🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_20
ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از اومدن آقا رامين تموم خانواده دور ميز غذا خوري ٦نفره ي توي آشپزخونه مشغول خوردن غذا شديم...
اون هم چه غذايي!
من انقدر به غذاهايي كه مامان درست ميكرد ميل داشتم كه اگه ژن خوب نداشتم و يه كمي استعداد چاقي توي وجودم بود قطعا الان از در خونه نميومدم تو،
اما خب خدا بهم لطف كرده بود و من رو باربي آفريده بود كه هرچي ميخوردم حتي ٢٠٠گرم بهم اضافه نميشد و آوا كه به نسبت من يه كمي تپل مپل بود هميشه با حسرت ميگفت:
'تو كه اندازه يه گاو ميخوري چرا چاق نميشي؟'
و من براش زبون درازي ميكردم!
با تموم اين فكر مشغولي هاي خنده دار غذام رو خوردم و واسه استراحت رفتم توي اتاق نقلي و قشنگم.
خودم رو انداختم روي تخت و گوشيم رو توي دستم گرفتم.
بايد بااستاد مغرورم قرار ميذاشتم...
شمارش رو سيو كردم و توي تلگرام عكس هاش رو ديدم...
درسته كه تا حدودي ازش متنفر بودم اما از حق نگذريم واقعا فوق العاده بود...
يه مرد قد بلند و كشيده با يه چهره ي فوق العاده خاص!
چشم هاي قهوه اي روشن و مو و ابروي تيره!
واقعا كه فوق العاده بود...
اين رو تموم عكس هاش تصديق ميكردن...
بعد از چند دقيقه از ديد زدن عكس هاش دست كشيدم و بهش پيام دادم..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_20
سوگند و رسوندم خونه و راهی رستوران شدم،
انقدر همه چی بهم پیچیده بود که هیچی نخورده بودم و حالا با یه شکم حسابی گشنه راهی رستوران شدم.
ساعت از 10 میگذشت که بالاخره رسیدم،
گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم ببینم رسیده یا نه که بعد از خوردن دو تا بوق جواب داد:
_سلام شما نمیخواید تشریف بیارید؟
نفس آسوده ای کشیدم پس اومده بود!
وارد رستوران شدم و جواب دادم:
_دارم میام داخل!
و موقتا تلفن و قطع کردم.
چشمی تو رستوران نسبتا شلوغ امشب چرخوندم و بالاخره پیداش کردم،
با اون پیرهن سفیدش که یقش و کیپ کرده بود قشنگ میدرخشید!
قدم های آروم و شمرده شمردم و به سمتش برداشتم و روبه روش نشستم:
_سلام!
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_سلام، گفتید بیام...
حرفش و قطع کردم:
_بذار برسم، آقای صبری!
با سکوت سری تکون داد.
نگاهی به اطراف انداختم:
_خب چی سفارش بدیم؟
شونه ای بالا انداخت:
_من شام خوردم، اگه چیزی میخورید براتون سفارش بدم؟
تو دلم قند آب شد پس آقا دست به جیبم بود!
لبخندی زدم:
_من خیلی گشنمه!
و اینگونه شد که سفارش غذا افتاد تو پاچش و واسم غذا سفارش داد!
قشنگ تو خر کیفی سیر میکردم که صدایی تو گلو صاف کرد و گفت:
_گفتید میخواید من و ببینید، خیلی خب بفرمایید
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خب راستش میخواستم اول اون سوتفاهم و برطرف کنم،
من اومدم پایگاه و از بد ماجرا چادرم همراهم نبود و برادرا به من گفتن که شما با خانمای بی حجاب برخورد خوبی شاید نداشته باشید و من مجبور شدم چادری که تو سرویس بهداشتی بود و بردارم البته من نمیدونستم که صاحب چادر تو دستشوییه چون دستشویی غرق در سکوت بود و انگار کسی اونجا نبود
قشنگ داشتم مزخرف میگفتم و تو دلم میخندیدم که زد تو برجکم:
_با خانمای بد حجاب بله، اما شما که به قول خودتون چادرتون و جا گذاشتید بی حجاب بودید؟
و سری از شدت تعجب تکون داد:
_عجب!
مچم و گرفته بود،
من امشب اومده بودم ماله بکشم رو همه امروز و اون جز به جز و یادش بود،
ناچار لبخند ظاهرا مهربونی زدم:
_چون با ماشین بودم اونطور لباس پوشیدم وگرنه من نهایتا همینم که دارید میبینید
بچه بسیجی نگاهم نکرد اما پرسید:
_خیلی خب بگذریم از بحث چادر، کار دیگه ای هم هست؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_20
به بخت بدم لعنت فرستادم،
مگه میشد؟
مگه میشد من انقدر نگون بخت باشم که هرجا برم این یارو جلو روم سبز شه اونم به عنوان رئیس و همه کاره!
نفس عمیقی کشیدم و زل زدم بهش،
پس کارم شروع نشده تموم بود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خیلی خب،
من نمیدونستم!
و دوباره راه افتادم به سمت در که صداش فضای اتاق و پر کرد:
_کجا؟
از حرکت ایستادم و به سمتش چرخیدم:
_دارم میرم!
ابرو بالا انداخت:
_ولی تیم مصاحبه از عملکردت راضی بودن
پوزخند معناداری زدم:
_بالاخره شما رئیس همشونید فکر نمیکنم بخاطر من مشکلی براتون پیش بیاد
ابروهاش بالا موند:
_بخاطر تو واسه من مشکلی پیش نمیاد فقط نمیخوام از نظر مثبتی که همکارای سهامدارم راجع به تو داشتن ساده بگذرم!
دندونام روهم چفت شد،
چقدر این آدم از خود راضی بود،
چقدر رو مخ بود!
چقدر!
بااین وجود آرامش خودم و حفظ کردم دلم نمیخواست دوباره باهاش درگیر بشم:
_خب؟
نگاهش و تو صورتم چرخوند:
_بخاطر همکارام یک ماه استخدامت میکنم و تو این یک ماه به همه ثابت میکنم که تو حتی اگه توانایی هم داشته باشی حتی اگه به دردمون هم بخوری یه کارمند بی نظم و بی مسئولیتی!
و سر کج کرد و دوتا انگشت شست و اشارش و گرد بهم چسبوند و همزمان با باز کردنشون از هم ادامه داد:
_اونوقت با خیال راحت از اینجا بیرونت میکنم!
انگار داشت درباره یه پشه حرف میزد که سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شد:
_شما نمیتونید من و اینجوری بیرون کنید!