°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_30 وارد اتاق كه شد با يه لبخند مرموز نگاهش كردم ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_31
با چشم هاي گشاد شده نگاهش كردم:
_دختره ي چي؟
با حرص نگاهم كرد و گفت:
_ تو ديوونه اي
پوزخند زدم:
_تقصير خودت بود..من فقط لطف كردم قهوه ات رو برات آوردم !
با حرص كوبيد روي ميزش و گفت:
_ اگه من گذاشتم تو اين ترم پاس شي !
با اين حرفش بدجوري زورم گرفت و تو دلم گفتم
' تو كه ميخواي من و بندازي پس بزار حسابي تلافي كنم'
صداي گرفته اش به گوشم رسيد :
_ديگه ميتوني بري!
چهرم و مظلوم كردم و زل زدم تو چشم هاش ،بماند كه چقدر به خودم فشار آوردم كه چشم هام فقط يكم تر بشه و البته نتيجه گرفتم.
كم كم داشت خام ميشد اما با ديدن چهرش كه داشت به يه موجود چهار پا تبديل ميشد گند زدم به همه تلاش هام و لبخند ضايعي روي لبم نشست
عادتم بود هميشه وقتي ميخنديدم كه نبايد ميخنديدم!
با ديدن لبخندم يهو تبديل به يه گاو عصبي شد
وضعيت حسابي قرمز بود و به خوبي نم و توي شلوارم حس ميكردم...
همنيجوري كه توي چشم هاش زل زده بودم گفتم :
_خب با اجازتون من ديگه برم استاد...كاري چيزي؟
يه قدم اومد سمتم و تا حدودي فاصله ي بينمون و از بين برد دهنم خشكِ خشك شده بود و به روبه روم كه دكمه ي پيراهنش بود خيره شده بودم...
يكمي قهوه زير گلوش ريخته بود و لاي ته ريشش مونده بود و بدجوري رو مخم بود!
بايد يه جوري از شرش خلاص ميشدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_31
حتی فکر اینکه صبری صبر نکنه هم دیوونم میکرد و باعث میشد تا بیشتر بترسم!
گلوم داشت پاره میشد و همچنان صداش میزدم:
_صبر کن!
و بالاخره پس از پارگی های فراوان گلوم و چلاق شدن پاهام صبر کرد!
ماشین و نگهداشت و سرش و از پنجره بیرون آورد و متعجب پرسید:
_چیشده؟
نفس نفس میزدم و نای حرف زدن نداشتم که فقط با دست به ماشینم که اون پشت مشتا بود اشاره کردم که دنده عقب گرفت و کنارم ایستاد:
_چی میگی؟
با حرص نگاهش کردم و هرچند گلوم میسوخت اما داد زدم:
_وقتی یه دختر و نصفه شب همچین جایی پیاده میکنی از خودت بپرس شاید ماشینش خراب باشه شاید...
انقدر صدام بلند بود که ترجیح داد بقیش و نشنوه و در و برام باز کرد:
_خب سوار شو بریم فردا با بابات میای ماشینت و میبری!
نفس عمیقی کشیدم:
_اونوقت بابام نمیگه ماشینت و چرا نیاوردی نمیگه فردا چرا باید بیاد اینجا دنبال ماشین من؟
ابرویی بالا انداخت:
_یعنی الان بابات نمیدونه تو کجایی فکر میکنه تو اتاق خوابی؟
داشت بهم تیکه مینداخت که دهنم و به مسخره باز کردم و الکی خندیدم:
_چقدر بامزه!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_خب چیکار کنم؟ برم یا میای؟
هم زده بود دماغم و ناکار کرده بود هم باعث شده بود ماشینم تاالان بمونه اینجا هم با پررو بازی میخواست بره و همه اینا باهم باعث شده بود که دستام مشت بشه و دلم هوس تیکه تیکه کردنش و بکنه!
نگاه پر منظور و مفهومم و که دید ادامه داد:
_یا پیاده شم لاستیک و عوض کنیم شایدم ماشینت روشن شد؟
بی هیچ حرفی سری به نشونه آره تکون دادم،
انقدر خوفناک چشم دوخته بودم بهش که زیر لب باشه ای گفت و دور زد به سمت ماشین و بعد پیاده شد:
_زاپاس که داری؟
حالا که داشت عین آدما رفتار میکرد یه کم خشمم کم شده بود که جواب دادم:
_آره دارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_31
_فقط کافیه برنامه های رئیس و از اول هفته تا آخر هفته به یاد داشته باشید خیلی سخت نیست!
و منتظر نگاهم کرد که دفتر وازش بگیرم،
نگاهم که به شریف افتاد زل زده بود به گلدونای بی شمارش و طبق معمول عبوس هم بود و حالا من باید خودم تصمیم میگرفتم،
هرچند حرفش نصفه مونده بود اما میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه،
حتما میخواست بگه میتونی تشریف ببری ودنبال یه کار دیگه بگردی!
حالا یا باید میرفتم وقید کار کردن و میزدم،
میرفتم و وسایلم وجمع میکردم تا برم خونه مامان جون یا میموندم و منشی جناب میشدم،
هر دو برام سخت بود و وقتی یادم میومد که هرجوری شده باید یه کار و درآمد جور میکردم تا مامان با خیال راحت استراحت کنه مصمم میشدم واسه تحمل شریف تا ناراحتی مامان که با تاخیر اون دفتر و از یزدانی گرفتم وهمزمان با بلند شدن صدای خنده های از سر رضایتش شریف سرچوند به سمتم وبا تعجب نگاهم کرد که به روی خودم نیاوردم وگفتم:
_از همین امروز شروع میکنم،
الان باید چیکار کنم؟
شریف همچنان حیرون بود ویزدانی شاد وخوشحال که جواب داد:
_آقای رئیس امشب یه قرار کاری مهم داره که شما باید همراهش باشید به غیر از اون فکر نمیکنم کار دیگه ای باشه
و سر چرخوند سمت شریف که سری تکون داد:
_درسته!
پس باید امشب باهاش راهی قرار کاری میشدم که مضطرب باشه ای گفتم و حالا دیگه حرفی نمونده بود که چشم از چشمهای همچنان متعجبش گرفتم و از اتاق بیرون زدم...