°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_308 و بعد هم در و بست كه يه جورايي خوشحال شدم از اينكه نقشم گرفته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_309
_چيه خوشحالي؟
كه لم داد رو يكي از مبلا:
_خب اومدم عيادتت!
نگاهي به دستاي خاليش انداختم:
_آره از كمپوتاي تو دستت معلومه كه به قصد عيادت اومدي!
نشستیم کنار هم و با هم کمپوتایی که اورده بود خوردیم
ده دقيقه اي گذشته بود كه نگاهي به ساعت كه داشت از ١٢نيمه شب ميگذشت انداختم و روبه عماد گفتم:
_پاشو پاشو كه بايد بري خونتون!
آه پر حسرتي كشيد:
_تا حالا انقدر بهم توهين نشده بود!
متعجب ابرويي بالا انداختم كه از روي صندلي بلند شد:
_همين مهمون نوازيت و ميگم!
و سري به نشونه تاسف واسم تكون داد كه خنديدم و بهش اشاره كردم كه كمك كنه تا بلند شم سرپا:
_الان شرايط اينطوره اما من قول ميدم وقتي كه ازدواج كرديم هيچوقت از خونه بيرونت نكنم!
و عصاها رو توي دستم تنظيم كردم و عماد هم آبي به ليوان هاي كثيف شده زد و خانمانه اونا رو سرجاشون گذاشت و در حالي كه دستاش و خشك ميكرد گفت:
_از تو هرچيزي برمياد،حتي بيرون كردن من از خونه خودم!
پوفي كشيدم:
_حالا بيا برو بعدا به يه نتيجه اي ميرسيم!
شونه اي بالا انداخت و اومد روبه روم ايستاد:
_كي ميبينمت؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_308 _مامان كه تو باشي دشمن ميخوام چيكار! و آروم خنديد. رفتم كنارش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_309
بعد از سلام و عليك با دايي،
زندايي مشغول صحبت باهاش شد و حالا من و رها تو آشپزخونه مونده بوديم.
روبه روش نشستم رو صندلي و گفتم:
_نپروندمش!
گيج نگاهم كرد كه ادامه دادم:
_اون استادي كه يه دل نه صد دل عاشقم شده بود همچنان هست!
پوكي زد زير خنده:
_پس واسه دوري از اون فرستادنت اينجا،قضيه چيه؟
آروم خنديدم:
_امان از وقتي كه پدر سهراب من لج كنه،ميگه ديگه راضي نيست به اين ازدواج و تموم!
يه نصفه خيار كرد تو حلقومش و موشكافانه زل زد بهم:
_ولي شما هنوز باهمين؟
چشمكي زدم:
_مخفيانه!و البته از اين به بعد زحمت پيچوندن دايي و زندايي با خودته
با حالت بامزه اي سري به نشونه تاسف برام تكون داد:
_اي عمه آذر ساده ي من،به خيالت دخترت و فرستادي اينجا درس بخونه ولي نميدوني از همين روز اول دنبال پيچوندنه!
و نفس عميقي كشيد كه زدم زير خنده:
_بالاخره از اثرات هم نشيني با خودته ديگه!
و شونه اي بالا انداختم كه گفت:
_حالا پسره چطورياس؟ميارزه؟
پوزخندي زدم:
_نميدوني چيه،از سيكس پك بگير تا سگ داشتن چشم،همرو خدا بهش داده!
لباش مثل يه خط صاف شد:
_باز خوب سيكس پكاشم ديدي
چپ چپ نگاهش كردم:
_تو ارشاد كردن قشنگ به عمت رفتيا!
و هردومون خنديديم كه صداي زندايي به گوشمون رسيد:
_رها مامان اگه سالاد آماده شده ميز و بچين تا غذا بخوريم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_309
به سمت مبلها که هدایت شدن نموندم تو جمع و رفتم تو آشپزخونه،
دلم میخواست عین بچه ها گریه کنم،
پا بکوبم به زمین،
چنگ بزنم تو موهام اما نمیشد ،
جلوی بابا سرم پایین بود،
سیاوش گند زده بود به دید همه نسبت به من و کسی باور نداشت اون عوضی هیچ ربطی به من نداشت و همه چیز مربوط به سالهایی بود که همکلاسی بودیم،
از همه شاکی بودم،
از همه چی خسته!
