eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_241 _تو كه كلا بايد يه دوش بگيري! و تكيه دادم به كابينت كه با مشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _يه كاري كه حتي فكرشم نميتوني بكني! انگار اين حرفم و خيلي خاص و با حس گفته بودم كه حالا مثل لاكپشت گوشش و به شونش چسبونده بود و همچنان گيج نگاهم ميكرد! در حالي كه تك چشمي داشت نگاهم ميكرد گفت: _خب چيكار! درست مثل يه بچه سنجاب شده بود و از اينطور ديدنش نميتونستم نخندم كه زدم زير خنده: _خيست ميكنم! چشماش از حدقه زد بيرون و صاف سر جاش ايستاد: _چي...؟ با خوندن فكرش صداي خنده هام بالاتر رفت: _آب بازي ديگه تو استخر خيست ميكنم،يعني سرت و ميبرم زير آب و تا وقتي خفه نشي نميارمت بالا! و چشمكي بهش زدم كه با صداي رسايي 'زهرمار'ي بارم كرد و ادامه داد: خيلي مسخره اي! با بيخيالي چشم و ابرويي واسش اومدم: البته اگه تو دوست داري كار ديگه اي تو استخر بكنيم من از خود گذشتگي ميكنم و انجامش ميدم! و واسه در آوردن حرصش خيلي جدي نگاهش كردم كه چشماش و محكم رو هم فشار داد و در حالي كه با مشت ميزد به سينم گفت _فقط تا وقتي كه چشمام و باز كنم وقت داري،چشم وا كنم و روبه روم باشي خونت پايِ خودته! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 شنیدن این قضایا باعث اخم بی اختیارم شده بود که گفتم: _تو که دیگه از من جدا شدی و میتونی باهاش ازدواج کنی، چرا اینکارو نمیکنی؟ بلافاصله جواب داد: _من به اون هیچ علاقه ای ندارم پوزخندی زدم: _عجیبه... اونکه مثل خودته روشن فکر و امروزی اون و چرا دوست نداری؟ طول کشید تا جواب داد: _عشق واقعی فقط یه بار اتفاق میفته... بعدش دیگه هیچ عشقی و عمیقا باور نمیکنی... حداقل برای من که اینطور بود! حرفی که قلبم رو زبونم آورده بود و هرچند با دودلی اما گفتم: _منظورت اون رابطه و حس خوب دوران عقده؟ صدای نفس عمیقش تو گوشی پیچید: _فقط زنگ زدم که بگم لازم نیست نگرانم باشی و... حرفش و قطع کردم: _من هر دقیقه نگران و دلواپستم حتی اگه بگی لازم نیست. سکوت کرد، واسه چند ثانیه جز سکوت نشنیدم، گوشی و تو دستم جابه جا کردم و رو گوش دیگم گذاشتم که بالاخره گفت: _کاری نداری؟ لبم و با زبون تر کردم و گفتم: _تو... تو واقعا نمیخوای برگردی؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 داشتم میدیدمش. با همون دختره که هرجور فکر میکردم اصلا وصله معین نبود داشتم میدیدمش،هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم،اون دختر کمه کم ده سالی از معین کوچیکتر بود و نمیتونستم باور کنم رفتارهای اونشبش تو مهمونی رفتار مورد پسند معین باشه، معینی که از بچگی میشناختمش،معینی که واسه ادامه تحصیلاتمون باهم به آلمان رفته بودیم ،معینی که مغرور و سخت گیر بود و هیچ دختری حتی من هیچوقت به چشمش نیومده بودم حالا دلش لرزیده بود؟ حالا بخاطر این بچه دلش لرزیده بود؟ باورش برام سخت بود،شاید چون همیشه دوستش داشتم،شاید چون از همون اول معین و مال خودم میدونستم حالا برام سخت بود که کنار دختر دیگه ای ببینمش و داشتم از همه چیز اون دختر ایراد میگرفتم،حتی از سن و سالش! سرم و به اطراف تکون دادم،نمیخواستم دوباره حال خودم و بد کنم... راننده معین جلوی در منتظرشون بود که معین و اون دختره جانا سوار شدن و ماشین به حرکت دراومد،نمیخواستم دنبالشون برم اما تاکی؟ تاکی باید تظاهر به قوی بودن میکردم؟ تا کی باید جلوی بابا و مامان و حتی صبا که خبر باهم بودن معین و این دختره رو بهم داده بود نقش بازی میکردم که معین برام اهمیتی نداره؟ معین مهم بود...