي روي لبام نشست...
شايد لبخند ناباوري!
لبخندي كه پشت پرده ي عجيب غريبي داشت...!
از انتقام و لجبازي تا نامزدي و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_171
آرنجش و رو تخت تکیه داد و سرش و خم کرد روم:
_از فردا درست رفتار کن همین
چشمام و بستم تا نبینمش و اون هم که سرد تر از من بود عقب کشید و دیگه صدایی ازش نشنیدم.
سکوت و بعد هم خوابیدن اون هم بی شب بخیر از عادات جدید هردومون بود...
نفهمیدم کی خوابم برد اما سر و صداهای محسن باعث شد تا چشم باز کنم،
دم دم های صبح بود و داشت آماده میشد که گفتم:
_داری میری؟
سر چرخوند سمتم:
_آره...کاری نداری؟
و همزمان صدای تق تق در اتاق به گوشمون رسید:
_محسن داره دیر میشه بیا
مجتبی پشت در منتظرش بود که جواب دادم:
_نه...خداحافظ
اگه اوضاع بهتر بود حرفم انقدر زود به خداحافظی ختم نمیشد،
بلند میشدم یقه لباسش و مرتب میکردم،
لبخند با محبتی تحویلش میدادم و بغلش میکردم و میگفتم :
<نبودنت برام سخته زود برگرد>
و مواظبت از خودش و مدام گوشزد میکردم اما حالا حتی دلم باز نشد تا یه کلمه بیشتر بگم و حتی از جامم تکون نخوردم که جواب خداحافظیم و داد و از اتاق رفت بیرون...
#سیاوش
حرفهای مامان که تموم شد،
تنهام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
نمیدونستم چرا با اینکه داشت میشد دو ماه اما هنوز گیر الی بودم...
هستی همه جوره خوب بود اما ذهنم بی اختیار سمت الی کشیده میشد مثل همین حالا که داشتم تو گالری گوشیم عکس هاش و نگاه میکردم و هنوز نمیتونستم عکسهاش و پاک کنم!
نگاهم و ازش گرفتم و سرم و به صندلی تکیه دادم،
درست نبود فکر کردن بهش وقتی متعلق به کس دیگه ای بود و من نباید اینکار و میکردم...
اون حتما الان خوشبحت بود کنار کسی که دوستش داره و من هنوز تو عذاب بودم اما باید به این اوضاع پایان میدادم...
باید فراموشش میکردم
اول از همه باید تصویرش با لباس عروس که تو ذهنم تداعی میشد و از یاد میبردم و حسرت اینکه اون میتونست عروس من باشه رو از خودم دور میکردم...
باید دوستداشتن هستی و شروع میکردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_171
طلبکار تر از من جواب داد:
_نه پس میخوای من برم برات آب بیارم؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون،
با کی سر و کله میزدم؟
با کی حرف میزدم و از ترسیدنم میگفتم؟
با شریف؟
شریفی که از همون روز اول از همون اولین ثانیه دمار از روزگارم درآورده بود و انقدر حرصم داده بود که بعید میدونستم واسه بچه آیندم شیری باقی میموند!
سکوت کردم،
نگاه طلبکار شریف همچنان باقی بود که در کمال تعجب بلند شد و ادامه داد:
_خیلی خب برات آب میارم،
نمیخواد همچین قیافه ای به خودت بگیری!
قبل از اینکه بره منم از جا بلند شدم:
_نیازی نیست،
قیافه ای هم به خودم نگرفتم،
خودم میرم آب میخورم!
جلوتر از من راه افتاد:
_خودم برات آب میارم
پشت سرش رفتم:
_نمیخوام،
نمیخوام برام آب بیارید!
گوشش شنوای حرفهام نبود و منم اصلا دلم نمیخواست همچین آدمی برام آب بیاره،
اصلا زهر میخوردم بهتر از لیوان آبی بود که شریف بخواد برام بیاره که تا لحظه آخر پا پس نکشیدم و دنبالش رفتم...