اون بیرون صدای خنده و صحبت به راه بود و اینجا من صدای قلب شکسته ای که تیکه های شکسته اش داشت خرد تر و خردتر میشد رو شنوا بودم...
صدای رسای بابا باعث شد تا موقتا از فکر و خیال بیرون بیام:
_الناز جان،عزیزم چای برامون بیار
بی شلختگی،
بی سوزوندن دست،
بی فکر به نقشه های بچگانه ای که اون شب خواستگاری واسه محسن داشتم این بار یه سینی چای تر و تمیز دست و پا کردم و از آشپزخونه زدم بیرون،
لبخند عمیق مادر سپهر حتی باعث نشد که یکم لبهام تکون بخورن و با قیافه درهمم واسه همه چای گرفتم و دوباره خواستم برگردم توآشپزخونه که بابا گفت:
_بشین
نمیشد مخالفتی کنم که بین خودش و مامان نشستم،
جسمم اینجا اما روحم جای دیگه ای بود،
تموم مدت زل زده بودم به دکمه شومیزی که باهاش درگیر بودم و چیزی از حرفهاشون نمیفهمیدم که مامان اسمم و به زبون آورد:
_الی
به خودم که اومدم ادامه داد:
_آقا سپهر و ببر بالا باهم حرف بزنید
هیچ حرفی نداشتم،
حتی در حد کلمه ای دلم هم صحبتی باهاش و نمیخواست اما از روی مبل بلند شدنش بهم فهموند که هیچ راهی نیست و ناچار بلند شدم و جلوتر از اون راه افتادم اما به اتاقم نبردمش و کنار دورهمی ای که بالا بودایستادم و گفتم:
_بفرمایید
با لبخندی که دندون های مرتب و سفید رنگش و نمایان میکرد نگاهم کرد و بعد نشست،
با فاصله ازش نشستم و همزمان صداش و شنیدم،
صدای بم مردونه ای که میخواستم ازش فرار کنم:
_شما حالتون خوبه؟به نظر یه کمی کسالت دارید
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم که ادامه داد:
_میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟
زل زدم به چشمهای سبزش،
اون با مهر نگاهم میکرد و من بی تفاوت و سرد نگاهش میکردم که گفتم:
_بفرمایید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_308 زل زدم توچشمهاش: _من از پس خودم برمیام، شما ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_309
_پرسیدم تو از من چی میخوای؟
توقع داشتی چی بگم وحالا که نگفتم داری اینجوری رفتار میکنی؟
برخلاف شریف صدای من آروم شد،
خیره شدم تو چشمهای همرنگ شبش و با همون صدای آروم گفتم :
_همون…
همون چیزی که همه آدمها وقتی میفهمن به یه نفر علاقه مند شدن به زبون میارن!
چشم ریز کرد:
_چی؟
چی و باید به زبون بیارم؟
حرصم گرفته بود،
هر پسر بچه ی ۱۵ساله ای هم منظورم ومیفهمید و شریف که از سی سالگی هم عبور کرده بود زل زده بود تو تخم چشمهام وداشت از من میپرسید،
از من میپرسید که باید چی بگه!
نفسم وفوت کردم تو صورتش،
شاید اون حتی بلد نبود یه دوستدارم ساده رو به زبون بیاره و من با این حرص خوردن هام فقط داشتم خودم و اذیت میکردم که بحث وبه کلی عوض کردم وگفتم:
_آسانسور دوباره رسید اینجا،
بریم…
بریم من خوابم میاد!
و خواستم راه بیفتم و پشت اون دو سه نفری که داشتن سوار میشدن،
وارد آسانسور بشم که یهو
شریف سفت مچم و چسبید و باعث توقفم شد،
با توپ پر سر چرخوندم به سمتش اما تا خواستم چیزی بگم،