°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_246 يه لحظه نگاه عماد كردم كه اصلا حواسش نبود و لحظه بعد نگاهم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_247
_اگه امشب شام مهمونت باشيم نه!
و با حالت خاصي نگاهمون كرد كه عماد از ماشين پياده شد و بعد از اينكه دست هم و به گرمي فشردن و كلي باهم خنديدن عماد گفت:
_خب حالا كجا بريم باجناق فرصت طلب؟
رامين كه حالا خنده هاش كمي آروم شده بود دستش و رو شونه ي عماد گذاشت و مهربون جواب داد:
_اين حرفا چيه باجناق يواشكي
_پس ميريم باغ ما!
رامين با گفتن يه حله گوشيش و درآورد و زنگ زد به آوا و بعد از چند دقيقه آوا عين جن خودش رو به ما رسوند در حالي كه با چشماش داشت من و عماد ميخورد و اون لبخند شيطنت بارش حسابي روي مخ بود...
با سرعت يه اسب تركمن خودش و رسوند پيشمون و بعد از يه سلام و احوالپرسي سرسري با عماد خواست سوار ماشين بشه كه من پريدم بيرون:
_هوي هوي كجا؟
كه لباش مثل يه خط شد:
_شام...بيرون...به حساب شما!
دندونام و با حرص روهم فشار دادم:
_مهندس اونوقت مامان نميگه تو و رامين و يلدا پياده رفتيد رستوران؟
يه دستش و جلو دهنش گذاشت و خنديد:
_خدا نكشتت اصلا يادم نبود!
كه رامين به طرفمون اومد:
_كاش مهيارم مياوردي آوا
كه آوا چپ چپ نگاهش كرد:
_برو ماشين و بردار بيار كه دلم لك زده واسه يه رستوران توپ!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_246 _اگه يه كم حيا داشتي بايد گوشات و ميگرفتي! و من كه حالا زبونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_247
_نگفتي؟!
كلافه از ادامه پيدا كردن بحثي كه باعث دلهرم شده بود دستش و از كمرم جدا كردم و برگشتم سمتش:
_اصلا برام اهميتي نداره!
بيخيال شونه اي بالا انداخت:
_واسه من مهمه!
و دستش رفت سمت لباسش كه چشمام و محكم رو هم فشار دادم و گفتم:
_ميخوام برم خونمون!
كه در عين ناباوري اين بار دستاي منو گرفت و گذاشت رو كمر خودش!
از اين خيس بودن لباس زيرش داشت حالم بهم ميخورد و تقلا ميكردم كه دستام و بكشم و عماد خان مانعم ميشد!
با حرص نفسم و بيرون فرستادم و با تموم قدرت خواستم دستم و بكشم كه خوشبختانه عماد آمادگيش و نداشت و به محض كشش پر قدرت من دستام و ول كرد و حالا انگار دستم محكم خورده بود به جايي كه نبايد ميخورد!
با حس اين برخورد چشمام و بستم و آب دهنم و به سختي قورت دادم ولي وقتي چند ثانيه گذشت و جز سكوت چيزي نشنيدم يكي از چشمام و باز كردم و با ديدن عماد كه خم شده بود و چشماش داشت از حدقه ميزد بيرون نگران شدم!
مثل اينكه به بد جايي زده بودم..
با هر لحظه سرخ تر شدنش بيشتر ترسيدم
و فكر كردم بايد چيكار كنم تو اين ٦ متر اتاق كه ناخوداگاه دستم و مشت كردم و گفتم:
_مثل من فوت كن!
و دست مشت شدم و فوت كردم،
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_247
قاضی سری به نشونه تایید تکون داد:
_کافیه... بنشینید
و لابه لای نگاه های چپ چپ و پر نفرت من و سیاوش و البته محسن و سیاوش نوبت رسید به اعلام حکم:
_از جایی که اتهام نسبت به آقای سیاوش سپهری ثابت شد و خودشون هم اقرار کردن حکم بر 4ماه حبس هستش اما چون ایشون هیچ سابقه ای ندارن و برای اولین بار مرتکب این جرم میشن دادگاه اخطار کتبی به ایشون میده و جریمه نقدی تعیین میکنه و در صورت تداوم این مزاحمتها براشون حبس در نظر گرفته میشه...
بعد از حکم قاضی و تموم شدن دادگاه،
با سوگند راهی شدم،
حالا سیاوش با جریمه نقدی خلاص میشد و مطمئنا دیگه هم دنبالم نمیومد و هم محسن فهمیده بود که من هیچوقت بهش خیانتی نکردم و تموم اون پنهون کاری ها واسه نرسیدن همچین روزی بوده!
با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم:
_سیاوش بدجوری جلوی باباش با خاک یکسان شد!
و زد زیر خنده:
_فکر کن پسرت و به جرم مزاحمت تلفنی بگیرن!
و خنده هاش ادامه پیدا کرد که زهرماری نثارش کردم و همزمان محسن از کنارمون رد شد که صداش زدم:
_یه لحظه صبر کن...
با شنیدن صدام از حرکت ایستاد که به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم:
_ممنون که اومدی
با صدای آرومی جواب داد:
_بعید میدونم دیگه اذیتت کنه چون دفعه بعدی به این راحتی دست از سرش برنمیدارم!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_گفت که از من متنفره
زیر لب فحش غیر واضحی بهش داد که ادامه دادم:
_خداحافظ!
و برگشتم سمت سوگند که جواب خداحافظیم وداد:
_خدانگهدار...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_246 مطابق گفته های شریف چند باری در زدم، در خونه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_247
ماشین که به حرکت دراومد چشم ازش گرفتم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_شک که نکرد؟
نگاهی بهش انداختم:
_باهاش حرف نزدم که بفهمم!
نگاه معنا داری بهم انداخت:
_منظورم اینه که کار عجیب غریبی ازت سر زد یا نه؟
منم معنادار و البته دلخور نگاهش کردم:
_هرکاری که شما گفتید انجام دادم،
دیگه نمیدونم!
این بار قبل از اینکه من چیزی بگم نگاهی به رسولی انداخت:
_آقای رسولی حواست باشه یه وقت چیزی راجع به این قضایا از دهنت در نره!
آقای رسولی که از قبل میدونست خونه من اینجاست و گویا از نقشه هم خبر داشت جواب داد:
_خیالتون راحت رئیس،من مثل همه این سالها به شما وفا دارم!
و شریف که خیالش راحت شده بود بالاخره نفس عمیقی سر داد و آروم سر چرخوند به عقب:
_احتمالا همین الان هم دنبالمون باشه،
فعلا نمیتونی بری خونه!
سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود و به زبون آوردم:
_راستی شما چطور فهمیدید رویا دنبال منه؟
شریف سرچرخوند و جواب داد:
_کیف پولت و جا گذاشته بودی،
همین که پیاده شدی چشمم افتاد به کیف پولت و میخواستم بیام و بهت برگردونمش که یهو رویارو دیدم