eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_235 به محض ورود به خونه روي يكي از مبلاي راحتي نشست كه با نفس عميق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _دزد؟من بخاطر تو قاتلم ميشم! حالا انگار واسه چند لحظه همه تلخي هارو فراموش كرد: _عماد؟ 'جونم'ي گفتم و همزمان دستم و دور كمرش انداختم كه گفت: _تو اون چند وقته صيغه تو از من متنفر نبودي؟تو اون شب خواستگاري كه من با لجبازي بله گفتم به خونم تشنه نبودي؟! با يادآوري اون روزها قهقهه اي زدم و بهش اشاره كردم كه روي پاهام بشينه! همزمان با نشستنش نوك انگشت اشارم و روي لباي برجسته و خوش فرمش كردم و با لحن خاصي جواب دادم: _روز اولي كه ديدمت مطمئن بودم كه تو با بقيه فرق داري و يه حس سردرگم داشتم،اذيتت ميكردم بي اينكه دليلي داشته باشم و حتي توي شب خواستگاري دلم ميخواست خفت كنم! اما خب بعدها يه چيزايي مانع از آدم كشيم شد! و نگاهم و روش ثابت نگهداشتم كه يه دستش و نوازشوار رو گردنم كشيد و موشكافانه نگاهم كرد: _چه چيزايي؟ بي هيچ مكثي يه دستم و پشت كمرش ثابت نگهداشتم و دست ديگم و دور گردنش انداختم و سرش و جلوتر آوردم انقد جلو كه بوسش کردم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 خیالم که از بابت اومدن پلیس راحت شد دست از استتار برداشتم و پنجره رو باز کردم و خطاب به پلیسی که داشت با سیاوش حرف میزد گفتم: _من باهاتون تماس گرفتم...الان میام پایین! و بی توجه به نگاه ناباور سیاوش آماده شدم و همراه سوگند رفتم پایین. سیاوش زل زده بود بهم و حالا پوزخندی تحویلم داد: _من مزاحم تو شدم؟تو که خودت به من زنگ زدی... حرفش و قطع کردم و خطاب به پلیسی که کنارش ایستاده بود گفتم: _این آقا باعث بهم خوردن زندگی من شده...من حتی شب ازدواجمم از دست ایشون آسایش نداشتم همه مدارک هم موجوده جناب سروان سری به نشونه تایید تکون داد: _تشریف بیارید کلانتری و روبه سیاوش ادامه داد: _من با شما میام، خانمهاهم با ماشین پلیس و بی معطلی سوار ماشین سیاوش شد و همگی راهی کلانتری شدیم... سوگند که حسابی گیج شده بود حالا نگاهی به ماشین انداخت و بعد زل زد به پس کله سرباز پشت فرمون و با سر و صدا آب دهنش و قورت داد: _بابام بفهمه پام باز شده به کلانتری خونم و میریزه انقدر از دست سیاوش کلافه بودم که فقط میخواستم از شرش خلاص شم و به چیز دیگه ای فکر نمیکردم که گفتم: _اگه فهمید پای من! و با رسیدنمون به کلانتری حرف دیگه ای نزدیم و وارد شدیم. تو اتاق روبه روی سیاوش نشستم، حالا من بودم و اون و سرگردی که پشت میزش نشسته بود و شکایت نامه تو دستش و مرور میکرد. نگاه سردم و از سیاوش گرفتم و خواستم حواسم و به سمت دیگه ای پرت کنم که صداش و شنیدم: _دوست داشتن من مزاحمت بود؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _وقتی فهمیدی دارم ازدواج میکنم وقتی بهت گفتم جوابم به تو منفیه چرا به کارهات ادامه دادی؟چرا گند زدی به زندگی من و باعث جداییم شدی؟ چرا داری با این کارهای احمقانت دختری که همه به عنوان نامزدت میشناسن و اذیت میکنی؟چرا؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به سمتش قدم برداشتم: _منم میدونم که جمعست و شرکت تعطیله، گفتم شاید خانوادم باز بخوان ببیننت یا... بین حرفم پرید: _خب اگه خواستن من و ببینن بگید تهران نیستم و لبخندی زد: _به همین راحتی! حالا این حس لعنتی باعث شده بود تا این دختر اینجوری جلوم بلبل زبونی کنه و با مغز نخودیش واسه من راهکار رو کنه که این بار دیگه به اون احساس نافرجام اجازه دخالت تو مسائل زندگیم و ندادم و با جدیت گفتم: _خیلی خب، میتونی بری! و علیزاده که انگار از این بابت خیلی خوشحال بود دیگه فرصت و از دست نداد و خیلی زود و سریع از اتاق بیرون زد، بازهم داشتم نگاهش میکردم این بار از تو اتاق و از پشت پنجره،داشت کیفش و برمیداشت بره و من اینجا وایساده بودم و فقط داشتم نگاه میکردم،اگه میرفت شمال چی؟ سرم و به اطراف تکون دادم،خب اصلا میرفت به من چه ربطی داشت؟ نمیخواستم به اون حس پر و بال بدم که قدم برداشتم به سمت کتم،باید کتم و برمیداشتم و میرفتم اما نمیدونم چرا قبل از اینکه دستم به کت برسه سریع برگشتم و از اتاق بیرون زدم، علیزاده هنوز نرفته بود که با صدای دویدن من ترسیده به سمتم برگشت و من که نمیدونستم اصلا اینجا چیکار میکنم با کمی تاخیر اما صدایی تو گلو صاف کردم و قاطعانه و جدی اسمش و صدا زدم: _خانم علیزاده لب هاش و با زبون تر کرد: _بله؟ هرچند جدی و قاطع حرف میزدم، اما لنگ هم میزدم که ادامه دادم: _داری میری شمال؟