eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_246 يه لحظه نگاه عماد كردم كه اصلا حواسش نبود و لحظه بعد نگاهم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اگه امشب شام مهمونت باشيم نه! و با حالت خاصي نگاهمون كرد كه عماد از ماشين پياده شد و بعد از اينكه دست هم و به گرمي فشردن و كلي باهم خنديدن عماد گفت: _خب حالا كجا بريم باجناق فرصت طلب؟ رامين كه حالا خنده هاش كمي آروم شده بود دستش و رو شونه ي عماد گذاشت و مهربون جواب داد: _اين حرفا چيه باجناق يواشكي _پس ميريم باغ ما! رامين با گفتن يه حله گوشيش و درآورد و زنگ زد به آوا و بعد از چند دقيقه آوا عين جن خودش رو به ما رسوند در حالي كه با چشماش داشت من و عماد ميخورد و اون لبخند شيطنت بارش حسابي روي مخ بود... با سرعت يه اسب تركمن خودش و رسوند پيشمون و بعد از يه سلام و احوالپرسي سرسري با عماد خواست سوار ماشين بشه كه من پريدم بيرون: _هوي هوي كجا؟ كه لباش مثل يه خط شد: _شام...بيرون...به حساب شما! دندونام و با حرص روهم فشار دادم: _مهندس اونوقت مامان نميگه تو و رامين و يلدا پياده رفتيد رستوران؟ يه دستش و جلو دهنش گذاشت و خنديد: _خدا نكشتت اصلا يادم نبود! كه رامين به طرفمون اومد: _كاش مهيارم مياوردي آوا كه آوا چپ چپ نگاهش كرد: _برو ماشين و بردار بيار كه دلم لك زده واسه يه رستوران توپ! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_246 _اگه يه كم حيا داشتي بايد گوشات و ميگرفتي! و من كه حالا زبونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _نگفتي؟! كلافه از ادامه پيدا كردن بحثي كه باعث دلهرم شده بود دستش و از كمرم جدا كردم و برگشتم سمتش: _اصلا برام اهميتي نداره! بيخيال شونه اي بالا انداخت: _واسه من مهمه! و دستش رفت سمت لباسش كه چشمام و محكم رو هم فشار دادم و گفتم: _ميخوام برم خونمون! كه در عين ناباوري اين بار دستاي منو گرفت و گذاشت رو كمر خودش! از اين خيس بودن لباس زيرش داشت حالم بهم ميخورد و تقلا ميكردم كه دستام و بكشم و عماد خان مانعم ميشد! با حرص نفسم و بيرون فرستادم و با تموم قدرت خواستم دستم و بكشم كه خوشبختانه عماد آمادگيش و نداشت و به محض كشش پر قدرت من دستام و ول كرد و حالا انگار دستم محكم خورده بود به جايي كه نبايد ميخورد! با حس اين برخورد چشمام و بستم و آب دهنم و به سختي قورت دادم ولي وقتي چند ثانيه گذشت و جز سكوت چيزي نشنيدم يكي از چشمام و باز كردم و با ديدن عماد كه خم شده بود و چشماش داشت از حدقه ميزد بيرون نگران شدم! مثل اينكه به بد جايي زده بودم.. با هر لحظه سرخ تر شدنش بيشتر ترسيدم و فكر كردم بايد چيكار كنم تو اين ٦ متر اتاق كه ناخوداگاه دستم و مشت كردم و گفتم: _مثل من فوت كن! و دست مشت شدم و فوت كردم، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 قاضی سری به نشونه تایید تکون داد: _کافیه... بنشینید و لابه لای نگاه های چپ چپ و پر نفرت من و سیاوش و البته محسن و سیاوش نوبت رسید به اعلام حکم: _از جایی که اتهام نسبت به آقای سیاوش سپهری ثابت شد و خودشون هم اقرار کردن حکم بر 4ماه حبس هستش اما چون ایشون هیچ سابقه ای ندارن و برای اولین بار مرتکب این جرم میشن دادگاه اخطار کتبی به ایشون میده و جریمه نقدی تعیین میکنه و در صورت تداوم این مزاحمتها براشون حبس در نظر گرفته میشه... بعد از حکم قاضی و تموم شدن دادگاه، با سوگند راهی شدم، حالا سیاوش با جریمه نقدی خلاص میشد و مطمئنا دیگه هم دنبالم نمیومد و هم محسن فهمیده بود که من هیچوقت بهش خیانتی نکردم و تموم اون پنهون کاری ها واسه نرسیدن همچین روزی بوده! با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم: _سیاوش بدجوری جلوی باباش با خاک یکسان شد! و زد زیر خنده: _فکر کن پسرت و به جرم مزاحمت تلفنی بگیرن! و خنده هاش ادامه پیدا کرد که زهرماری نثارش کردم و همزمان محسن از کنارمون رد شد که صداش زدم: _یه لحظه صبر کن... با شنیدن صدام از حرکت ایستاد که به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم: _ممنون که اومدی با صدای آرومی جواب داد: _بعید میدونم دیگه اذیتت کنه چون دفعه بعدی به این راحتی دست از سرش برنمیدارم! سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که از من متنفره زیر لب فحش غیر واضحی بهش داد که ادامه دادم: _خداحافظ! و برگشتم سمت سوگند که جواب خداحافظیم وداد: _خدانگهدار... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_246 مطابق گفته های شریف چند باری در زدم، در خونه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ماشین که به حرکت دراومد چشم ازش گرفتم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _شک که نکرد؟ نگاهی بهش انداختم: _باهاش حرف نزدم که بفهمم! نگاه معنا داری بهم انداخت: _منظورم اینه که کار عجیب غریبی ازت سر زد یا نه؟ منم معنادار و البته دلخور نگاهش کردم: _هرکاری که شما گفتید انجام دادم، دیگه نمیدونم! این بار قبل از اینکه من چیزی بگم نگاهی به رسولی انداخت: _آقای رسولی حواست باشه یه وقت چیزی راجع به این قضایا از دهنت در نره! آقای رسولی که از قبل میدونست خونه من اینجاست و گویا از نقشه هم خبر داشت جواب داد: _خیالتون راحت رئیس،من مثل همه این سالها به شما وفا دارم! و شریف که خیالش راحت شده بود بالاخره نفس عمیقی سر داد و آروم سر چرخوند به عقب: _احتمالا همین الان هم دنبالمون باشه، فعلا نمیتونی بری خونه! سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود و به زبون آوردم: _راستی شما چطور فهمیدید رویا دنبال منه؟ شریف سرچرخوند و جواب داد: _کیف پولت و جا گذاشته بودی، همین که پیاده شدی چشمم افتاد به کیف پولت و میخواستم بیام و بهت برگردونمش که یهو رویارو دیدم