eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_18 لعنتي دستپخت نبود كه... انگار مامان با تموم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حتما ميخواست راجع به ماشينش حرف بزنه! صدام رو صاف كردم و گفتم: _ سلام استاد،بفرماييد صداي رساش توي گوشي پيچيد: _ سلام،ماشين من خسارتي نديده،بيايد مداركتون رو ببريد خوشحال شدم اما تغييري تو حالتم ايجاد نكردم و خيلي جدي جواب دادم: _ شما مطمئنيد؟خط و خش برداشته بودا صداي نفس عميقش به گوشم رسيد: _ من هميشه با قطعيت حرف ميزنم،بيايد مداركتون رو بگيريد همينطوريش با مدارك نميتونيد درست رانندگي كنيد واي به حال بي اينكه مداركتونم پيشتون نباشه! اي گندت بزنم استاد... استاد كه نه! عزرائيل امروزِ من! خيلي سرد گفتم: _ راضي به نگراني شما نيستم،عصر باهاتون تماس ميگيرم و بعد گوشي رو قطع كردم. بابا كه سوالي نگاهم كرد،گوشي رو روي ميز گذاشتم و گفتم: _ تصادف كردم آوا زد زير خنده: _ هنوز زنده اي كه؟! مامان با دلخوري نگاهش كرد: _ إ آوا خانم؟ كه آوا خنديد و حرفي نزد. بابا درحالي كه تلويزيون رو خاموش ميكرد گفت: _ چيشده بابا جون؟تصادف كردي؟ اوهومي گفتم: _ تو پاركينگ دانشگاه زدم به ماشين يكي از استادامون،البته به ماشين اون چيزي نشد فقط چراغاي ماشين خورد شد كه اونم ته حسابم يه پولي هست درستش ميكنم! شونه اي بالا انداخت: _ يه كم دقت كن ديگه باباجون،پولم خواستي بهم بگو به سمتش رفتم و بوسه اي روي گونش زدم: _ چشم باباجون،ديگه تكرار نميشه و بعد راه افتادم سمت دستشويي... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با خنده اسمش و صدا زدم: _خب حالا خیلیم دور نشو که صدات بهم برسه! دستش و گرفته بود جلو دهنش تا صدا مبهم باشه: _خیلی دورم، صدات نمیاد! خنده هام بالاتر گرفت، کیف لوازم آرایشیم و گذاشتم جلوم و بین خنده ها گفتم: _از همون دور دستها بگو من چه غلطی کنم؟ پاورچین پاورچین بهم نزدیک شد: _خب به نظرم، بهتره یه آرایش ملایم و خیلی خیلی کمرنگ بکنی تو آینع میدیدمش، ابرویی بالا انداختم: _اونوقت چرا؟ شمرده شمرده جواب داد: _سادست، اون یه بچه بسیجیه و تو کارت پیش اون بچه بسیجی گیره، و یه بسیجی از دختری که... ادامه حرفش و خودم گفتم: _از دختری که آرایش غلیظ داشته باشه خوشش نمیاد! چشمکی تحویلم داد: _آفرین‌! با لب و لوچه آویزون شروع کردم به زدن کرم پودر و ریمل و یه رژ کالباسی و همزمان غر زدم: _یعنی من فقط اون کارت و بگیرم، روزی سه بار با چهره اصلیم از جلو چشمای این یارو رد میشم! پشت میز تحریرم نشست و جواب داد: _من که فکر نمیکنم اینطور بشه! سرم و چرخوندم به سمتش: _میشه بدونم شما جطور فکر میکنی خانم دکتر؟ و چشم و ابرویی براش اومدم که لباش و با زبون تر کرد و گفت: _فکر میکنم ته این قصه تو مخ این محسن صبری و میزنی و بعدشم بادابادا مبارک بادا ایش... پریدم وسط حرفش: _ایشاالله لال بشی! و چپ چپ نگاهش کردم که لبخند کجی گوشه لباش نشست: _بمیرم که چقدرم تو اگه این اتفاق بیفته ناراحت میشی! چرخیدم و تکیه به میز آرایش جواب دادم: _طرف خوشگله، آدم حسابیه ظاهرا تیپشم درست میشه جذابم هست، اما.... این بار سوگند حرفم و قطع کرد: _اوهوع، همه اینارو تو یه نظر دیدی؟ با حرص چشمام و باز و بسته کردم و گفتم: _خب کور که نبودم، خلاصه میخواستم بگم هرچیم که باشه و نباشه، بچه بسیجیه، به من نمیخوره! پررو پررو جواب داد: _خدارو چه دیدی یهو دیدی موفق شد آدمت کرد! و ریز ریز خندید که اداش و درآوردم: _تا وقتی تو رفیق منی، از آدم شدن خبری نیست! و براش زبون درازی کردم که با اخم ساختگیش زل زد بهم، قبل از اینکه حرفامون بخواد ادامه پیدا کنه با یادآوری اینکه ساعت 10 باهاش قرار داشتم و هنوز آماده نبودم دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم: _محض رضای خدا دیگه دهنت و ببند که داره دیر میشه! و تند تند حاضر شدم، نباید همین اول کاری بدقول میشدم! ساعت از 9 و نیم میگذشت که بالاخره آماده شدم، آماده که نه، انگار داشتم مسخره بازی درمیاوردم! دوتا تار بیشتر از روسری صورتی ملیحم بیرون نزده بود و یه مانتوی طوسی بلند که از کمر گشاد شده بود پوشیده بودم با شلوار لی راسته! همینطور که از اتاق میرفتیم بیرون با قیافه زار برگشتم سمت سوگند: _خیلی ضایعم نه؟ نوچی گفت: _همیشه که نباید داف و پلنگ باشی خواهر من! دیواری کوتاه تر از استاد سخایی پیدا نکردم و دوباره تو دلم شروع کرده بودم به فحش دادن بهش که یهو با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم: _کجا؟ با لب و لوچه آویزون جواب دادم: _میریم خونه سوگند، مامانش اینا نیستن با خواهرش تنهاست! و با چشمکی روبه مامان ادامه دادم: _مامان در جریانه! و مامان از همه جا بی خبر سری به نشونه تایید تکون داد: _آره کاملا در جریانم، فقط گفتی شب نمیمونی 1 اینا برمیگردی که؟ قشنگ داشت از ویلونیم تا خود صبح جلوگیری میکرد بالاجبار اوهومی گفتم: _زود میام! و راه افتادیم و اما قبل از خروج مامان ضربه آخر روهم زد: _راستی عزیزم این تیپ هم خیلی بهت میاد! و با خنده هایی که صدای سوگندم درآورده بود بدرقه ام کرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دو نفر دیگه هم لبخندی از سر رضایت رو لبهاشون نقش بسته بود اما برج زهرمار کماکان تو خودش بود که گفت: _خوبه، خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی! آروم سری به نشونه تشکر تکون دادم و اون ادامه داد: _کار با سیستم رو هم همینقدر خوب بلدی؟ با اشتیاق جواب دادم: _حتی خیلی بهتر! و همین برای گذاشتن خودکارش روی میز کافی بود، نمیدونستم چی تو سرش میگذره که دستی تو صورتش کشید : _بقیه مصاحبه هارو تو اتاق روبه رویی انجام بدید، من با خانم علیزاده کار دارم! چشمام گرد شد و‌ ته دلم ترسیدم، حتما میخواست بقیه رو بفرسته پی نخود سیاه و‌من و هم از پنجره شوت کنه پایین! نگاهم که به پنجره افتاد آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم، حتی تصور اینکه از اینجا پرتم کنه پایین هم ترسناک بود که غرق همین فکر و خیال صداش و‌ شنیدم: _خب،اینجا چیکار میکنی؟ تازه به خودم اومدم، همه رفته بودن و فقط من و‌شریف تو‌اتاق بودیم که سر کج کردم: _بله؟ تکرار کرد: _گفتم اینجا چیکار میکنی؟ جواب دادم: _خب معلومه اومدم واسه استخدام! پوزخندی زد: _استخدام؟ بین این همه شرکت چرا باید بیای اینجا واسه استخدام؟ به جوری چشم گرد کرده بود و ‌لحنش عصبی بود که هرکی نمیدونست فکر میکرد شرکت ارث باباشه: _فکر نمیکنم در این خصوص باید به شما توضیحی بدم، من آگهی اینجارو دیدم و اومدم، همه اون چیزی هم که تو شرایط استخدام نوشته شده رو دارم ، حالا دیگه نمیدونم مشکل شما با من چیه! دست به سینه نگاهم کرد: _اینه که دلم نمیخواد دردسری مثل تورو مدام دور و‌برم ببینم! داشت به من میگفت دردسر که زورم گرفت : _کسی مجبورتون نکرده مدام من و‌ببینید چشم ریز کرد: _اونوقت چطوری؟ بلند شدم و‌قاطعانه جواب دادم: _مطمئن باشید اگه من استخدام این شرکت بشم پام و‌تو بخشی که شما کار میکنید نمیزارم! و عین یه گربه وحشی زل زدم بهش که از رو صندلیش بلند شد : _پا تو بخشی که من باشم نمیزاری؟ تایید کردم: _به هیچ وجه! و همین برای نیشخند عصبیش کافی بود که گره کراواتش و که انگار شل شده بود و سفت کرد و جواب داد: _پس کلا نباید میومدی تو این ساختمون! با تردید که نگاهش کردم در کمال آرامش ادامه داد: _من رئیس این شرکتم! و گویا من دوباره زاییده بودم، این بار چند قلو!