°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_235 به محض ورود به خونه روي يكي از مبلاي راحتي نشست كه با نفس عميق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_236
_دزد؟من بخاطر تو قاتلم ميشم!
حالا انگار واسه چند لحظه همه تلخي هارو فراموش كرد:
_عماد؟
'جونم'ي گفتم و همزمان دستم و دور كمرش انداختم كه گفت:
_تو اون چند وقته صيغه تو از من متنفر نبودي؟تو اون شب خواستگاري كه من با لجبازي بله گفتم به خونم تشنه نبودي؟!
با يادآوري اون روزها قهقهه اي زدم و بهش اشاره كردم كه روي پاهام بشينه!
همزمان با نشستنش نوك انگشت اشارم و روي لباي برجسته و خوش فرمش كردم و با لحن خاصي جواب دادم:
_روز اولي كه ديدمت مطمئن بودم كه تو با بقيه فرق داري و يه حس سردرگم داشتم،اذيتت ميكردم بي اينكه دليلي داشته باشم و حتي توي شب خواستگاري دلم ميخواست خفت كنم!
اما خب بعدها يه چيزايي مانع از آدم كشيم شد!
و نگاهم و روش ثابت نگهداشتم كه يه دستش و نوازشوار رو گردنم كشيد و موشكافانه نگاهم كرد:
_چه چيزايي؟
بي هيچ مكثي يه دستم و پشت كمرش ثابت نگهداشتم و دست ديگم و دور گردنش انداختم و سرش و جلوتر آوردم انقد جلو كه بوسش کردم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_236
خیالم که از بابت اومدن پلیس راحت شد دست از استتار برداشتم و پنجره رو باز کردم و خطاب به پلیسی که داشت با سیاوش حرف میزد گفتم:
_من باهاتون تماس گرفتم...الان میام پایین!
و بی توجه به نگاه ناباور سیاوش آماده شدم و همراه سوگند رفتم پایین.
سیاوش زل زده بود بهم و حالا پوزخندی تحویلم داد:
_من مزاحم تو شدم؟تو که خودت به من زنگ زدی...
حرفش و قطع کردم و خطاب به پلیسی که کنارش ایستاده بود گفتم:
_این آقا باعث بهم خوردن زندگی من شده...من حتی شب ازدواجمم از دست ایشون آسایش نداشتم همه مدارک هم موجوده
جناب سروان سری به نشونه تایید تکون داد:
_تشریف بیارید کلانتری
و روبه سیاوش ادامه داد:
_من با شما میام،
خانمهاهم با ماشین پلیس
و بی معطلی سوار ماشین سیاوش شد و همگی راهی کلانتری شدیم...
سوگند که حسابی گیج شده بود حالا
نگاهی به ماشین انداخت و بعد زل زد به پس کله سرباز پشت فرمون و با سر و صدا آب دهنش و قورت داد:
_بابام بفهمه پام باز شده به کلانتری خونم و میریزه
انقدر از دست سیاوش کلافه بودم که فقط میخواستم از شرش خلاص شم و به چیز دیگه ای فکر نمیکردم که گفتم:
_اگه فهمید پای من!
و با رسیدنمون به کلانتری حرف دیگه ای نزدیم و وارد شدیم.
تو اتاق روبه روی سیاوش نشستم،
حالا من بودم و اون و سرگردی که پشت میزش نشسته بود و شکایت نامه تو دستش و مرور میکرد.
نگاه سردم و از سیاوش گرفتم و خواستم حواسم و به سمت دیگه ای پرت کنم که صداش و شنیدم:
_دوست داشتن من مزاحمت بود؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_وقتی فهمیدی دارم ازدواج میکنم وقتی بهت گفتم جوابم به تو منفیه چرا به کارهات ادامه دادی؟چرا گند زدی به زندگی من و باعث جداییم شدی؟
چرا داری با این کارهای احمقانت دختری که همه به عنوان نامزدت میشناسن و اذیت میکنی؟چرا؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_236
به سمتش قدم برداشتم:
_منم میدونم که جمعست و شرکت تعطیله،
گفتم شاید خانوادم باز بخوان ببیننت یا...
بین حرفم پرید:
_خب اگه خواستن من و ببینن بگید تهران نیستم
و لبخندی زد:
_به همین راحتی!
حالا این حس لعنتی باعث شده بود تا این دختر اینجوری جلوم بلبل زبونی کنه و با مغز نخودیش واسه من راهکار رو کنه که این بار دیگه به اون احساس نافرجام اجازه دخالت تو مسائل زندگیم و ندادم و با جدیت گفتم: _خیلی خب، میتونی بری!
و علیزاده که انگار از این بابت خیلی خوشحال بود دیگه فرصت و از دست نداد و خیلی زود و سریع از اتاق بیرون زد،
بازهم داشتم نگاهش میکردم این بار از تو اتاق و از پشت پنجره،داشت کیفش و برمیداشت بره و من اینجا وایساده بودم و فقط داشتم نگاه میکردم،اگه میرفت شمال چی؟
سرم و به اطراف تکون دادم،خب اصلا میرفت به من چه ربطی داشت؟
نمیخواستم به اون حس پر و بال بدم که قدم برداشتم به سمت کتم،باید کتم و برمیداشتم و میرفتم اما نمیدونم چرا قبل از اینکه دستم به کت برسه سریع برگشتم و از اتاق بیرون زدم،
علیزاده هنوز نرفته بود که با صدای دویدن من ترسیده به سمتم برگشت و من که نمیدونستم اصلا اینجا چیکار میکنم با کمی تاخیر اما صدایی تو گلو صاف کردم و قاطعانه و جدی اسمش و صدا زدم:
_خانم علیزاده
لب هاش و با زبون تر کرد:
_بله؟
هرچند جدی و قاطع حرف میزدم،
اما لنگ هم میزدم که ادامه دادم:
_داری میری شمال؟